با یک شوک از خواب بیدار شدم. با عرقی سرد بر بدن، و چشمانی سرخ از وحشت. عقربه ها ساعت سه بعد از نیمه شب را نشان میدادند.
به امید خوابی دوباره و رهایی از کابوس شبانه چشمانم را بستم.
تلاشم بیهوده بود، چرا که کابوس های بیشتری به مغزم هجوم آوردند. به پا خواستم و از بستر خارج شدم. لباسم را پوشیدم و پاورچین پاورچین خودم را به درب خانه رساندم. به آرامی قفل را باز نمودم و خارج گردیدم.
هوای مطبوع و تازه به ریه هایم سرازیر شد. حالم کمی جا آمد.
خانه ما در محدوده جنگل قرار دارد. با چند قدم خودم را در میان انبوهی از درختان سر سبز کهن سال یافتم. ترسی از گم شدن نداشتم. سال ها بود که با این جنگل آشنا شده بودم. تقریبن روزی نبود که در آن قدم نزده باشم. وقتی به بالا نگاه کردم قرص ماه را دیدم که از میان شاخه ها می درخشد. همیشه از دیدن درخشش قرص ماه در شب های مهتابی لذت می برم. شب را برایم رویایی میکند.
پس ازلَختی قدم زدن در پای تنه یک درخت تنومند نشستم و به آن تکیه نمودم. چشم هایم را بستم و به صدای سیر سیرک ها گوش سپردم. به تدریج در خواب عمیقی فرو رفتم.
هیچ چیز و هیج جا را نمی دیدم. همه جای بدنم درد میکرد و از سرما می لرزیدم. روزها وشب ها سپری می شدند و از دستم بدر رفته بود که چه مدت در آن بند مخوف بودم. دست و پایم در قل و زنجیر و به حلقه ای در دیوار محکم شده بودند. علت در حبس بودن برایم مبهم بود. تنها کسی را که می دیدم مردی بود که ماسکی سیاه به سر داشت. او برایم غذا می آورد. غذایی سرد و فاسد که بوی گندیدگی میداد. مجبور بودم آن را بخورم، چرا که دلم از گرسنگی ضعف می رفت. ضعفی که در عمرم سابقه نداشت.
میخواستم زنده بمانم.
از صدای مهیب و باز شدن ناگهانی درب وحشت کردم. افکارم قاطی شد و از کنترل خارج گردیدم. می دانستم که همان وضعیت تکرار خواهد شد: سئوال های بدون جواب. و باز هم شلاق و درد.
درخشش نور شدیدی چشمانم را آزرد و آنها را بستم. در آن زیر زمین نمور به دیدن نور عادت نداشتم. این بار دونفری به طرفم هجوم آوردند. جوری صحبت میکردند که برایم قابل فهم نبود. نمی دانستم که راجع به چه چیزی حرف میزنند. یکی از آنها نزدیک شد و در کنارم چمباتمه زد. نور شدید چراغ قوه را توی چشمانم انداخت. بدون اراده پلک هایم را بستم. نتیجه اش دریافت یک ضربه سنگین به سرم بود. او چراغ قوه را به جیبش گذاشت و سرنگی که در دست دیگرش بود را به چشمم فرو کرد. درد در سراسر وجودم تیر کشید. فریادی کشیدم و بیدار شدم.
به سوی خانه روان گردیدم.
منوچهر ادامه داد و گفت:
این کابوسی است که هرگز در این سرزمین نا آشنا رهایم نمیکند.قصد بازگشت را هم ندارم، اما برایم مشکل است که والدینم، زادگاهم و هم میهنانم را فراموش کنم. والدینی که شبانه روز از من محافظت نمودند. آنها آموزشم دادند تا قدم به قدم برای بالابردن درک، فهم و آینده ای ایده آل تلاش کنم. به من آموختند که راه راست را از کج راهه تشخیص دهم. یاد دادند که انسان باشم و به دیگر انسان ها کمک کنم.
والدینی که در شادی ها و غم هایم شریک و همیشه ناظر ریختن اشک های شوق و دردم بودند. آنها به دنیایم آوردند و قبل از اینکه به آرامش برسم خود به آسایش نیاندیشیدند. هرگز به یاد نمی آورم که قبل از من سر به بالین گذاشته و به خواب رفته باشند.
در ذهن و ضمیرم صدایشان را می شنوم. برایم حرف میزنند. پندم میدهند. گونه ام را می بوسند. والدینی که دیوانه وار دوستشان داشتم و هنوز هم دارم. اما اکنون از آنها دورم و این دوری رنجم میدهد.
قطرات روان اشک را در چشمان منوچهر میدیدم.
دستی به صورتش کشید. اشک هایش را با آستین پیراهنش پاک نمود. ادامه داد و گفت:
آن دردها را فراموش نخواهم نمود. آن فریاد های دلخراش که در آن محبس می کشیدم همیشه در گوشم می پیچد. آن رنج هایی که کشیدم و شکنجه هایی که دادند از ذهنم دور نخواهند شد. آن صداهای ناله و ضجه هایی که از آن دیوارهای قطور عبور مینمودند و به مانند آژیر ماشین نعش کش می شنیدم در سرم می پیچد.
با این حال تا آن زمانی که نفس میکشم و جانی در بدن دارم برای زنده ماندن تلاش خواهم نمود.
بر این باورم که:
- بدون تلاش برای زنده ماندن مرگ فرا خواهد رسید.
- درد و رنج باید بروند و جایشان را به عشق و عاطفه بدهند.
- خوشبختی نیز خود به خود به سراغ انسان نمی آید. این انسان است که باید در جستجوی خوش بختی بدود تا به چنگش بیاورد.
- درد و غم همیشه انسان را صدا میکنند و این انسان است که باید به آنها پاسخ ندهد.
- تا زمانی که خنده بر لب دارم کسی نمی فهمد که در درونم چه خبر است، پس به خندیدن ادامه خواهم داد.
- چه بسا شب هایی خواهند آمد که به مانند گذشته ها آسوده نخوابم، اما یک چیز را فراموش نمی کنم و آن هم این است که شاید روزهای سخت تری در پیش رو خواهم داشت. پس بهتر است مقاوم باشم و خوب بیاندیشم تا به زندگی بدون درد و رنج ادامه بدهم.
- زمان لحظه به لحظه کوتاه تر می گردد و عمر به سرعت می گذرد، پس بهتر است که از تمامی لحظات استفاده مثبت و مفید بنمایم.
به این امید هستم که والدینم را ببینم. در آغوشم بگیرند. اشک بریزم تا از درون رها گردم.
با این امید زنده ام: به امید روزی که چماق جبر و زور بالای سر انسان ها نباشد. فریاد های دلخراش در زیر شکنجه های جسمی و روحی بگوش نرسد. ترورها و کشت و کشتارهای حکومتی و فرقه ای بر چیده شوند. دیکتاتور ها بفهمند که عمری طولانی نخواهند داشت.
میدانم که این آرزوهایم به زودی عملی نخواهند گردید. با این حال نا امید نیستم و به راهی که در پیش رو دارم ادامه خواهم داد.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد