logo





عروسي براي مردگان

پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۳ - ۲۲ مه ۲۰۱۴

نسيم خاكسار



(‌ توضيح:
اين متن بیست و پنج سال پيش در همان سال قتل عام زندانيان سياسي نوشته و در شماره ششم گاهنامه فرهنگي و سياسي چشم انداز، تابستان 68 چاپ شد. دو سال بعد نیز ترجمه انگلیسی این متن در مجله فرهنگی و ادبی ایندکس آن سانسور شیپ Index on censorship سال 1991 در انگلیس چاپ و منتشر شد. اکنون به خاطر اهدای جایزه جهانی حقوق بشر گوانگجو به مادران خاوران، و نیز یادآوری آنچه در سلطه حکومت بیداد جمهوری اسلامی بر سرزمین ما می‌رود، بازانتشار آنرا به مادران خاوران تقدیم می‌کنم.)

كابوس، تنها واژه‌اي است كه پس از انديشيدن به وقايعي كه در ايران مي‌گذرد به ذهنم مي‌آيد. رويدادها چنان وحشتناك و باورنكردني‌اند كه تنها مي‌توانند در رويائي شوم بگذرند. رويائي بي‌نظم و پيچيده كه در تصويري تكراري، هرچند در ظاهر متفاوت، خود را نشان مي‌دهد. رويائي تاريك و روشن و با تصويرهائي گاه برجسته كه به نظر مي‌رسد از سنگ تراشيده و در دل آن، جا داده‌اند. و آن چنان دور از تو كه گويا يكي از نقشهاي بجا مانده از گذشته‌هاي دور تاريخ ايران در دل كوه‌هاي فارس آن را خواب مي‌بيند. و شايد هم ابوالهول مصريان. ابتدا يا انتهاي چنين رويائي را مشكل بتوان پيدا كرد. زيرا به جانوري مانند است كه دمش را گاز گرفته و دور خودش مي‌پيچد. دو سال پيش مسافري كه از ايران آمده بود برايم از يك جشن عروسي حرف زد كه تا مدتها ذهنم را به خود مشغول ساخت.
دو خانواده كه يكي پسر، و ديگري دخترشان را رژيم جمهوري اسلامي به جرم داشتن فعاليتهاي سياسي اعدام كرده بود تصميم مي‌گيرند براي مرده‌هاشان مراسم عروسي برپا كنند.
به رسم خانواده‌هاي سنتي نخست خانواده پسر به ديدار خانواده دختر مي‌رود و دختر آنها را براي پسرشان خواستگاري مي‌كنند. وقتي خانواده دختر مي‌پذيرد جشن عروسي برگزار مي‌شود. آشنايان دور و نزديك به مجلس عروسي دعوت مي‌شوند. مهمانان با دسته‌اي گل و شيريني به محل جشن مي‌روند. عروسي با عروسيهاي معمولي هيچ تفاوتي ندارد. همگي آواز مي‌خوانند. شادي مي‌كنند و شايد هم مي‌رقصند.
در ذهن من اين واقعه شكل اجراي نمايشنامه‌اي را پيدا كرده است. نمايشي براي تجسم مرگ يا سكوت و با بازيگراني كه گويي سالهاي سال براي اجراي آن تمرين كرده بودند. با يادآوري دسته‌هاي گل و بشقابهاي شيريني و پيچيدن صداي ساز يا آوازي غمگين در گوشم، كه ناگاهان سكوت را شكسته است، از خودم مي پرسم آيا نوشتن درباره اين كابوس را از همين جا بايد شروع كنم؟ مشكل است. روياي شوم فرصت نمي‌دهد. و جانوري كه دور خودش تاب مي‌خورد اين بار تصوير ديگري از خود نشانم مي دهد.
در تاريخ هفتم ماه اوت 1988 يك مجله تركي به نام به سوي 2000 IKBINI DOGRU اين خبر را منتشر كرد: دولت تركيه ، پنجاه و هشت پناهنده ايراني را به پاسداران مرزي رژيم جمهوري اسلامي ايران تحويل مي دهد. اين عده بلافاصله بعد از تحويل با رگبار گلوله پاسداران به قتل مي‌رسند. حكم تحويل از سوي قائم مقام شهر «اوزالب» فرماندهي ژاندرمري مرز 2/120 و ماموران امنيت شهر «وان» امضا شده بود.
در اين گزارش آمده است مادري كه پسرش يكي از آن پنجاه و هشت نفر بود، در پشت مرز شاهد تيرباران شدن آنان بود. او پس از اطلاع از دستگيري پناهندگان از ترس آن كه مبادا آنها را به ايران برگردانند، ماشين حامل آنها را تا دم مرز تعقيب كرده بود.
كابوس اكنون در ذهن من شكل مادري را يافته كه سر تپه‌اي يا پشت آن نشسته و دارد صداي گلوله‌ها را مي‌شمارد: يك. دو، سه، ... راستي كدام گلوله پيشاني و يا قلب فرزندش را سوراخ كرده است؟ اين كه در آن لحظه مادر تنها بوده يا نه، گزارش چيزي نمي‌گويد. شايد بعد از سلطه خاموشي مطلق ميان دره ها و كوه ها، مادر برخاسته و غمگين و شكسته به خاك ايران نگاه كرده است . آيا مثل آندره مالرو دروازه هاي كاشيكاري تهران را كه مانند دروازه سن دني SAINT-DENIS در دل شهر گم شده اند به ياد آورده يا كوچه هائي كه هر گوشه آن حجله مرده دامادي برپاست؟
- نمي‌دانم.
به خودم مي‌گويم شايد بتوان كابوس يا واقعيت را آن طور كه در نگاه و يا در ذهن او نشسته است دنبال كرد و به بي‌ارزشي جان انسان و پايمال شدن ارزشهاي او از سوي حكومتهائي كه خود را نمايندگان خدا بر روي زمين مي دانند پي برد.
جان انسان؟ چه واژه عجيبي، آيا من از حرمت جان انسان سخن گفته ام؟‌ پس آيا انسانها در مرگ شامل بي‌حرمتي نمي‌شوند؟
رژيم جمهوري اسلامي در تابستان 1981 همزمان با موج كشتاري كه از مبارزين به راه انداخت گورستان جديدي هم براي دفن اجساد اعدام شدگان سياسي غيرمذهبي افتتاح كرد. گورستان را «لعنت» آباد نام گذاشت. بعد نام آن را به «كافرستان» تغيير داد. رژيم جمهوري اسلامي حتي اجساد اعدام شدگان پيش از آن تاريخ را و يا آن زمان را كه به اشتباه در قبرستان عمومي دفن شده بودند، از گور بيرون كشيد و به آنجا انتقال داد. آنها با اين كار مي خواستند خانواده ها را از رفتن به گورستان باز دارند. «كافرستان» در كشوري كه بيشتر مردمانش مسلمان هستند جز اعلام جنگ عليه مردگان و خانواده هاي آنان معناي ديگري نداشت. اعلام جنگ اما خانواده ها را نترسانيد. و آنها باز سر خاك عزيزان شان رفتند. رژيم جمهوري اسلامي هواداران اش را بسيج كرد و آنها با چوب و چماق و اسلحه گرم به جان مردم افتادند. در يكي از اين يورشها به نقل از شاهدان عيني پيرمردي كشته شد و پسر بچه‌اي يك دستش را از دست داد. بعد از آن، جنگ با مرده ها گسترش بيشتري يافت. ماموران كفن و دفن حكومت، اجساد اعدام شدگان را در چاله‌هاي نه چندان گود مي‌انداختند، با مقداري خاك روي آنها. تا اجساد در مجاورت هوا بگندد و بوي آن از يكسو مانع رفتن خانواده ها به گورستان شود و از سوي ديگر اين شايعه خرافي دامن بگيرد كه اجساد افراد غير مذهبي چون نجس هستند بوي گند و تعفن مي دهند.
با اين گزارش انگار ما قرنها به عقب برگشته‌ايم. به چهار صد سال پيش از ميلاد مسيح و شاهد اولين اجراي نمايشي از سوفوكلس به نام «آنتيگونه» در صحنه زندگي هستيم. در آن نمايش نيز به دستور«كرئون» حاكم وقت از دفن شدن اجساد برادران آنتيگونه جلوگيري شده بود. اگر گاهي به نظر مي‌آيد، تاريخ تكرار فاجعه است. بايد گفت هم اكنون تمام فجايع بشري كه در طي قرون از سوي حكومتها بر انسان اعمال شده است، دارد تكرار مي شود. و تو نمي‌داني در كجاي تاريخ ايستاده‌اي.
در زمان حكومت شاه، در طول چند سالي كه در زندان بودم. يكبار اتفاقي با طلبه‌اي همسلول شدم. سال 1974بود. آن سال شكنجه زندانيان سياسي ابعاد وحشتناكي پيدا كرده بود. يكي از آن روزها كه صداي ضربه‌هاي شلاق لحظه‌اي در راهروها قطع نمي‌شد، طلبه هم سلولي‌ام بعد از يك قدم زدن طولاني در سلول با چهره‌اي ترسان و رنگي پريده پهلويم نشست و گفت فكري به كله‌اش رسيده كه مي‌ترسد به زبان بياورد. گفتم چيست؟ گفت داشتم فکر می‌کردم چه بلائي بر سرمان مي‌آمد اگر به ذهن بازجوها مي‌رسيد نجار و آهنگر بياورند و سلولها را به كشوهاي متعدد تقسيم كنند و هركدام از ما را درون يكي از آنها بگذارند. درش را قفل كنند و فقط روزي يكبار براي غذا خوردن و دستشوئي رفتن كشوها را بيرون بكشند.
در آن شرايط هردوي ما ترديد نداشتيم اگر اين فكر به كله بازجوها برسد بيدرنگ دست به انجام آن خواهند زد. چون هيچ مانع حقوقي در برابر خود نمي‌ديدند.
بعد از گفتن اين حرف او به گوشه‌اي رفت و ساكت دوزانويش را در بغل گرفت. در چهره‌اش ترس از روياي شومي را كه در كله‌اش پيچيده بود مي‌ديدم. در طول يك ماهي كه همسلول بوديم هرچند روزي يكبار یکی از اين روياهاي شوم ذهنش را در بر مي‌گرفت. روزي در تصورش ما را مثل هاروت و ماروت، همانطور كه در قران آمده است،‌ در چاهي به گودي چاه بابل واژگون از پا يا به پلك آويزان شده مي‌ديد و روزي ديگر پاهامان را از مچ مي بريد و آزادمان مي‌كرد.
بعد از انقلاب آن طلبه را دیگر نديدم. شنيدم اما كه پست مهمي در يكي از ادارات دولتي گرفت. بعد از مدتي با حوادثي كه براي مردم ما به خصوص در زندانها رخ داد، به نظرم رسيد روياهاي شوم و ترسناكي كه در آن موقع به مغز آن طلبه رسيده بود مو به مو داشت جامه عمل مي‌پوشيد. گويي اين او بود كه داشت روياهاي چند سال پيشش را بي‌ترس و دلهره با زندانبانها و بازجوها در ميان مي‌گذاشت.
در سرزمين من اكنون كشوهاي بيشماري ساخته شده كه در درون آنها ده ها هزار زنداني سياسي با بدترين وضع شكنجه مي‌شوند و تا كنون به هيچ كدام از سازمانهاي بين المللي مدافع حقوق بشر اجازه بازديد از اين زندانها داده نشده است. يكي از زندانيان زن به نام پروانه عليزاده، در خاطراتش از زندان مي‌نويسد كه يكروز بعد از بازداشت، اين صحنه را در مقابل خود ديدند: «پيكر جواني در انتهاي طنابي كه از درخت بلندي آويخته بود تاب مي‌خورد. دستهاي جوان تا آرنج باندپيچي شده بود. و پاهايش تا زانو از ضربات وحشيانه كابل دريده بود. به زحمت بيست ساله مي‌نمود. موهاي كوتاه و سبيلهاي نازكي داشت. چهره لاغرش از فشار درد كبود شده و سرش آرام به پهلو خميده بود. در كنار جسد، مردي در لباس پاسداري بالاي ميزي رفته و چوبي به دست گرفته بود. پاسدار كه بيست و پنج تا سي سالي سن داشت با قامتي متوسط و اندكي چاق و نگاهي كه هيچ چيز در آن خوانده نمي شد، نه غرور، نه شرمندگي، نه شيطنت، نه ترحم، و با چهره‌اي بيحالت كه انگار چهره آدمي نيست، چنان كه لاشه گوسفندي را براي فروش عرضه مي‌كند، با چوب خود جسد را مي‌چرخاند و با صدائي خشك و بي‌تفاوت تكرار مي‌كرد: «خوب نگاه كنيد راستكي است.»
روزي در زندان طلبه همسلولي‌ام اداي پرده خوانی را درآورد. و با اشاره به ديوار خالي سلول شروع به بازي كرد. در يك سوي پرده خيالي او امامان بودند با صورتهاي نوراني و سوي ديگر، اشقيا، ‌كه تا كمر در ديگهايي پر از آب جوش بر سر آتشي زبانه كش فرورفته بودند. تجسم عقوبتي كه خداوند برايشان در نظر گرفته بود. اكنون با خواندن اين گزارش به نظرم مي‌آيد بين بازي و واقعيت فاصله‌اي وجود ندارد. هردو يكي‌اند. شايد پرده‌هائي كه ما در كودكي پاي آنها مي‌نشستيم و به آنها خيره مي‌شديم زندگي خودمان را نشان مي‌دادند. و شايد اصلاً پرده خوانها داشتند ما را به ريشخند مي‌گرفتند و ما نمي‌فهميديم. و شايد همه آنها كابوسهائي قديمي و باستاني بودند كه بدانگونه داشتند تجديد حيات مي‌كردند.
در رژيم جمهوري اسلامي، مادران را همراه بچه‌هاي كوچكشان زنداني مي‌كنند. البته اين هم از توجهات اسلامي به مادران است. راستي كدام واژه و كدام تصوير توان بازگوئي زندگي كودكان و نوزاداني را دارد كه در زندانهاي «اوين » و «گوهردشت» و بيشمار زندانهاي ديگر شب و روز سپری می‌کنند. چگونه مي‌توان در روياهاي كودكاني نفوذ كرد كه ماهها در سلولهاي تنگ و تاريك، گرداگرد خود تنها آدمهاي زخمي و چشم بسته و ديوارهاي لكه دار از خون مي بينند. در ذهن آنان كه بجاي آموختن الفبا در كودكستان و يا از بركردن سرودهاي شاد، نفرت مي‌آموزند و تصويري زشت از انسان مي بينند چه مي‌گذرد. مادري در زندان براي چندماه هم منتظر تولد فرزندش بود و هم اعدام خودش. زيرا قرار بود بعد از تولد نوزاد مادر را تيرباران كنند. بياييد همين چند سطر را كلمه به كلمه باهم بخوانيم. ثانيه‌هاي هفت يا هشت ماه شكفتن و باز شدن استخوانهاي مادر براي زائيدن طفل با صداي شلاق و فرياد و صداي چندش آور طبل مرگ همراه است. راستي جنين درون زهدان از تن هر لحظه رو به مرگ مادر چه تغذيه مي‌كرد؟ در يادداشتهاي يكي از زندانهاي سياسي آمده است كه در سالن بازجوئي پسر بچة پنج ساله اي را آورده بودند و يكي يكي چشمبندها را از روي صورت زندانيها برميداشتند و از او مي‌پرسيدند آيا اين شخص را مي‌شناسد. او در جواب به اين پرسش تكراري فقط يك جمله مي‌گفت:
« بابا گفته نگو!»
چگونه اين جمله در جان كودك نفوذ كرده بود؟ جهان بايد برخيزد و هم‌شانه اين كودك در راهروهاي اوين قدم بزند تا دريافت او را از اين جمله معنا كند. چه كسي مي‌تواند ذره‌اي در اين ميان ترديد كند كه كودك پنجساله در واقع مي‌داند اگر جمله‌اي غير از اين بگويد مردان زنداني به عقوبتي سنگين دچار خواهند شد. و تلختر از آن، آيا اين گفته بيان اين واقعيت نيست كه او مي‌داند شناختن آنها يعني افشاي ارتباط آنها با پدر و يا مادرش و يا به معناي آن نيست كه كودك به تيرباران شدن پدر و يا مادرش يا در زير شكنجه بودن آنها آگاه است؟
در رژيم جمهوري اسلامي ايران ،‌ شكنجه زندانيان سياسي به اجراي يك آئين مذهبي بدل شده است. ماموري در زندان اوين مي‌گفت آنها با كشتن« آشغال»هائي كه مخالف رژيم هستند راه را براي ظهور امام دوازدهم هموار مي‌كنند. آيت الله خميني خود در يكي از سخنرانيهايش با تكيه بر خواندن «آيات قتال» شكنجه را امري واجب شمرد. و به كساني كه از رحمت اسلامي حرف مي‌زدند نهيب زد چرا آنها چنين آياتي را نمي‌خوانند. در زندانهاي اوين حوضچه‌اي خالي است كه زندانهاي سياسي محكوم به اعدام را در آن مي‌اندازند و از بالا به دست و پاي آنها شليك مي‌كنند. بعد ماموران زندان در كنار همان حوضچه مي‌نشينند، غذا مي‌خورند و نماز مي‌خوانند. اشتباه نكن! اين يكي از كابوس داستانهاي بورخس نويسنده آرژانتيني نيست؟
دستگاه شكنجه توصيف شده از سوي كافكا در يكي از كتابهايش، در زمان شاه نام مشخص‌اش را پيدا كرد: آپولو.
آپولو تختي بود كه زندانيها را روي آن مي‌بستند. اين تخت يك كلاه گنده فلزي داشت كه سر و صورت زنداني را به هنگام شكنجه شدن مي‌پوشاند. چند بازوي آهني هم در بالا و پائين تخت بود كه دورِ دست و پاي زنداني قفل مي‌شد. زندانيان سياسي روي آپولو تا سرحد مرگ شلاق مي‌خوردند. و يا با شوك الكتريكي شكنجه مي شدند. بعد از انقلاب جمهوري اسلامي، آپولوي جديدي را اختراع كرد: تجاوز به زنان، اعدام در برابر زندانيان سياسي، و استفاده از شلاق به وحشيانه‌ترين شكل. اگر در زمان شاه فقط به كف پاي زنداني سياسي شلاق مي‌زدند، در زندانهاي رژيم جمهوري اسلامي تمام بدن زنداني بايد در زير شلاق « تطهير» شود.
شلاق وحشيانه ترين شكنجه اي است كه تا كنون توسط رژيم هاي ضد بشري اختراع شده است. در زير شلاق نه تنها جسم پاره پاره مي شود، بلكه انسان تا مرز بي نهايت تحقير مي شود. صداهائي كه در زير ضربات شلاق از حنجره آدمي درمي‌آيد به صداي هيچ انساني شبيه نيست. فريادي است حزين، و با احساس عميق تنهائي، يك نوع تنهائي كهنه و هزاران ساله كه گويا هيچگاه واژه هائي چون: ياري، همدلي،‌شفقت در فرهنگ انساني وجود نداشته است. زمين يكباره سرد مي شود. و يخبنداني قطبي تمام بستر خاك را با يخ مي پوشاند. انسان با غريبانه ترين وضع به زهدان مادرش باز مي‌گردد و به پوسته هاي دور و برش مي چسبد. و با چشماني كور و دهاني بسته و واژه هائي نامفهوم تنها مادرش را صدا مي زند.
يكي از زندانيان سياسي كه براي مدتي در يكي از زندانهاي تبريز زنداني بود برايم تعريف كرد كه گربه‌هاي زندان از بس خون خورده بودند وحشي شده بودند. و در شبهائي كه كسي تيرباران نمي‌شد آنها تا صبح جيغ مي‌كشيدند.
نه! روي برنگردان! بايد هنوز به كابوس با چشم باز نگاه كرد. شكنجه‌گران پيش از اعدام دختران باكره با آنها ازدواج مي كنند و فرداي روز بعد، ماموري كه با دختر خوابيده است به خانه خانواده دختر مي‌رود و مهريه را طبق سنت شرع به آنها مي‌پردازد و به آنها تبريك مي‌گويد كه دختر در آخرين روزهاي زندگي‌اش پاك شده، زیرا با مرد مسلماني ازدواج كرده است. بي‌قانوني و هرج و مرج در زندانها تا بدانجاست كه حتي زندانيان سياسي بعد از محكوميتشان آزاد نمي‌شوند. در دوره شاه اين رسم گذاشته شد. در چند سال پيش تعداد زيادي از زندانيان سياسي را كه ممكن بود مورد عفو قرار بگيرند،‌ لاجوردي رئيس زندان اوين خودسرانه براي تشخيص اين كه خطرناك هستند با ايجاد يك نمايش كاذب غيرمترقبه اعدام كرد. يعني يكباره از تلويزيون مدار بسته زندان اعلام شد كه رژيم خميني سقوط كرده است. رئيس زندان بعد از اعلام چنين خبري از طريق ماموران خود واكنشهاي زندانيان را زير نظر گرفت. شادي كنندگان خطرناك تشخيص داده شده و به جوخه اعدام سپرده شدند.
در رژيم جمهوري اسلامي تجاوز به حقوق انسانها تنها در زندان محدود نمي شود. اكنون درست مثل همان پرده‌اي كه در سلول آن طلبه براي اشقياء ترسيم كرده بود در سراسر ايران براي شكنجه مردم ديگهايي پر از آب جوش گذاشته شده است. بي‌قانوني و تجاوز به حقوق انسانها آن چنان زياد است كه گاه ابعاد مضحكي بخود مي‌گيرد. با صدور فرماني تشريح بدن مرده در دانشكده‌هاي پزشكي ممنوع مي‌شود. اما اجرای اين فرمان، يعني تعطيل شدن دانشكده هاي پزشكي. ناچار اقدام به خريدن مرده از هندوستان مي‌كنند. وقتي هزينه حمل و نقل و خريد مرده برايشان گران تمام مي‌شود دوباره خميني فتوا مي‌دهد كه تشريح بدن مرده اشكال شرعي ندارد اما بايد مقدم بر جسد فرد مسلمان. از اجساد غير مسلمان يعني يهودي. مسيحي، زردشتي و.... استفاده شود. بعد از انقلاب پخش آواز زن از راديو و تلويزيون ممنوع مي‌شود. بعد از مدتي اما چون نمي‌دانند با سرودهاي گروهی كه از سوي زنان هوادار رژيم در ستايش رهبر خوانده مي‌شود چگونه برخورد كنند دوباره دست به دامان خميني مي‌شوند و او هم بلافاصله فتوا مي‌دهد چون در آواز دسته‌جمعي تشخيص صداي زن مشكل است و بم و مردانه مي‌شود، پخش آواز گروهی زنان اشكال شرعي ندارد.
زن در جمهوري اسلامي تنها وسيله‌اي براي «بهجت» است. به این معنا یعنی بايد سخت مواظب زن بود. چون در كوچكترين فرصت مي‌تواند مرد را فريب دهد. اكنون در كوچه و خيابان موتورسيكلت سواران رژيم در به در دنبال زني مي‌گردند كه گوشه چادر يا چارقدش كنار رفته باشد يا كمي از موهاي سرش پيدا باشد تا او را به جرم تبليغ فحشا دستگير كنند. شيوه قرون وسطايي سنگسار کردن زنان و مرداني كه اتهام زنا به آنها رفته است اكنون به صورت يك مجازات عمومي در ايران اعمال مي‌شود. رژيم جمهوري اسلامي به خشونت پاداش مي‌دهد. معلولين جنگ و خانواده شهدا بدون امتحان، حق ورود به دانشگاهها را دارند. و اين يعني فرهنگ و دانش پژوهي عملاً در خدمت مرگ و مردن درآمده است. هنر و ادبيات در جامعه ما زير سلطه مذهب نيمه جان شده است و به زور نفس مي‌كشد. بيشتر امكانات نشر در اختيار كساني قرار مي‌گيرند كه تنها به ترويج ايدئولوژي رژيم حاكم بپردازند. داستانهائي كه براي كودكان نوشته مي‌شود پر از خرافات است. در «قم» دانش آموزان مدارس را هرچند هفته اي يكبار به گورستان مي‌برند و جسد مرده به آنها نشان مي‌دهند تا كودكان از مرگ نهراسند.!
در جامعه‌اي كه خيام و حافظ و مولوي و بسیار شاعران دیگر، با استفاده از سمبلهائي چون شراب. زن، عشق به ستايش زندگي پرداخته‌اند. محبوس كردن زندگي در دل گورهاي پوسيده تهي كردن آن جامعه از فرهنگ واقعي آن است. تصويري كه صادق هدايت در چند دهه پيش در رمان معروفش «بوف كور» از جامعه آن روز ما داد، سيماي واقعي جامعه كنوني ما نيز هست. زندگي بين دخمه يا اتاقكي تاريك و گورستان در حال حركت است. اين ميان تنها صدائي كه شنيده مي‌شود لق لق چرخهاي گاري شكسته‌اي است كه جسدي تكه تكه شده را از دخمه به گورستان منتقل مي‌كند. اين چنين است كه زندگي در جامعه ما رنگ باخته و رنگ خاكستري مرگ گرفته است.
با تعقيب چنين وقايعي اكنون مي‌توان به كابوس نخستين بازگشت:‌ عروسي براي مردگان.
اين تصويري واقعي از زندگي مردم ما زير سلطه حكومتي مذهبي است. وقتي زندگي مجال شكفتن پيدا نكند، آدمها به اشباح تبديل مي‌شوند. با مردگان سخن مي‌گويند و براي آنها جشن مي‌گيرند. زيرا بين خود و آنها فرق نمي‌بينند. حالا مي‌توان فهميد چرا در جوامعي كه سلطه بيعدالتي در تاريخ آنها ريشه‌ئي قديمي دارد بخشي از داستانهاي عاميانه مردم، به جهان اشباح و مردگان پرداخته است. اگر در اين داستانها، اشباح فقط در شبهاي تاريك زندگي آغاز مي‌كنند. سر وقت يكديگر مي‌روند. ساز و دهل مي زنند. مي‌رقصند. در ايران اكنون زندگي اشباح روزها هم را آشغال كرده است. كابوس گذراي عروسي براي مردگان اين بار نمي‌تواند از زير نگاهم بگريزد. حالا مي‌توانم صحنه را با تمام جزئياتش ببينم. مادر عروس برمي‌خيزد. و به سوي صندلي خالي پيش مي‌رود. آيا واقعاً صندلي خالي است؟ نه، عروس آنجا نشسته است. عروس را مي‌بيند. تاج سفيد روي سرش را، پيراهن بلندش را. مادر خم مي شود. شبح را مي بوسد. شبح هم او را مي بوسد. پدر داماد با نگاه به پسرش، نشسته كنار عروس، جواني خودش را در او مي بيند. كسي مي‌گويد بيائيد بالاي سرشان سكه بيافشانيم. همه برمي‌خيزند. آويزهاي نوراني تكان مي‌خورند. سكه ها زير نور مي‌درخشند. دخترك خردسالي دنباله دامن بلند عروس را در دست مي‌گيرد و آرام آرام پشت سرش راه مي‌افتد. عروس و داماد نرم و خرامان از جلو مهمانان مي‌گذرند. از آنها خداحافظي مي‌كنند.
مادر مي‌گويد: «كجا مي‌رويد؟»
عروس مي‌گويد:‌« خسته‌ايم. بسيار خسته. مي‌خواهيم برويم بخوابيم.»
مادر مي گويد: «هنوز اول شب است.»
آري هنوز اول شب است. در تاريكي عده‌اي دارند سنگ قبرهاي لعنت آباد را خرد مي‌كنند. و مرده‌ها را از گور بيرون مي‌كشند. مادري در پشت مرز صداي گلوله ها را مي شمارد. گربه‌ها در تاريكي انتظار تيرباران را مي‌كشند. خميني در تاريخ 10 سپتامبر 1988 همزمان با اعتراض سازمان عفو بين الملل بر اعدام بدون محاكمه تعداد زيادي از زندانيان سياسي در ايران، خريد و فروش آلات موسيقي و بازي شطرنج را آزاد مي‌كند. چه موهبتي! آيا اين يك دهن كجي به تاريخ و مردم جهان نيست؟ آري هنوز اول شب است.

اوترخت نوامبر 1988

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد