logo





کوچة شامپیونه

بررسی کتاب

سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۸ فوريه ۲۰۱۴

مهرداد ایمانی

کوچة شامپیونه
مجموعة قصه
نویسنده: محسن حسام
ناشر: نشر باران، سوئد
چاپ اوّل ۲۰۱۱ میلادی ۱۳۹۰ خورشیدی
طرح روی جلد: گلنار رحمانی

مجموعه داستانهای کوتاه و بلند که با ادبیاتی رئالیستی آغاز می‌شود و با داستانی سورئالیستی پایان می‌یابد. داستانها اگرچه کاملا به ترتیب تاریخ نگارش نیامده‌اند ولی به اندازه‌ای که دسته‌بندی موضوعی اجازه می‌داده به ترتیب تاریخ آمده‌اند و شاید بتوان گفت که نمایانگر سیر دگرگونی فکری نویسنده هستند. داستانهای گیرا و صمیمی نخستین که شاید بازتاب خاطرات کودکی و نوجوانی باشند کم کم به دشواریهای دوران جوانی می‌رسند که آغشته هستند به مسائل اجتماعی و فردی. زبان زیبای شعری و تصویری که در آغاز با حوصله‌ای رمانتیک دنیا را بازمی‌تابد با گذشت سال‌های عمر پیچیده و سیاه می‌شود تا اینبار به توصیف سختی‌ها، نابسامانی‌ها و گرفتاری‌های فردی و اجتماعی دوران جوانی و پس از آن بپردازد تا کم کم از «پائیز برگریزان» گذر کند و بازتابنده تنهایی و دردهای غربت و تبعید گردد.

شاید هر داستان و یا دست‌کم دوره‌ای از روایت‌ها می‌بایست جداگانه بررسی شوند ولی من این توانایی را در خود نمی‌بینم و تنها به این بسنده می‌کنم که به بلندترین داستان و آخرین آنها از کمی نزدیک‌تر نگاهی بکنم. داستان «ژولیا روسو» که تنها داستان بخش آخرین کتاب به نام «وداع با پاریس» است مورد نظر من است.

پیش درآمد داستان، شعرِ «بشنو از نی ... » است که به شکلی بسیار خلاصه چکیده داستان را دربر دارد. داستان از نخستین سطرهای خود بی‌اختیار فکر را به سوی رمان «کوری» نوشته ژوزه ساراماگو می‌کشاند. در کوری به دلیل یک بیماری همه‌گیر، کسی دیگران، زندگی و کارهای آنها را نمی‌بیند و در داستان ژولیا روسو چشم‌ها در تاریکی و تنهایی اسیر می‌شوند و نمی‌توانند دنیای خارج را ببینند. آنچه راوی را بر بازگویی این داستان واداشته شاید با تکه کوتاهی که به شکل مستقل در صفحه 363 کتاب آمده بتوان فهمید. «دلم نمی‌خواهد بخوابم، خودم هم نمی‌دانم که چرا دلم شور می‌زند. چقدر خوب بود اگر می‌توانستم با چشم باز بخوابم، می‌ترسم همیشه وقتی که در خواب هستم، اتفاقی بیافتد. خواب برای استراحت جسم و آرامش روح و روانم نیست. می‌توان جسم را وارهاند که نخسبد. بدون آنکه آدم هوشیاری‌اش را از دست بدهد. شاید «بودا» هم اینگونه جسمش را زیر آن درخت به سکون دائمی واداشته بود. لابد با چشم درون مواظب کوچکترین حرکت موجودات اطرافش بود. حرکت اجسام را با چشم درون می‌دید. البته من بودا نیستم. قرار هم نیست بودا باشم. من رمان‌نویس گمنامی هستم که بر حسب تصادف بر اثر حادثه‌ای که هنوز علتش بر من آشکار نیست، در اتاقم زندانی شده‌‌ام، نویسندۀ نفرین شده‌ای که بخاطر یک خواب نابهنگام از جهان هستی جدا شده است که محکوم شده‌ است طور دیگری زندگی کند. مثل حلزونی در لاکش. لابد من همان حلزون هستم. اما گیر کار اینست، مشکل واقعی من اینست هر کاری که می‌کنم جسمم در لاکم نمی‌گنجد. روحم در قفس جسمم آرام نمی‌گیرد. من در پوست خودم شاد نیستم.» این تکه گویا به هیچ بخشی ربط ندارد، تنهاست و به شکل قطعه‌ای میان دو بخش داستان قرار گرفته است.

داستان، خوابی پریشان و یا واقعیتی خوابگونه و درهم است که بدون خواست و آگاهی راوی بر وی تحمیل شده است. خوابی پریشان که ریشه در جدایی و تنهایی دارد. بن‌مایه داستان باید ریشه در نیاز به بازگویی داستان غربت و تبعید باشد که راوی را از «نیستان» جدا کرده، اگر چه نویسنده نامی فرانسوی برای قهرمان اول داستان انتخاب کرده است. نویسنده دانسته و یا ناخودآگاه در جایی از زبان راوی می‌گوید که «روشنایی نمی‌میرد. آتش همیشه در معابد اجدادم روشن بوده.» و بدین ترتیب این «موسیو» را اصل و نسبی ایرانی می‌دهد.

بریده شده از دنیا و تنها در دیاری که کسی نیست و همه چیز به ناگاه ناپدید شده و یا او تازه بر این تنهایی آگاه می‌شود. این برای یک تبعیدی پدیده عجیبی نیست. پس از رستن از خطرها و در پی ریشه‌دواندن در محیط تازه و اگر نتوانی ریشه‌های خود را آنگونه که آرزو می‌کنی در خاکِ شرایط تازه بدوانی، این تنهایی ناآشنا نیست. تنها می‌شوی، تنهاتر از همیشه، تنهای تنها که هیچ کسی را نمی‌بینی و در این تنهایی یادها هستند و توهم یک زندگانی که سایه‌ای از واقعیت را در خود دارند. راوی از خوابی که روشن نیست کی آغاز شده بیدار می‌شود و یا بخود می‌آید و خود را در تنهایی و تاریکی یک ساختمان مسکونی ولی خالی از زندگی و آدمی می‌یابد. جایی که گویا زندگی از آن رخت بربسته و تمام ارتباطش با دنیایی که شاید زندگی در آن جریان داشته باشد قطع شده. آنقدر تنها و بی‌کس است که بارها بر زنده بودن خود شک می‌کند و تردید در اینکه شاید او هم به یک روح‌سرگردان تبدیل شده باشد. او کوشش می‌کند که با دنیای خارج، هر چه که باشد، رابطه برقرار کند. هر چه هست او در آن دنیای تیره و تار و بی نفوذ به دنیای خارج گرفتار آمده و با آنکه می‌داند که این ساختمان از خارج و بوسیله آنهایی که در خارج آن ساختمان هستند، گل گرفته شده و به فراموشی سپرده شده، با اینهمه هنوز دغدغه آن دنیا را دارد و تلاش دارد که خود را به آن دنیا برساند. و با این وجود در پی «راه نجاتی» است تا خود را به آن دنیا برساند. «ای کاش می‌شد یک روز فقط یک روز بدون دغدغۀ خاطر زیست و فراموش کرد که در این جهان پر از فقر و مسکنت میلیون‌ها آدم دارند درد می‌کشند. آیا من می‌توانم چشمانم را ببندم و به آنها فکر نکنم.» شاید این پل رابط آن دنیای تیره و تار و آن خانه است با جریان‌های اجتماعی و آنچه در خارج از آن خانۀ دربسته می‌گذرد. شاید این است که نویسنده را به نوشتن واداشته.

چه شده که او در آنجا گرفتار شده و این تنهایی خاکستری و سیاه چگونه بر او تحمیل شده، روشن نیست. جایی که از آن به نفرت و با نام‌های بیغوله، مهلکه، خرابه، خانه گل‌اندود شد، یاد می‌کند. روح سرگردان و شوریده راوی این تنهایی و جدایی را برنمی‌تابد و همواره در پی رهایی از آن تاریکی‌هاست و در پی روزنی تا به دنیای بیرون رخنه کند. راوی می‌داند که در بیرون آن خانه زندگی جریان دارد در حالیکه از درون ساختمان، که خودش هم همراه دیگران در آن زندگی می‌کرده تصویر تاریکی می‌دهد. از «مرگ دسته جمعی ساکنان ساختمان ناحیه چهارده» می‌گوید. می‌خواهد که پلیس و امدادگران بیرون از آن ساختمان به دادش برسند ولی گویا ناگهان فکری می‌کند و بخود می‌آید و می‌گوید « دیگر نمی‌توانم از دستشان جان سالم بدر ببرم. همه‌شان کور خوانده‌اند. من هنوز فکرم کار می‌کند. هوش و حواسم بجاست. از پا نخواهم نشست. بالاخره اینقدر به این در و آن در می‌زنم تا راه نجاتی پیدا کنم.» در این‌جا روشن نیست که منطق سمبلیک داستان چگونه کار می‌کند. اگر پلیس و آنهایی که در خارج هستند کسانی هستند که این خانه را گل‌اندود کرده‌اند و راوی را در آن گرفتار کرده‌اند و اگر آنها، تنها کسانی را می‌خواند و یا می‌پذیرند که نتوانند فکر کنند، پس راوی دل به چه می‌بندد؟ آیا دل به نجات به دست دشمن دارد؟ که باز هم به همان دنیایی برگردد که او رادر این ساختمان زندانی کرده‌اند؟

نکته دیگر تضادی است بین آن دنیای تجریدی و سمبولیک که در ژرفای فکرهای بزرگ کاوش می‌کند و گذارهای گهگاهی به دنیای پیشین و رئالیستی با جزئیاتی که در مجموع نه چندان مهم هستند و نقشی در پیش‌برد داستان دارند و نه با آن فکرهای پیچیده خوانایی دارند. مثلا اینکه موسیو شوالیه قهوه‌اش را با شیر ولی بدون شکر می‌نوشد و یا توصیف نگاره‌ای از یک رقاصه با پیراهن بلند قرمز و حاشیه طلایی و حلقه‌های بزرگ گوشواره و پای برهنه و النگو بسته به روی یک پاتختی و یا بازگویی جزئیات سفر مادام لیدیا برانژه به پاریس و خوردن شام و شراب و خوابیدن او در یک مسافرخانه که نه پی دارد و نه پس، چه نقشی در پیشبرد داستان دارند برای من روشن نیست. همچنین نوسان میان آن خانه و ساکنان پیشین‌اش و خاطراتی که از آنها در ذهن راوی زنده می‌شود، موضوعیت مشخصی پیدا نمی‌کنند. چرا باید در هر آپارتمان و یا گذری داستان زندگی کسی بیاید و سپس کم و بیش رها شود در آن سیاهی‌ها؟ بدون تردید تصویر این صحنه‌های ظریف، کمکی است به واقعی کردن داستان ولی به گمان من با آن درجه تجرید که در داستان جاری است خوانایی ندارد.

در تاریکی‌های خانه آب باران به شکلی به درون راه پیدا می‌کند و همچنین گیاهی به نام ویواس که هر دو موجبی می‌شوند تا پایه‌ای ترین نیازهای زندگی برآورده شود. این دو نان و آب بخور نمیری را برای راوی تولید می‌کنند تا او به زندگی و تلاش خود در آن تاریکی‌ها ادامه بدهد. در فضای بسته آن ساختمان انسان و همدمی نیست، گرچه گاهی اثری مرموز از یک یا چند موجود که می‌بایست انسان باشند در گوشه و کنار به چشم می‌خورد. مثل قالب صابونی که هنوز تَر است در حالیکه قطره‌ای آب در شیر دستشویی نیست. این زندگی مرموز بطور موازی با زندگی راوی در آن ساختمان ادامه دارد و گاهی بسیار نزدیک می‌شوند ولی زمان می‌خواهد تا به هم برسند. در عوض زندگی حیوانی-گیاهی وجود دارد و رو به رشد است. از زندگی موش‌های مسخ شده تا حشرات موذی، سوسک، مورچه بالدار، مارمولک، کرم شبتاب و پروانه و خزه که همه جا را می‌پوشاند و در حال پیشروی است نام برده می‌شود ولی راوی «انسانش آرزوست» که آنهم یافت نمی‌شود. گیاه ویواس هم پیوند او با زندگی است که به او هم ماده غذایی می‌دهد و هم گرما و نور، گاهی می‌پژمرد و رو به مرگ است تا دوباره در سر پیچی دیگر از نو نیرو بگیرد و رشد کند.

ساکنان ساختمان به هیچستان سفر کرده‌اند. راوی با «یک‌چشم» که گویی نیم انسانی است با گداری به گذشته، در ساختمان گیر کرده‌اند. ساکنان ساختمان یا نیست و نابود شده‌اند و یا به وسیله امدادگران نجات پیدا کرده‌اند. روشن نیست که رفته‌گان بخت بهتری داشته‌اند و یا او و آنانی که مانده‌اند. «فریاد می‌زنم: من برای چه زنده مانده‌ام. حالا که همه رفته‌اند، من چرا باید بمانم و در تنهایی رنج بکشم.» فریادی که شاید بیشتر تبعیدی‌ها و رسته از دام‌ها روزی سرداده‌اند و سپس شک و تردید به وجود خود و هر آنچه در پیرامون است و سر آخر حس و درک دنیای بی انتهای تنهایی. «ژولیا با من سخن بگو. من کی هستم و در این ساختمان مخروبه چه کار می‌کنم، من وجود دارم. وجود ندارم. مثل دیگران جزو ارواح شده‌ام. اگر اینطور است به من بگو ارواح کجا رفته‌اند.» در این خستگی گیج کننده و آرزوی خواب و راحتی است که تغییر فصل‌ها را می‌بیند و رویش زندگی را. نخست با دیدن پروانه‌ای و پس از آن در دگرگونی فصل‌ها و ترک برداشتن سقف آسمان و بهم ریختن ستاره‌ها و سپس بیتابی خود را اینگونه وصف می‌کند: «حالا من منتظر بهار هستم. فصلش که برسد، بهار از زیر سنگ هم که شده، سر برمی‌کشد. با طراوت و جوانی‌اش سدی بروی زمستان می‌کشد. گیاهان بخواب رفته، بار دیگر از زیر خواب سر برمی‌آورند. مبارک باد موسم بهار و هر سبزه‌ای که در دل و در هر نقطۀ این جهان خاکی می‌روید.»

«یک‌چشم» که همان ژولیا روسو باید باشد که در اثر آن حادثه نابود نشده و تنها به موجودی میان دو دنیا تبدیل گشته که سر و روی سوخته دارد و حرف نمی‌زند و از راوی گریزان است ولی همزمان از او دل نمی‌کند و همچون انسان عواطف خود را نشان می‌دهد. ‌ این موجود پُلی است بین دنیای سیاه پیرامون و یک عشق گمشده. عشقی که راوی را نه تنها در گذشته که در این دنیای تاریک هم به زندگی و حس انسان بودن وصل می‌کند و سرانجام امید زندگی را به راوی برمی‌گرداند. گذشته از یک‌چشم موجود مرموز دیگری هم کم کم به عرصه می‌آید که نمی‌شود با او تماسی برقرار کرد ولی انسان است و از خود اثر انسانی نشان می‌دهد. شاید او نماد انسانهای بسیار دیگر است که در بعدی از زمان و مکان و وجود پنهان هستند و به راحتی نمی‌شود با آنها رابطه داشت ولی هستند و موازی با تو زندگی می‌کنند. اگر انسانها هستند و به صورتی حیوانی-گیاهی مسخ نشده‌اند باید در جایی در پیرامون همان زندگی وجود داشته باشند. این موجود هم در دمیدن روح زندگی در راوی و یک چشم شرکت دارد و راوی را وامی‌دارد تا یک‌چشم را کمک کند که از ناامیدی رهایی پیدا کند.

*










google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


علاقمند
2014-02-18 22:33:21
نویسنده نقد اشاره کرده که نویسنده نام فرانسوی برای داستان انتخاب کرده و لی درک نکرده که چرا این نام را برگزیده.
مسئله اصلی داستان در همین جاست
کوچه شامپیونه نام کوچه ای است که اخرین خانه صداق هدایت در آن قرار داشت و نیسنده بزرگ ایران در ان خانه به زندگی خود پایان داده است. نویسنده داستان حتما نظری داشته که محل خودکشی صادق هدایت را آزین بخش کتابش کرده . لب کلام در اینجاست که امیدوارم نقاد گرامی در نوشته بعدی اش به ان بپردازد

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد