logo





«او»؛ رفت که رفت...

شنبه ۲۳ فروردين ۱۳۹۳ - ۱۲ آپريل ۲۰۱۴

مجید خوشدل

9813ouraft.jpg
http://www.goftogoo.net/
دراماتیزه کردن و یک سویه نشان موضوع ها، مفاهیم، رویدادهای تاریخی و نیز آدمها و تاریخچه زندگی آنها هدفی جز به بازی گرفتن احساسات و عواطف انسانها ندارد.

تقسیم بندی پدیده ها و انسانهای یک جامعه به مطلق ها؛ «خوب»، «بد»، «زشت»، «زیبا» و ... نشان از ذهنیتی استبدادی، دین خوی و عرفان زده دارد. در همین پیوند، «قربانی» نشان دادن انسان در فرهنگ مسلط جوامعی شبیه جامعه ایران، مفاهیمی نظیر «حق انتخاب» (هر چقدر کوچک)، «مسئولیت پذیری» و... او را از پذیرش و قبول اعمال فردی و اجتماعی خویش به سایه می برد. شرح حال ها و زندگینامه ها در این جامعه به گرفتن قطره اشکی از مخاطب خود راضی اند و انسان را از تفکر و فلسفیدن منع و برحذر می دارند.

* * *

این اواخر بیشتر از پرسش های دیگر از من پرسیده اند: کف جامعه کجاست که هر از گاه به آن اشاره می کنید؟

در نوشته زیر تلاش کرده ام راوی منصفی از بخش بسیار کوتاهی از زندگی زنی باشم که در کف جامعه ایرانی مقیم انگلستان عینیت داشته، و قسمتی از شش سال زندگی اجتماعی من نیز همراه آن بوده است.

پیش از خواندن متن شعر زیر را گوش کنید:



گروه تأتری را برای اجرای نمایش به لندن دعوت کرده بودم. شاید برای اولین بار در جامعه ایرانی مقیم اروپا این اتفاق می افتاد که با تبلیغات درست، و بدون به کار انداختن ارتباط های شخصی و خصوصی یک سالن بزرگ تأتر برای دیدن نمایشنامه ای سنگین و صقیل پر می شد. متوسط سنی شرکت کنندگان زیر بیست و پنج سال بود که بخش اعظم آنها زنان جوان بودند.

«او» در انتهای سالن نمایش، در آخرین ردیف صندلی ها نشسته بود؛ بی آنکه قبلاً دیده باشم اش. سلامی می کند و جواب اش را با همان واژه تکرار می کنم. و بلافاصله با لحن ویژه ای می گوید: کارهای «هدایت» به صحنه آوردن اش سخت و غیرممکن است. تأیید می کنم و از کنار اش رد می شوم؛ سر ام حسابی شلوغ است... دختری بیست و سه چهار ساله به نظر می آمد؛ عین اغلب کسانی که در سالن بودند.

به جز یک دقیقه تأخیری که اجرای برنامه داشت و من هم نتوانسته بودم آن نمایشنامه خوب، که کارگردانی و بازی درخشانی داشت، ببینم، بقیه چیزها خیلی خوب پیش رفته بود. آمدن سی نفری که از چند دقیقه تا یک ساعت دیرتر از زمان اعلام شده به سالن آمده بودند، می رفت دردسر ساز شود، که غائله با پس دادن پول بلیط های فروخته شده خوابید. داد و قال جماعت «فرهنگ پرور» این بود که چرا برنامه را سر وقت شروع کرده اید؟!

نزدیک به دو ساعت بعد، جمعیت راضی و خوشحال از نمایشی که دیده، در حال ترک سالن است. خستگی خوب و مطبوعی دارم، که دیدن یک صحنه بدن ام را کوفته و خمیر می کند.

«مجید ک» که بالای پنجاه سال دارد و سابقاً «انقلابی» دوآتشه بود و سالهاست «ضدانقلاب» دوآتشه است، از پشت سر «او» را در خود مچاله می کند و بعد به شکل زننده ای شروع به بوسیدن اش می کند. در صورت «او» نفرت و بی تفاوتی را همزمان می بینم. و این، اولین روز آشنایی من با «او» ست.

* * *

آخرین دیدارم با «او» شش سال بعد از اولین ملاقات مان است: حسابی وزن کم کرده؛ پوست و استخوان شده؛ زرد وش است؛ به سختی راه می رود. از بیماری اش آدرس اشتباه می دهد و من هرگز آن را به دایره صحبت نمی ریزم.

پس از چند بار دیدارمان در این وضعیت، دیگر به دیدار حضوری پا نمی دهد. غرور اش چشم غره می رود و به او نهیب می زند. از این به بعد هفته ای یکی دو غروب زنگ می زنم و یک ساعتی حرف می زنیم. آرامش پیدا می کند و می گوید: انرژی گرفتم... از همان روزهای اول هم در صحبتهای تلفنی راحت تر بود و مکانیسم های دفاعی اش کمتر عمل می کرد. این اواخر گپ و گفت مان متفاوت از گذشته شده بود.

در این فاصله دو سه بار شعرهایش را برای ام با ایمیل می فرستد؛ انگلیسی-فارسی می نویسد که خواندن شان را مشکل می کرد. شعرهای آخر اش بیش از اندازه مأیوس و خسته بود؛ نشان از تسلیم محض داشت؛ با زبان نمادین و گاه با صراحت پیام ویژه ای به مخاطب – که من باشم- منتقل می کرد. در همین روزها بود که تلفن دستی اش قطع می شود. حتا به چند ایمیلی که می فرستم، جواب نمی دهد. امکان نداشته به ایمیل هایم جواب ندهد؛ امکان نداشت تلفن اش بیشتر از یک هفته خاموش باشد. شده بود یک هفته غیب اش می زد؛ می رفت تا خودش را در دود و الکل و... گم کند- که این آخری ها فهمیده بود «گم شدن» ای در کار نیست. چند باری هم که تلفن دستی اش را به رودخانه انداخته بود یا «سیم کارت» اش را شکسته بود، بلافاصله شمارۀ جدید اش را برای ام تکست کرده بود ... اما این بار برای همیشه رفت؛ رفت که رفت.

* * *

بیست روز بعد از اولین دیدارمان «او» را در یک جلسه شعرخوانی می بینم. یکی از «شبهای شاعران» است. این جامعه بیش از ده سال است که «شب های شعر» را تجربه نکرده است. داشتم با یکی از شاعران زن حرف می زدم که می آید و سلامی می کند. به جای سلام دادن می گویم: راست گفتی، به صحنه بردن کارهای «هدایت» خیلی سخت است! خوشحال می شود که به خاطر اش آوردم. با خنده ای که ویژۀ خودش است، می گوید: پس ما را یادتان هست! «ما» را کشیده شده و ادامه دار می گوید تا میخ اش را کوبیده باشد. شاید با خشکی، خستگی یا بی حوصلگی بود، که می گویم، آدمها خیلی دیر از خاطرم پاک می شوند. که می گوید: شما که عین مصاحبه های تان خشک و جدی هستید! «او» این طوری بود. در ملاقاتهای اولی که با آدمها داشت، اغلب توی شکم شان می رفت. اگر تصور می کرد «جدی گرفته نشده» حتماً باید یک خم طرف را می گرفت و کف گرگی ای به پیشانی او می زد. بعد از این گفت و گوی کوتاه و فرمال «او» از ما فاصله می گیرد و می رود و در گوشه ای می نشیند.

دارم قهوه می خورم که به یاد حرف «او» می افتم: از کجا می داند مصاحبه می کنم؟ بعدها فهمیدم که خیلی بیشتر از آدمهایی که مدعی اند، کتاب خوانده و مسائل اجتماعی را به سبک خودش دنبال کرده.

در رخوت خستگی در کردن ام که لیوانِ آبجو به دست به طرف ام می آید؛ ده بیست ورق کاغذ به دست ام می دهد و با حالتی از بی تفاوتی می گوید: اگر وقت داشتید، نگاهی به اینها بیاندازید. جملات اش را طوری ادا می کند که به شنونده القاء کرده باشد، هم «کله زن» است و هم اگر نظر طرف مقابل باب میل اش نبود، از اول سنگ اش را کنده باشد. می پرسم: چی هست؟ می گوید: یک مشت آشغال! با طعنه می گویم: از کجا فهمیدی که آشغال خوون هستم؟! باهوش تر از اینها به نظر می آید که به مخاطبی که روی اش کار کرده و باید شناخت نسبی از او داشته باشد، توهین کند. می گوید: منظورم این نبود... آدمهایی که اینجا جمع شده اند به این چیزها «شعر» می گویند. با خنده می گویم: باشد، حتماً می خوانم شان.

حالا مطمئن هستم که هم بار اول و هم این بار می خواسته سر صحبت را باز کند، اما من خسته ام. سرم را که پایین می اندازم و به نوشیدن قهوه مشغول می شوم، می داند که باید پی کار اش برود- و می رود.

منتظر کسی هستم که چند دقیقه ای دیر کرده. می گویم: چند دقیقۀ دیگر صبر می کنم... اصلاً در کت ام نمی رود، شنبه غروب را در چنین جاهایی به سر کنم. جمعه شب ها و شنبه های لندن را خیلی دوست دارم. در شهر «زندگی» جریان دارد.

با اینکه در برنامه ام نیست، در اقدامی شرطی شده دست ام به طرف کاغذها می رود و نگاهی به آنها می اندازم. حتا یک خط خوردگی هم در آنها دیده نمی شود. حتم دارم که آنها را باید چند بار پاکنویس کرده باشد. خوش خط است و می رساند که زیاد نوشته است. سرسری شروع به خواندن اولین شعر می کنم. صفحۀ اول که تمام می شود، نمی توانم باور کنم شعر مال خودش باشد. مکث می کنم و این بار با اشتیاق شعر اول را که نزدیک به پنج صفحه است، از ابتدا دوباره می خوانم. بدن ام یخ می زند. برای لحظه ای زمان و مکان را از دست می دهم. به فکر فرو می روم: «این آدم چقدر در بیان خود اش صادق و صمیمی و بی پروا است». حتم داشتم تجربه های خودش را به شعر آورده. سر می چرخانم. می بینم از فاصلۀ پنج شش متری دارد مرا می پاید. با علامت سر صدای اش می زنم. می آید و روبروی ام می ایستد. دو صندلی در سمت راست و چپ ام خالی است. می گویم، هر کجا راحتی بنشین. صندلی سمت راست را انتخاب می کند و لیوان به نیمه رسیدۀ آبجو اش را روی میز می گذارد.

چند پرسش و پاسخ مرا به جایی نمی برد. هر چه می پرسم با کنایه و با ضمیر غایب جواب می دهد. تصمیم می گیرم مثل خودش بدغلق باشم: با بی میلی جواب می دهی و از زبان دیگری به زبان استعاره متوسل می شوی. شعرهایی که به من دادی، شاعر اش در تصویرهای اش راحت و صادق بود... راستش نمی دانم این شعرها مال خودت باشد!

تیر ام به هدف می خورد. حالا کاراکتر دیگری جواب ام می هد: هر روز یک مشت از این چیزها می نویسم و بعد: سطل آشغال! اینهایی هم که به شما دادم، توی اتوبوس نوشتم شان.

طبیعی بود که باور اش نکنم. در این سالها آنقدر پناهجو و ایرانی خالی بند دیده ام که این روحیه برای تازگی نداشته باشد. اما هر چه فکر می کنم، نمی توانم شاعری را پیدا کنم که زبان شعری اش این جوری باشد.

جانِ شعر در تن ام نشسته بود و نمی توانستم از خودم دور اش کنم.

* * *

در قرار و دیدار با بچه های پناهجو یک مشت «قانون» نانوشته دارم که همگی بایستی مو به مو اجرا شوند. یکی از آنها ممنوعیت نوشیدن الکل و مصرف مواد مخدر قبل و در حین ملاقات است. در چهارده سال گذشته این «قوانین» هرگز از سوی بچه ها نقض نشده و من هم استثنائی برای کسی قائل نشدم، الا برای «او».

پانزده ماه از آن شب مهجور می گذرد و حالا نه ماهی می شود که «او» دخترم شده. فعلاً هم پذیرفته ام او مثل خودش باشد: خودزن، اغلب مست، کله زن، بی خیال، در خفا غصه خور، دوگانه، و شاعری با قلب بزرگ. که این آخری را هیچوقت در مورد خود اش قبول اش نداشت، اما آن یکی های دیگر را آرام آرام پذیرفت.

شنبه غروب است. در یکی از مکان های عمومی شهر با «او» قرار ملاقات دارم. روز خیلی خسته کننده ای برای من بوده. وقتی به جای معین مان که مکانی فرهنگی در کنار رودخانۀ تایمز است می رسیم، همان اول می روم قهوه ای تلخ و سیاه برای خودم بگیرم و لیوانی آبجو برای «او». وقتِ رفتن از من کاغذ سفید می خواهد. یک برگه به او می دهم؛ می گوید کم است. دسته ای کاغذ سفید جلوی اش می گذارم و می روم داخل صف. سیزده چهارده نفری داخل صف ایستاده اند. رفت و برگشت ام ده تا پانزده دقیقه طول می کشد.

امروز در حین راه به موضوعی اشاره کردم که او را حسابی تکان داد؛ آزرده اش کرد. می گفتم، بچه های زیادی مثل تو دیده ام که فکر می کردند روئین تن اند و عمر نوح دارند. اما به آخر خط رسیدن تعدادی از آنها را دیده ام... و او هیچ نگفت و صرفاً شنوده ماند.

وقتی برگشتم، هشت ورق کاغذ جلوی ام گذاشت و گفت: این هم جواب من به حرفهایی که زدید. در کمتر از پانزده دقیقه شعری در هشت صفحه سروده بود که هنوز فکر می کنم از زیباترین شعرهایی بوده که تا بحال خوانده ام؛ بدون یک خط خوردگی؛ یکدست و با خطی خوش. به تصحیح شعر و پاکنویس کردن آن باور نداشت و می گفت: اصالت اش را از دست می دهد.

کاغذ ها را به خودش می دهم تا شعر اش را برای ام بخواند. می خواند؛ شعر، جلوۀ دیگری پیدا می کند و مفهوم عینی شده آن را در مقابل ام می بینم.

و من بی اختیار یاد آن شب مهجور می افتم و تصوری که از پاکنویس کردن چند بارۀ شعر اش داشتم و حرفی که به «او» زده بودم... آدم گاهی وقتها چقدر ساده اشتباه می کند.

* * *

با اینکه می دانست دخترم شده، اما همچنان بدغلق بود و به قول خودش «وحشی». همیشه با کلماتی که بکار می برد، بازی می کرد تا آتو به کسی ندهد؛ تا مجبور نباشد با خودش روبرو شود. از خودش همیشه فرار می کرد و همواره آدرس غلط می داد . «او» موقعی با خودش روبرو شد، که دیگر خیلی دیر شده بود.

در «بازیگری» استاد بود. تصمیم که می گرفت، می توانست یک «ضد مرد» جلوه کند. ربع ساعت بعد قادر بود نقش یک «تن فروش» را با مهارت بازی کند. در ایفاء نقش «جانکی» باید به او اسکار می دادند.

هر چی می گفت، یک «اما» و «اگر» برای اش می گذاشت تا «موقعیت» اش را به خطر نیاندازد. تنها وقتی که چند تایی از سپرهای اش می افتاد، زمان مستی اش بود. ظرفیت اش بالا بود. خیلی زود اندازه «مستی» اش را فهمیدم: سه چهار لیوان آبجو یا نیم بطر ودکا یا یک بطر شراب. بیشتر که می نوشید «بدمست» می شد؛ ترمز می براند و تخته گاز می رفت. در این حالت به آدمهای دیگر گیر می داد و گاهی تا آخر خط می رفت. در سیاه مستی هم رفتار اش را با من تنظیم می کرد و از خط قرمز ها نمی گذشت. طوری که به سیاه مست بودن اش شک می کردم.

آدمهای زیادی را می شناخت، اما هیچکدام شان را دوست خطاب نمی کرد. وقتی «دوست پیدا کرد»، دوستی کرد و دست او هیچوقت را گاز نگرفت. در رفاقت لوطی بود و با «رفیق» سرشاخ نمی شد. در این مورد نمونه ای بود که شبیه اش را هرگز در بین بچه های پناهجو و یا بسیاری از آدمهای هم نسل ام ندیده ام. در نیمه های آخر آشنایی ام با او بود که روزی با پیچ و تاب خوردن گفت: «عشق» را هرگز تجربه نکرده؛ هر کسی آمده، خواسته ای داشته. و بعد که فهمید «خودش را لو داده»، در پی رفع و رجوع اش برآمد که دعوت به سکوت اش کردم.

گاهی فکر می کردم «او» محصول نظام سیاسی برآمده از «انقلاب ۵۷» است. بچه هایی مثل او از دورانی که طفلی بیش نبودند، یاد گرفته بودند دروغ بگویند: «تو مدرسه وقتی پرسیدن بابا و مامان نماز می خوونن، بگو می خوونن؛ بگو به نماز جمعه می رن. یکبار نگی بابا عرق می خوره و مامان می رقصه...». «او» و هم نسلان او در طول مدرسه ابتدایی بارها دروغ گفته بودند؛ و می شود تصور کرد حالت پریشان کودکی را که برای اولین بار دروغ گفته است. یک جامعه نوجوان آنقدر دروغ گفت که راست گفتن برای اش سخت، و در دوران جوانی غیرممکن شد.

در مراکز آموزش عالی و دانشگاه ها - که او با نمرۀ بالا آن محیط اجتماعی را تجربه کرده و بعد نیمه کاره قید اش را زده بود- چندچهرگی و چندچهره بودن به حدّ کمال رسیده بود و جزو هنجارهای اجتماعی شده بود. مثلاً در دوران دانشجویی ی او همۀ دانشجویان زن «باکره» بودند، و این در صورتی بود که بسیاری از آنها رابطه های جنسی خارج از ازدواج را بارها تجربه کرده بودند. برای رفع «معضل باکره گی» در نظام ارزشی موجود دو راهکار اندیشیده شده بود: رابطۀ جنسی از مقعد؛ و در صورت «ولنگاری»، «پرده دوزی».

اگر پای مان روی زمین باشد، آگاهیم که بعد از جراحی بینی، «پرده دوزی» جایگاه دوم را در عمل ِجراحی پلاستیک در ایران دارد. اما او «بی کله» تر از اینها بود که خودش را در این قیدها و قانومندی ها محدود کند.

* * *

آشنایی ام با او که سه ساله شد، دیدم کمتر جای سالمی در تن اش باقی مانده؛ تن اش کاردآجین شده است. هر آشنایی جدید برای او یک زخم جدید بود. می گفت به زخم ها عادت کرده، اما دروغ می گفت. عین آدمی بود که جسم و روان اش شکافی عمیق برداشته و زخم ها دارد زجرکش اش می کند. و او به دنبال یک زخم کاری بود تا تمام کش اش کند. برای همین از زخم های جدید استقبال می کرد. و شاید هم راست می گفت که به زخم ها عادت کرده است.

اگر خیره سرانه می خواستم به مناطق خاکستری دنیای «او» تلنگری بزنم، از نرینه های قمه زن ایرانی می گفتم که شاعر و نویسنده در میان شان بود؛ فعال سیاسی سابق و فعلی؛ «روشنفکر»؛ ساقی، تلکه گیر و جاکش هم بین شان دیده می شدند. اغلب آنها تلکه گیر بودند؛ «حق» شان را می خواستند. و «او» به تک تک شان تلکه می داد و این جوری خودش را کاردی و ساطوری می کرد. و در حالی که تن اش خون چکان بود، سرکشی می کرد؛ سر بالا می گرفت و می گفت: ... مگه چیزی از آدم کم می شه؟

یک سر و گردن از شاعرانی که نان شاعری می خوردند، شاعرتر بود، اما هرگز نگفت شاعر است. با «عنوان» و «مقام» بیگانه نبود، با آن سر جنگ داشت. و اگر سرخوش بود، احساس اش را نشان می داد. اما از اقرار کردن به همین موضوع ساده نیز طفره می رفت. اصلاً اهل «پذیرش» نبود؛ مُقر نمی آمد و سق اش را با «نه» برداشته بودند.

خاطره ای که جزئیات اش نمایی هفت رنگ در برابر ام ترسیم می کند: سالها قبل بود. چند شاعر و نویسنده نسل اول به لندن آمده بودند. دوست شاعری در تدارک میهمانی ای بود، اما این بار نمی توانستم مثل گذشته دعوت اش را به رفتن قبول کنم. آدمهای آنجا اضداد من و دنیای ام بودند. چند باری زنگ زد و پیغام گذاشت. تا اینکه زبان ام سُرید و گفتم «او» را به میهمانی اش دعوت کند. مدتی بود که شعرهای او را دیگران شنیده و خوانده بودند.

«او» از ماجرای میهمانی هرگز چیزی نگفت؛ اهل برملا کردن نبود. تازه نمی دانست در جریان رفتن اش هستم و عامل رفتن اش بودم. فقط یکبار در سیاه مستی گفت: آن یارو که عصا قورت داده بود، پشم اش ریخت!

نویسنده ای ماجرای آن شب را برای ام تعریف کرد:

«او» عین اغلب میهمانها نشسته بود؛ تا دو سه ساعت دم فرو بسته. در آن مجلس که جایی برای عرض اندام آدمهایی مثل او نبود. «بزرگان» داشتند میدان داری می کردند. وظیفۀ دیگران این بود که مؤدب و متین بنشینند و پامنبری کنند. و آنها نیز چنین می کردند. در سومین ساعت میهمانی او با گفتن عبارتی؛ انگار که منفجر شده باشد، بلند می شود؛ لیوانی برمی دارد و تا خرخره از ویسکی پر می کند و یک نفس بالا می کشد...

فقط یکبار مجبور شده بود بگوید: «شما بیشترین شناخت را در خارج کشور از من داری». دلیلی که از سال دوم می آمد تا با سکوت اش سپر بیاندازد و با خودش مواجه شود، آگاهی ام از درونی ترین لایه ها و تصمیم های اش بود. او چون عادت به واگویی و فاشگویی نداشت، لذت می برد و خوشحال می شد، دیگری را که اعتماد اش داشت، آینه ای در مقابل اش بگیرد. برای همین حتم دارم که در آن دو سه ساعتِ سکوت، «او» داشت جماعت شاعر و نویسنده را سبک سنگین می کرد و تناقضات شان را زیر زره بین می گرفت.

... حالا لیوان های ویسکی عین آب خوردن پر و خالی می شود. سپس به اطاقی دیگر می رود و دقیقه ای بعد با آرایشی غلیظ و لباسی بدن نما ظاهر می شود؛ پردۀ دوم نمایش است. روی پای تک تک «بزرگان» می نشیند؛ دلبری می کند و با بازی گرفتن غرور و نخوت آنها پرده های ریا را کنار می زند. و خیلی زود پرده ها فرو می افتند. حالا که سیاه مست است (یا وانمود می کند)؛ خنده های مستانه سر می دهد تا خودش را برای پرده سوم نمایش آماده کند. او خودزنی را تا این مرحله هیچگاه برنمی تافت و همیشه می بایستی تا آخر خط می رفت. سناریوهایی که می نوشت، قهرمان اصلی باید با مرگی زشت حس نفرت را در دل دیگران شعله ور کند.

حالا «مرز بی مرز» است. «کالا» یی شده که خریداران زیادی دارد، اما «او»، دیگر فروشنده نیست. و به جای لوندی کردن، نسق می گیرد و با اعصاب آدمهای خلع سلاح شده بازی می کند. یکی دو تایی که به تریج قبای شان برخورده، با استفاده از سرمایه ای که دارند «او» را با واژگانی از نظم و نثر به زیر تازیانه می گیرند. اما تنی که تیزی شمشیر را بارها تجربه کرده، تازیانه به چه کار اش می آید. تازه برای او، این موقعیت بخشی از سناریویی از قبل طراحی شده است. همه چیز آماده است تا با بازی در پرده آخر مدعوین را مات و مبهوت کند: کاغذی برمی دارد و بدون اعتناء به پوزخند و ریشخند دیگران شروع به نوشتن می کند؛ کمتر از پنج دقیقه. و بعد آس اش را به زمین می کوبد. سر بلند می کند و سروده اش را با صدایی بلند- عین گنده لات ها- برای جمع می خواند و در همان حال انگشتان راست و کشیده شده اش را به سمت این و آن نشانه می گیرد. شعری که بند بند اش «بزرگان» را نشانه گرفته؛ شعر، شعر است و احدی نمی تواند با تحقیر کردن آن ناچیز اش بشمارد و کلفت بار اش کند.

«او» گرد مرگ را می پاشاند، و دیگر کسی را یارای نفس کشیدن نیست؛ نفس ها در سینه حبس می شود. «قهرمان» با مرگی زشت فرو می افتد و حس نفرت را در دل دیگران زنده می کند.

* * *

اسم بردن «او» مغایر اخلاق است. برملا کردن آدمی که نخواسته نام واقعی اش را در بودن اش بگوید، غیرانسانی ست. ضمن آنکه در سر سُراندن به نقطه ها، حفره ها و دره هایی که به رنگهای زرد و خاکستری در زندگی او حضوری حاضر داشته اند، محدودیت های زیادی دارم. تا بود به همان هایی که می گفت، اکتفا می کردم. و چون می دانست باور اش نمی کنم، چیزهایی را در لفافه می گفت و اضافه می کرد: خودتان که تا ته اش می خوانی و احتیاج به گفتن ِ من در جرئیات اش نیست.

یک سال آخر بود که کمی تغییر ذائقه داد، آن هم در انتخاب مزۀ عرقی که یک جرعه سر می کشید، یا در نوع سرنگی که محتویات اش دیگر جذاب نبود. عرق، همان عرق سگی ی با الکل شصت درصد بود و محتویات سرنگ، چیزی بود که او را می خواباند.

... تا بود، دخترم ماند. و در چارچوب و دنیای خودش «اعتماد» کرد و هیچوقت نگفت، اعتماد اش خدشه دارد شده. «اعتماد» برای او خط قرمزی بود که نباید از آن می گذشت. و او تنها یک بار در زندگی اش از آن گدشته بود. و یکبار؛ فقط یکبار این آخری ها که «سنگ شده» بود، گفت: کاشکی زودتر می دیدم تان... کاشکی دخترتان نبودم.

او را به همین نام «او» بشناسید و اگر مایل بودید، شعر اش را یکبار دیگر گوش کنید؛ باور اش کنید. و «او» را خیلی زود از خاطر نبرید. با شعر دیگری از‌«او» با وی وداع می کنیم:

* * *

تاریخ انتشار: هفتم آوریل ۲۰۱۴

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد