logo





درزو اوزالا

پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۳ - ۰۲ اکتبر ۲۰۱۴

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan03.jpg
«هی هی درزو، جیگرت کلفت شده، سیب زمینی بیرگ شدی، گوشت خوک خوردی بی غیرت شدی، تولای و لجنم بلولی حالیت نیست دیگه درزو.»
قوطی اول آبجوی هانیکن را باسه قلپ سرکشید. مدتی به تپه های پوشیده از درخت دورها و آن طرف دریاچه خیره واخمهاش بیشتر توهم شد. رفت تو فکر، سرش راآهسته تکان داد، چندآه طولانی کشید و از درون باخود به کنکاش پرداخت. قوطی هانیکنم راسرکشیدم وگفتم:
«تاجائی که حافظه م قدمیده،توفیلمه درزو اوزالاراه بلدجنگلای یخزده تایگا ست.زبون جنگل،شیروپلنگ،گوزن وآهو،برگ وگل وگیاه طبیعت رومی فهمه وباهاشون رابطه داره.کمک حال هرجانور وحیون وآدم راه گم کرده وگیریخ بندون افتاده است،هردردبیدرمونشونودرمون میکنه.ازدورترین فاصله شاخ گوزنوباتیرمیزنه.تیرش خطانداره.یه گروهان سربازراه گم کرده روبارها ازمهلکه وباتلاقای یخزده جنگلانجات میده وبیرون میبره.»
«درسته،این درزوهمون درزو اوزالای سرگشته است.حالاگوشت خوک خورده وبی غیرت شده.توباتلاق خودش غوطه میخوره.دیگه نه دردخودشو حس می کنه،نه درددیگرونو.ده سال پیش که اومده بود،یده بودیش. قبراق،زنده،سرحال وسالم وهوشیاربود.یه جفت تنهایواش یواش هم دیگه روپیدا کردین.سالای آزگارطول این بلویووکناره دریاچه رورفتین وبرگشتین. حالادیگه پاهای درزوخم برداشته،موهاش کم ویه دست سفیدشده، شیکم وپهلوهاش پیه آورده وآویزون شده،مفصلاش کلفت شده،ورم آورده ودردش خواب ازسردرزوپرونده.درزوباچاروقاش تموم جنگلای تایگاروشبانه روزوچار فصل مثل ببرا زیرپاش داشت.حالادرزورم آورده،دیگه نمیتونه کناره دریاچه رو تاته بلویوباتوقدم بزنه.قرارگذاشتین غروباباهم بیائین اینجا،ازاین فروشگاه روبه روهرکدوم یه نصف مرغ کباب شده وچن قوطی آبجو بخرین، رونیمکت کنار دریاچه بشینین،شامتونوبخورین وغروب خورشیدرو تماشاواز درداتون بگین.»
«درزو اوزالای توفیلمه یه روزتومقابله بایه ببرتیرش خطامیره،وحشت زده یه جائی رو نشونه گیری وچن مرتبه تیر اندازی میکنه،هیچکدوم به هدف نمیخوره.میره پیش فرمونده سربازاوقضیه کم سوشدن چشماشو میگه. افسرفرمونده به خاطرخدمات درزواوزالااونو باخودش میبره شهروخونه خودش.زندگی شهری وخونه نشینی وبیحاصلی دروزاوزالارودقمرگ میکنه وزیردرختای پارک حومه شهر دفنش میکنن.....»
«درسته،این درزوروح سرگشته درزواوزالاست.توجنگلای تایگا،توچادرا ویورتای تایگاپراز درزواوزالابود،خیلیاشونوباترفندای جورواجوراینجاها کشوندن که متمدن شون کنن.فرهنگ وغذاخوردن یادشون بدن.لباس پوشیدن ونظافت وبهداشت یادشون بدن.»
«ایناکه بدنیست درزو.چی عیبی داره بچه آدمیزادترتمیزباشه وخوراک خوب بخوره؟»
«به شرطی که اوناواسه همه باشه.به درزوگوشت خوک دادن وخوکش کردن،دیگه درددیگرون وخودشو حالیش نیست.اون روزاتوجنگلای تایگایه پای شیکسته ودردمندآهوروکه میدیدجیگرش کباب میشد،تاروش مرهم نمیمالیدونمی بست خواب وآروم نداشت.بیماریای خیلی ازحیوناوبچه هاوآدمای توجنگلاوچادرا ویورتاروبا مرهم،چارتخمه،شیرخشت وبادخشت، هریره وروغن کرچک وبادوم ونارگیل،گل گاوزبون وصدجوردواهای گیاهی دیگه معالجه میکرد.واسه خودش سری بودتو سرا.حکیم باشی بود.روسر همه جاداشت درزو.ده سال پیش که وارداین شهر شدودفه اول اومدبلویو وکنار این دریاچه تورودید.عینهوخودش بودی،تنها فرقت این بودکه چشمای درزو بادومی تربود،درزویه ریش بزی بلند تازیر گلوش داشت،جاهای دیگه قدو قواره ووجناتش باتومونمیزد.»
«خیلی خب درزو،کوتا بیا،این هانیکنو خرومش نکن دیکه.»
«همون روزاول فهمیدم همه چیزمون باهم مونمیزنه.مثل یه روح سرگشته تواینهمه جماعت تک وتنها قدم میزدیم،بی هیچ حرف وآشنائی بایکی شون.بی هیچ رابطه عاطفی وفکری بایکیشون.انگارتو شهر سنگستون سرگشته میگشتیم.آوردن مون که این جوری متمدن وبافرهنگ مون کنن، غذاخوردن ونظافت یادمون بدن وآداب دونمون کنن.»
«بچه آدمیزادمثل گله گوسفنده،باهم میچرن،امادراصل همه تنهان.قصاب یکیشونوکه میبره،بقیه واسه خودشون میچرن.هرجام که باشه چندون فرقی نداره.اینهمه نک ونال نکن درزو.بیاقوطی هانیکن دومی روواسه ت بازکردم.زیادتوقضایاباریک نشو.گوربابای دنیاوهرچی توشه،بندازبالاتاغمتو یه کم کم کنه.یه سیبو بندازی بالاصدتاچرخ میزنه تابیادپائین،فرداروچی دیدی،صدتاحادثه نامنتظره توراهه.غمت نباشه...»
«ایناکه میگی همه ش حرفه،درزودیگه دردوحس نمیکنه.اولانگاههای اونجوریشون سوزن توقلبش میزد.حالا دیگه براش بی تفاوت شده.مثل دزدا،خرابکارا،موجودای پائین ترازخودشون نیگاش میکنن وعین خیالش نیست.گوشت خوک به خوردش دادن وخوک بیرگش کردن.یادروزائی بخیر که درزوراهنماوراه بلدبود،راه گشای جنگل وجانورو حیوون وآمیزادبود.به خودش میبالیدکه دست یه افتاده روگرفته.چی احساس غروری داشت درزو.میخوان اینجوری متمدن وبافرهنگش کنن درزورو!»
«بسه دیگه درزو!این هانیکنم کوفتمون کردی که!جوجه کبابتوبخورتاسرد نشده.هرروزمیگی دیگه پاهام نمیکشه،بااین که همیشه سریه شیشه آبجو ازجیب اورکتت بیرون زده وتلوتلومیخوری،میگی بریم ازاین فروشگاهه آبجووجوجه کباب بخریم،رویه نیمکت کناردریاچه ی بلویوبشینیم،بنوشیم وبخوریم ودلتنگیای دنیارو بریزیم تودریاچه.یه قوطی هانیکنوسرکه می کشی،میری سراغ این ننه من غریبم بازیاواوقاتمونوپاک تلخ میکنی»
«میگن آدمامست که میکنن خودشون میشن.درزواوزالام الان خود خودشه.روزائی که توجنلای تایگاوبی تمدن وفرهنگ بود،روخاک وخل میخوابید وغذامیخورد،سال به دوازده ماه نظافت حالیش نبود،سرشب می افتادوتاخورشیدروصورتش نمیتابید،یه نفس میخوابید.صدای نعره ببرم بیدارش نمیکرد.حالامتمدن شده درزو،مبایل وکامپیوتروتلوزیون مثل پرده سینمابه درزو دادن که باهاشون بازی وتماشاکنه وشستشوی مغزی شه.قرصای آرامبخشی میخوره که فیلو میندازه،بازم ازسرشب تا خروسخون چشم روهم نمیگذاره درزو.اینجوری متمدن وبافرهنگش کردن، درزواوزالارو...»



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد