«همه چی از مسجد خیابون سهروردی شروع می شود. سالا تو گوشامون می خوندن که از جنازه بعضیا باید ترسید، به ریششون می خندیدیم، تو دلم می گفتم:
«مرده که ترس نداره.»
تو مسجد خیابون سهروردی عینهو با چشمام می بینم که میباس از جنازه بعصیا ترسید. ختم زنده یاد کسرائی است. از ترس، جنازه رو از همون فرودگاه برمی گردونن وین. ختم برگزار می شه. تومسجد، کوچه و خیابونا جای سوزن انداز نیست. از تموم کوچه پس کوچه ها مثل مور و ملخ آدم می جوشه. دستور می رسه تا کار دریای جماعت به اعتشاش سراسری نکشیده، لت و پار و پراکنده شون کنیم. تو قلب سالن مسجد هجوم می بریم. سخنران تازه حرفشو شروع می کنه، ازبالای سکو و پشت میکرفن پرتش می کنیم رو سنگای کف سالن. می پریم پائین و هجوم می بریم طرف جماعت، باپنجه بکس، چماق، قمه، لانچین و کارد به جونشون می افتیم. دستور رسیده با هر وسیله ای میباس با سرعت تموم مسجد واز آدم خالی کنیم. چشمامونو می بندیم، دور میچرخیم، از چپ، راست، جلو و عقب می کوبیم. خون جلو چشمو می گیره.اصلا وابدا حالیم نیست چیکار میکنم .فقط میکوبم. خیلی ها رو لت و پار می کنیم. بیشترشون میانسال به بالا و پیرمردند. دستور داریم و این حرفا حالیمون نیست. ضربه ها رو که میکوبم، تموم وجودمو گرفتن دست مزد و پاداش بعدش قبضه کرده. پیرمردی که سلاطون گلوشو عمل کرده و خس خس ش از زیرچانه ش بیرون میاد، عصا شوبلن میکنه که تو ملاجم بکوبه، مهلتش نمیدم، با پنجه بکس می کوبم توسینه ش. درجا نقش زمین می شه، صورتش طوری رو سنگ کف مسجد کوبیده میشه که خون ازش فواره میزنه. یه عده جوونتر دورشو میگیرن ،فریاد میکشن:
- به دادآقای محمد قاضی برسین! نفسش پس افتاده!
بلندش میکنن رو دست و می برنش بیرون!...
از تموم این قضایا ککمم نمی گزه .بیرون، تو کوچه و خیابونا، عده ای رو نشون کرده و به ما اشاره میکنن. می گیریمشون و قصابیشون می کنیم. لاشه نیمه جونشونو میندازیم تو ون حاج بخشی. خودتم یکی از همون نشون شده ها هستی. ده نفر سرت میریزیم. آش ولاشت می کنیم. لش نیمه جونتو طرف ون میکشیم، حاج بخشی داد می کشه:
- این که نفس فراموش کرده! میارینش مایه درد سرمون بشه! ولش کنین... جماعت پرت وپلاشده. بریم دیگه...
مرضم از همین جا شروع می شه. لشتو که می کشم،ناغافل نگاهم تونگاه نیمه مرده ت می افته. انگار گرفتار برق گرفتگی میشم. تموم سلولام میلرزه. حالت تهوع بهم دست میده. میکشم کنار جوب و استفراغ میکنم. شب تموم خونواده م با نفرتی تهوع آور نگام میکنن. قبلنم بعد از هر عملیات همونجور نگام می کردن، تودلم می گفتم:اینا حالیشون نیست،ایناآینده می خوان، نباس مثل خودم تموم عمرشونو تو دله دزدی، گرد و دراگ فروشی و جاکشی و زندون و تیپا خوردن بگذرونن. نگاه های لبریز از نفرتشونو به حساب نادونیشون می گذاشتم و زیر سبیلی رد می کردم.این دفه مرتب گرفتار نفرت خودم از خودم میشم! این یکی رو دیگه نمیشه زیر سبیلی ردش کرد. هرجا می رم، نگاه نیمه مرده تو مثل میرغضب دنبالمه. هر لقمه ای ورمیدارم، نگاه نیمه مرده تو به لاشه تبدیلش می کنه. نگاه نیمه جونت شبامو لبریز کابوس و از خواب پریدن و نعره کشی می کنه. توی نعلتی داری دودمانو به باد میدی! دور هر عملیاتو خط می کشم. دست خودم نیست، نمی تونم، دیگه ازم ساخته نیست. خودمم به زور اداره میکنم. نه خواب دارم و نه خوراک. نگاه اطرافیا، در و دیوار، خیابون، مردم کوچه و بازار، بقال و عطار سرگذر، درختا و پرنده ها واسه م لبریز از نفرین و نفرته. زنجیری میشم. دارودسته حاج بخشی بهم مشکوک میشن. خیلی چیزای پشت پرده رو می دونم. ازم رو کاغذ سفید تعهد وامضا گرفته ن. خیلیا مثل من وسط کار گرفتار پشیمونی میشن. میباس دهنشون خیلی زود بسته شه. اگه این فاطی فاحشه پشتم نبود تا حالا دخلمو آورده بودن.اینام صد تاد سته بندی دارن. اون پشت موشتا دایم مثل گرگ هار خرخره همو می جون. یکی دو تااز بچه ها که فامیلم هستن و تو جاهای حساس سروسری دارن بهم ندا دادن حواسم باشه و هوای خودمو داشته باشم،از زیر کار در رفتنا داره کار دستم می ده......»
(تکه ای از رمان آماده چاپ از کوچه باغ های نشابور)
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد