در نگاهِ تو سرِ بريده ای ست
كه لاله را جامِ خون می كند
و جان را جوانه اندوه
دريا،
شورابِ اشكِ فرشتگان است
و فواره باژگونِ بيد
تنديسِ جنون
عجوزه فريبكاری ست جهان
"بيتوته كوتاهی
در فاصله گناه و دوزخ"
چه بيهوده پايانِ جهان را به ماتم نشسته ای
رويای مردگان است
بُغضی كه در جانِ تو ترك می خورَد
و سايهای كه تو را با خود به آغاز جهان می كشاند
چه بيهوده می پايند دستانِ تو
ديوارها و فاصله ها را
چه بيهوده!
ديگر زمين زمينِ خدا نيست
ديگر كسی نمی آيد
و آسمانِ آبیِ آرام
رنگين كمانِ كودكیِ ما را
از ياد برده است.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد