logo





تب و تعصب در فوتبال

چهار شنبه ۱۱ تير ۱۳۹۳ - ۰۲ ژوييه ۲۰۱۴

رضا اسدی

reza-asadi-s.jpg
با شنیدن فریادش احساس سوزشی در دلم نمودم. راهم را به طرفش کج کردم. دستش را گرفتم تا بلند شود، اما رمقی برایش باقی نمانده بود. بطری آب را از خورجین دو چرخه آوردم. در گلویش سرازیر نمودم. مقداری هم به سر و صورتش پاشیدم. لختی آسود و شروع به تعریف ماجرایش نمود:

به مانند یک فوتبالیست مشهور. با سرعت تمام و بدون لحظه ای وقفه. توپ را به تنه آن درخت تنومند کهنسال شوت می کردم. با شنیدن صدای برخوردش و از فرط خوشحالی به هوا می پریدم. جست و خیز می نمودم و صدای تشویق تماشاگران در استادیوم ورزشی را می شنیدم. برایشان دست تکان می دادم، از این کارم لذت می بردم و سبکبال خود را در حال پرواز بر فرازآسمان وطنم ایران میدیدم.

در اوج لذت، فراموش نموده بودم که اینجا جنگل است و من با دمپایی آمده ام. با تمامی توانی که داشتم شوت میکردم و با مشت های گره کرده و جفت پا، به درخت می کوبیدم. چنان در رویاهایم غرق گردیده بودم که از جریان خونی که از خراشیدگی پا و کنده شدن ناخن هایم بوجود آمده بود غافل بودم.

لحظه ای توقف نمودم تا آن زوج دوچرخه سوار به آرامی از کنارم عبور نمایند. جوری به من نگاه می کردند که انگاردرلابلای درختان ارواح خبیثه دیده اند.
شاید هم حق داشتند چرا که یک مرد مسن، با صورتی سرخ شده، عرق ریزان، پاهایی خون آلود می دیدند که له له زنان و بی رحمانه توپ به درخت می کوبد.
در حالی که آنها در مورد من در گوش یکدیگر زمزمه می کردند، برای اینکه ادب و نزاکت را رعایت کرده باشم دستی تکان دادم و سلامی نمودم. بلافاصله سرشان را طوری برگرداندند که گویا چنین موجودی ندیده اند. اما شنیدم که یکی از آنهاگفت:
این هم شد ورزش؟
و آن دیگری جواب داد:
شک نکن که طرف دیوانه است.

با اینکه با فوتبال و فوت و فنش بیگانه هستم، همچنان به مسابقه با درخت ادامه دادم. حتی ستارگان کنونی فوتبال را هم نمی شناسم. تنها کسانی که از آن زمان ها به یاد می آورم "پرویز قلیچ خانی" و " ناصر حجازی" هستند. و آن هم زمانی بود که در غیبت پدرم، در محل سکونتمان، با بچه های محلمان، در کوچه ای تنگ و خاک آلود، به دنبال یک توپ پلاستیکی می دویدیم و از خوشحالی به سر و کول یکدیگر می پریدیم.

وقتی سر و کله پدر پیدا میشد، گوشم را می کشید، یک پس گردنی نثارم می کرد و با گفتن این جمله روانه منزل می نمود:
"صدبار بهت گفتم که بجای شلنگ تخته انداختن برو توی خانه بتمرگ و مشقاتو بنویس."
این حرف ها به گوشم فرو نمی رفتند و قصد داشتم که قهرمان شوم.

هوای جنگل به شدت دم کرده و دهانم از شدت گرما و تشنگی باز مانده بود. با این حال بر شدت ضرباتم می افزودم. بر خلاف میلم آن درخت همچنان قرص، محکم و پابرجا مانده بود و در مقابلم مقاومت میکرد. این بار تمام نیروی باقی مانده ام را در پنجه های پایم جمع نمودم و با دمپاییم - که اکنون کاملن زوارش در رفته بود - به طرف درخت شوت کردم. سپس چهار دست و پا، به روی ستون فقراتم، در حالی که نیمی از بدنم به روی گزنه ها بود، دراز به دراز نقش زمین شدم. آسمان به دورسرم می چرخید. چشمانم سیاهی رفتند و دیگر چیزی نفهمیدم.

نمی دانم چه مدت طول کشید تا چشمانم را باز کردم. با دیدن وضعیت خودم و نگاهی که به آن درخت تنومند انداختم، مسابقه را به پایان رسیده یافتم. چرا که: پاهایم ورم کرده بودند، ناخن هایم شکسته، دم پایی هایم له و لورده به فاصله ای دور از خودم افتاده و خون های لخته شده در روی پاهایم در حال خشک شدن بودند.
با آن حال نزار لحظه ای خندیم.
خودم به خودم خندیدم.

خواستم حرکت کنم اما توانش را نداشتم: نفسم به تنگی افتاده بود. عضلاتم به شدت گرفته بودند و سرم طوری سنگین شده بود که جسمم توان تحملش را نداشت.
به امید اینکه کسی صدایم را بشنود ناله ای کردم و مجددن به اغماء رفتم.

صدایی شنیدم. صدای آشنا. در حالی که نزدیک میشد گفت:
پسرم، خیلی وحشتناک به زمین خوردی.
سپس خنده ای کرد و نوازشم نمود. دستم را گرفت تا از زمین بلندم کند.
این کارش غیر ممکن بود. چرا که می دانستم مادرم سال ها قبل فوت کرده است.

مطمئن هستم که خودش بود. صدایش را می شناختم. صورتم را بوسید و گفت:
پسرم، پدرت درست میگفت! او استعدادهایی به غیر از فوتبالیست شدن در تو سراغ داشت.
بعد از آن بوسه، مادرم دو باره غیبش زد و رفت.

و من برای زنده ماندن، رو به آن درخت کهنسال و استوار نمودم و فریادی از ته دل سر دادم.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد