تا که انقلاب شود نمی دانم چقدر راه است
آیا انقلاب دیگر بدبختی ما نیست که سیاه است
همین قدر که انقلاب کردیم و کشته دادیم در صبح
چقدر اشک ریزیم که هر چه رفت گناه در گناه است
آن دوست برفت و آن مهربان یار زاری کرد
مهربان را چه گوییم هر چه گفتیم کم و آه است
هزاران نفر رفته و ما غریبی غربت می کشیم
درایران مرگ و زجه است و با آهن همراه است
نشد که یک نفر بیاید و پرچمی از نه بلند کند
نشد که کسی نگاه کند و بگوید = سحرگاه است
خانه به خانه و کوچه به کوچه تاریکی شب می گندد
از این خانه ها کسی خوشحال بیرون آید گمراه است؟
به من نگو که غرش دوران پاره شد و خاک گرفت
به دنیا تا چسبید و در قدرت بود نه بر تکیه گاه است
تو بیا هر اندازه که میتوانی بر ضد سیاهی باش
هر چه روشنی می توانی بر گیر که مرا دلخواه است
تو جوانهء آب خورده ای و در پایان گل میدهی
بیا ابرها را کنار زنیم و خورشید در در گاه است
اگر نتوانیم خود را به ایران و خاکش مسلح کنیم
پس چه داریم که برگ در برابر آفتاب شامگاه است
چقدر می ترسیم که از دست برود جاه و مقام تان
آفتاب مگر ترسید برگی در برابرش ؟ آخر گیاه است
تو ایران را نگاه کن ! همه جایش بزرگی و برتریست
فکرکن دوباره ! زمان از جلو میرود و عقب گواه است
خورشید رفت و ما مانده ایم شکسته و خرد وخمیده
تنها امید ما رفتن است و ماندن ما عین ماه است
جهان بسوی خورشید میرود و دهر پوست می اندازد
اگر میروی جلو راستی هست و عشق مگو که بیگاه است
رقص و آواز و در خانه ها و کوچه ها و خوشدلی
راه که میروی می بینی بزرگترین پیمان نگاه است
22 05 2014
شهاب طاهرزاده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد