درخلوت غروب
بغضی کبود
در گلوی پنجره پوکید.
خیل کلاغ ها
از روزنه
به خلوت متروک در شدند...
در گرگ و میش صبح،
هر دنج گوشه ای
از رنگ و عطرخاطره ها
پاک رُفته بود.
در طاقه ی سحر
چیری به غیر اسکلت شب نمانده بود!
جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد