دل بردهای و خواهی، دست از تو که بردارم؟
زين در نروم بيرون، تا از تو طلبکارم !
ديدند رقیبان چون، شعرم به تو میبالد
بستند کمر با هم، در اذيت و آزارم !
گفتند که تنهایی، چون نقطه ميانِ ما
گفتم که منم مرکز، دنيا همه پرگارم !
گفتند چه داری تو، از شوکتِ اين هستی؟
من در تو نگه کردم، يعنی همه را دارم !
در غلغل غوغاشان، ديدم که چه تنهايند
در غايتِ تنهايی، ديدم که چه بسيارم !
تا شادی و نيکويی، در شأن و پسندِ توست
جز خنده نخواهم کرد، جز نيک نپندارم
در حملهی هر توفان، میخندم و میرقصم
چون عشقِ تو امضا کرد، پيروزی آثارم !
شعرِ تو پگاه چون ره، در خانهی دلها برد؟
« بهتر که بپرسيد از شعرِ ترِ طرارم !»
نظرات خوانندگان:
دنيا شادی 2014-10-12 03:11:47
|
در غايتِ تنهايی، ديدم که چه بسيارم !
با خواندن این شعر زیبا٬ تنهایی ام را فراموش کردم. |
دنيا شادی 2014-10-12 03:11:27
|
در غايتِ تنهايی، ديدم که چه بسيارم !
با خواندن این شعر زیبا٬ تنهایی ام را فراموش کردم. |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد