logo





مغازله

چهار شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳ - ۰۶ اوت ۲۰۱۴

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan03.jpg
تابستان است، تو باغ زندگی می کنیم. باغ هاو کوچه باغ های معروف نیشابور تو حومه غرب، جنوب و جنوب غرب هستند، شهر را به مزارع اطراف وصل می کنند. باغ ما تا شهر و چهارشنبه بازار دو ساعت پیاده روی فاصله دارد.
پدرم قرار بود باخودش به تماشای چهارشنبه بازار ببردم، بیشتر چهار شنبه ها می بردم. امروز خواب می مانم و جیم می شود. ده صبح بیدار که می شوم، نق نق می کنم و پا به زمین می کوبم. مادرم می گوید:
«تو خواب بودی و دلمان نیامد بیدارت کنیم.»
هفت هشت ساله ام و فلک از پسم برنمی اید. دست و صورت نشسته،از کنار درباغ یک خوشه انگور صاحبی می کنم، تو بال پیرهنم می گذارم و بیرون می زنم. کوچه باغ های پوشیده از خاک های سفید نرم و ملایم را زیر قدم می گیرم. حول و حوش یک ساعت به طرف شهر شلنگ انداز می روم. گرمای صلات تابستان تو موهای بلند ژولیده ام می تابد. تابش پرتو خورشید گیجم می کند. رو تخته سنگ زیر درخت صنوبر کنار جوی کنار کوچه یله می شوم. پاهام و خوشه انگور را تو آب روان زلال می گذارم. چند دقیقه بیشتر دوام نمی اورم، سردی آب پاهام را کرخت می کند و بیرون می کشم. دانه های درشت انگور صاحبی توی آب روان زلال انگار یاقوتند. پشتم را به تنه درخت صاف صنوبر تکیه می دهم. خوشه بزرگ انگور رااز آب در می اورم،رو به خورشید می گیرم، از لا به لای دانه های آب چکان انگور پرتو خورشید را نگاه می کنم. همه جا می شود قوس و قزح! این تصویر تا هنوز هم ذهنم را رها نمی کند. گریبان ذهنم را می گیرد، به عنوان این که موضوعی برای گفتن ندارد پشت گوشش می اندازم. رهام نمی کند، از در میرانمش واز پنجره می اید....
دانه های آبچکان انگور رااز خوشه می کنم، جلوی خورشید می گیرم، بااطوار تو دهنم می گذارم،انگور تو آب سرد مانده زیر دندانهام کرت کرت می کند. با دانه های انگور مغازله می کنم. دانه های سردانگور، کنار جوی آب سرد زلال روان، تکیه داده به تنه صاف درخت صنوبر ،وزش نسیم ملایم کوچه باغ ها ی نیشابور لالائیم می شود و به دنیای خوابم می برد...
بیدار که می شوم بعداز ظهر است. کش و قوسی به خود می دهم. نمی دانم چه مدت خوابم برده. اطرافم را می پایم، سایه ها شکل عوض کرده اند. خورشید را نگاه می کنم،از وسط آسمان سرازیر شده است. مهمترا ز همه، گرسنه ام، روده بزرگم روده کوچکم را می خورد. گرسنگی هوای شهر و چهار شنبه بازار را از سرم بیرون می کند. بلند می شوم، خمیازه می کشم، کش و قوسی به خود می دهم، دوباره کوچه باغ را به طرف باغ زیر قدم می گیرم....
همیشه تو کوچه باغ های نشابور آواز می خوانم. اطرافی ها می گویند خوب چهچه می زنم. می خوانم و چهچه می زنم «دلم چون لانه زنبور روزن روزن است امشب»،اصلا نمی دانم شعر مال کیست، درست یا غلط می خوانم. همین جور تو ذهنم حک شده. در نرده ای باغی باز می شود. زن خوش روی میانه سالی بیرون می اید، وراندازم می کند و می گوید:
«پسردائی! باز زدی زیر آواز که! ...حتما نهار نخوردی! ...بیا،امروز مهمون خودم باش...»
خجالت می کشم، ساکت می شوم. راهم را ادامه می دهم. زن بیرون می زند. بازویم را می گیرد و می کشاندم توی خانه باغش و می گوید:
«مگر می شود پسردائی رااین موقع روز گذاشت گرسنه از این جابرود.»
روی گلیم خانه باغش می نشاندم و می رود. کمی بعد با یک بشقاب مسی که دو تا تخم مرغ توش خاگینه شده و یک نان خانه پخت برمی گردد و می گذارد جلوم.....


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد