به یاد: عباس آقا (عباس حجری بحستانی) که خاطره
مقاومتش در نزد هم بندانش هرگز فراموش نخواهد شد،
********
درد جانکاهش،
در تلالو نگاهش
افق را می شکافت.
قصه های ناگفته اش
در ناکجا جاری
شراره زنان در کردار بیدریغش،
آماج شرارههایش
دلهای فرودستان،
غصه های بیشمار ،
در ژرفای وجودش
در پیوندی دیر پای
با عشقی مقدس
اندوه بی پایانش...اما
رنگ باخته در آفاق آرزویش .
روح سترگش
استوار
بلندای ستیغ پندارش
دست نایافتنی
از اوج
تو پنداری
بر پهندشت زمین می نگرد.
البرز کوه
توگویی
در برابر قامت پهلوانیش
زانو می زند،
وبدان کرنش
قامت بر می افرازد
دشت، کران تا کران
سبزی آرزوهایش را،
به عاریت میگیرد
و بیدریغ،
آغوشش را
فراخباز
بر او میگشاید
گلهای سرخ و نسترن،
بر دامن البرز سر بر میآورند.
زلال وجودش،
در جانش
چه نا آرام!
غوطه ور.
برگرفته از میراث پاک نیاکانش ،
( اواز تبار حیدر و ارانی...بود)
مایه برگرفته از ژرفای نهادش
و در میآمیخته با جانش.
مردانگیش
زبانزد بود.
نه جلوهای از تمنای خویشتنش،
و، نه واژگونه بازتابی،
از حقیقت
برون تراویده
از جوهردرونش،
ایمان خلل ناپذیرش
محکم تر از خارا سنگ،
دژخیمانش،
زبان به اعترافی خود شکن گشوده
الماسی پر فروغ،
درخشان تر از آفتاب
من،
هنوز ام
به راز مرگش می اندیشم
و اسرار زندگی عاشقانه اش...
که در انبوهه ای از ناگفته ها و نانوشته ها
سر به مهرخواهد ماند.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد