خبر را چند ساعتی بيش نيست كه شنيده ام. آشوب خبال يك دم آسوده ام نگذاشته.گاه به كتابهايی فكر می كنم كه ازسالهای دبيرستان تا همين امروز با ترجمهی او خوانده ام و گاه سيمای نجيب و دوست داشتنی اش پيش چشمم می آيد دريكی از آخرين ديدارها كه به دشواری با عصا خود را استوار نگه داشته بود اما همچنان لبخند به لب داشت و گرم و شيرين سخن می گفت.
اما قصد ندارم با همه اندوهی كه گريبانگيرم شده بر رفتن مردی مويه كنم كه عمری به كمال يافت،نيك آمد و نيك زيست و ثمر تلاشهای خود را كه دهها كتاب و بسياری شاگردان سپاسگزار بود به چشم ديد و توانست دست كم دمی در خرمی بوستانی كه خود پرورده بود نفسی از سر آسودگی و رضايت بكشد و اكنون هم اگر از ميان ما رخت بربسته می دانيم كه از اين پس زندگی درازتری را در آثاری كه در زبان فارسی آفريده آغاز می كند يعنی در سينه های مردم دانا.....اما از وقتی اين خبر را شنيدم يكسر دارم با خود فكر می كنم آيا توانستيم او را چنان كه بايد ارج بگذاريم،يعنی آيا چنان فضايی ايجاد كرديم كه از دانش و هنر او كه با گشاده دستی در اختيار هر پرسنده ای بود،به درستی بهره برگيريم؟ورنه،می دانيم ك اين راهی است كه همگان رفته اند و سيد حسينی نيز بايد می رفت و اين بار آخر كه به بيمارستان رفت شايد خود بيشتر از هركس بدان آگاه بود. راستش را بخواهيد گويا پيشاپيش خود را آماده هم كرده بود،چرا كه می گفت خسته شده است از ناتوانی های جسم و از ناسازگاريهای دم به دم اين عضو و آن عضو.
باری،دلشوره و دريغی كه دارم اين است كه آيا در نسل های بعدی كسی چون او و نظاير او خواهيم داشت يا نه. و اين گهوارهی فرسوده كه فرهنگ ماست و زير نگاه چندين چشم بد گمان غژاغژكنان لنگری می اندازد و تكانی می خورد آيا چندان توش و توان برايش مانده كه چنان آدمهايی بپروراند يا بايد از اين پس سر به حسرت بجنبانيم و بخوانيم كه:نظير خويش بنگذاشتند و بگذشتند...
از همان سالهای دبيرستان نام رضاسيد حسينی برای من نويد بخش كتابی خوب بود، هم گزينش خوب و هم ترجمهی خوب. هنوز شور وشوق آن بعد از ظهر پنج شنبه را از ياد نمی برم كه از دبيرستان البرز پياده تا كتابفروشی نيل در ميدان مخبرالدوله رفتم تا كتاب طاعون را بخرم و اين كتاب با ذهن نوجوان من چها كرد،چها كرد.
سيد حسينی از كسانی بود كه دردههی سی و چهل كار سترگ معرفی ادبيات مدرن اروپا و امريكا را برعهده گرفتند و در اين كار،برخلاف برخی از مترجمان،يگانه معيارشان ارزش ادبی اثر بو د نه ويژگی های ايدئولوژيك آن. و از بركت تلاش اينان بود كه ما در همان سالها با فلوبر و استاندال و سارتر و كامو و روبرمرل و سيمون دوبووار و كريستين روشفور و مالرو و....آشنا شديم. اينان درهای جهانی ناشناخته را برما جوانان عاشق گشودند. پانزده سال بيش نداشتم كه كتاب مكتب های ادبی به دستم رسيد و بسياری از اصطلاحات و نامها و عنوانها كه شنيده بودم و هيچ از آنها نمی دانستم برايم معنايی يافت و اين همه با ذكر نمونه هايی كه خود می توانست راهنمايی باشد برای رفتن به سراغ بسياری از نويسندگان بزرگ كه نامشان هم به گوشم نخورده بود. اما اين كتاب تنها اثر بی بديل سيد بزرگوار نبود.
سردبيری سخن،ترجمه های پخته با زبانی توانا كه حق هر متن را به درستی و بی كم وكاست ادا می كرد و چشمه ای ديگر از توانائی های زبان فارسی را در مقابله با زبان های ديگر به ما می نماياند. تنها كافی است اميد را بخوانيم و
ضد خاطرات را. و باز كار توانفرسای سرپرستی بر كار تدوين فرهنگ آثار كه چه علاقه ای به آن داشت و چه عاشقانه با همه خستگی تن وجان خود را به آن دفتر می كشاند و تاكار را تمام نكرد از پا ننشست.
نمی دانم شمار كتابهايی كه او از دههی بيست تا همين دههی هشتاد ترجمه كرد به چند رسيده،اما اين را يقين دارم كه من و همه كتابخوانها و مترجمان ونويسندگان نسل من و نسل بعد وامدار نوشته های او هستيم.
آشنايی من با رضاسيد حسينی از زمانی آغاز شد كه دوست ديرينم كاظم كردوانی در دفتر فرهنگ آثار همكاری با او را آغاز كرد. استاد از ترجمهی آنتوان بلوايه خوشش آمده بود و به كاظم گفته بود.اين را كه شنيدم به خود رخصت دادم كه مشتاقانه به ديدارش بروم و از آن پس بارها در همان دفتر و گاه نيز در خانه اش پای صحبت شيرين او نشستم و به حرفهايش گوش و دل سپردم.از سوررئاليست ها،از سارتر،از كامو،از مالرو از ناظم حكمت از ياشاركمال و از كل ادبيات و از كل شعر و كل فرهنگ كه دلبستهی آن بود و شش دهه جان و تن در خدمت به آن فرسود.مردی بود هماره آماده برای خواندن كارهای جوانان،از ترجمه تا شعر وداستان و تا نقد وهرچيز ديگر كه بود. شگفتا نوجوانی اردبيلی كه به تهران آمد تا به ما فارس ها ترجمه كردن و فارسی نوشتن بياموزد.. و چه خوب آموخت و چه يادگارها از خود نهاد.
چند سال پيش غروبی به خانه اش رفتم. پسرش كاوه هم آمد، اما دمی بود و رفت و ما تنها مانديم.پدرهنوز ازداغ مرگ فرزند خونين جگر بود. هردو حالی خوش هرچند اندوهگين داشتيم. بی آنكه بمويد يا زاری كند با من از آن روزهای تلخ تعريف می كرد و حرف هايش را گاه به بيتی آرايه می بست. يادم نيست چه گفت كه بی اختيار دست بر دستش نهادم و فشردم. سرش را با لبخندی اندوهناك اما مهر آميز بالا گرفت و گفت:می دانی در تمام آن روزها آن فصيده ی خاقانی در ذهنم تكرار می شد،يادت هست؟ برايش خواندم:
صبحگاهی سر خوناب جگر بگشاييد
شبنم صبحدم از نرگس تر بگشاييد
دانه دانه گهر اشك بباريد،چنانك
گرهی رشته تسبيح زسر بگشاييد
سيل خون از جگر آريد سوی بام
دماغ ناودان مژه را راه گذر بگشاييد
به وفای دل من،ناله بر آريد چنانك
چنبر اين فلك شعوذه گر بگشاييد
به جهان پشت مبنديد و به يك صدمه ی آه
مهره ی پشت جهان يك زدگر بگشاييد....
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد