logo





در فقدان پدر

چهار شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۲ فوريه ۲۰۱۴

رضا اسدی

reza-asadi-s.jpg
محبوبه از این وضعیت به وحشت افتاده و از هیچ کمکی برای بهبودش دریغ نمیکرد. اما تغیری در وضعیت مادر پیش نمی آمد: روز به روز کمتر حرف میزد. در گوشه ای می نشست و به دیوار مقابل زُلزُل نگاه میکرد.

همه چیز از آن روز شروع شد. روزی که محبوبه از دانشگاه بازگشت و پدرش را در خانه ندید. سه هفته ی تمام پدرش از خانه بیرون نرفته بود. او در حال اتمام کتاب جدیدش بود. قصد داشت تا به زودی آن را منتشر نماید.
این بیرون رفتن برای محبوبه عجیب می آمد.
مادر میگفت: صبح اول وقت بود. یک نفر اومد دَمِ دَرِ خونه. باباتو صدا کرد و با خودش برد. شاید دوست و یا همکار قدیمی او بود، اما من تا به حال ندیده بودمش.
محبوبه خوشحال شده بود که حد اقل پدرش از خانه خارج شده تا هوایی تازه به ریه هایش سرازیر کند. لذا وارد اطاقش شد تا به موقع تکالیفش را انجام بدهد. فکر بابا را هم از سرش بدر کرد.

هوا تاریک گردید و خبری از پدر نشد.
پس او کجا میتونه باشه؟
اینور و اونور خانه را جستجوکرد تا شاید یادداشتی از او پیدا کند. اما چیزی دستگیرش نشد. به اطراف خانه و پارک محل سرک کشید و او را نیافت.
ساعت هشت شب شد. مادر از غیبت طولانی همسرش خیلی نگران گشت. از این ناراحت شد که چرا هنوز به خانه بازنگشته. با خودش زمزمه میکرد و مکرر می گفت: پس چرا این همه طولش داده؟ حد اقل میتونست یه زنگی بزنه و مارو از سلامتی خودش با خبر کنه.
با پدربزرگ محبوبه تماس گرفتند. به دایی، عمو، خاله و عمه تلفن کردند. همه از غیبت نا بهنگام پدر در تعجب بودند.

ساعت ده شب بود که تماس با کلانتری برقرار شد و ماوقع را توضیح دادند.
افسر نگهبان در آن طرف خط جواب داد و گفت: چه خبر شده؟ زیاد شلوغش نکنید. نوبرشو که نیاوُردید. حتمن یه جایی رفته و بزودی بر میگرده. پدرتون که بچه نیست. آدم عاقلیه که میتونه دنیا را دور بزنه و از خودش حفاظت کنه. با فامیلاتون تماس بگیرین و تا صبح صبر کنین. اگه نیومد اونوقت یه فکری براش میکنیم.

محبوبه آرام و قرار نداشت. تمام طول شب خواب به چشمانش نیامد. به همه چیز فکر میکرد و به همه کس مظنون بود. همه جور اتفاقی هم میتوانست افتاده باشد. مادرش هم تمام طول شب بیدار مانده بود و به درب خانه نگاه میکرد. با هر صدایی از جا می پرید و درب را باز میکرد. به اطراف نگاهی می انداخت و دو باره مأیوس و نا امید سر جایش می نشست.

حدود ده صبح شنید که چند نفر آن پایین با هم صحبت میکنند. توی اتاق پذیرایی. یکی از آنها صدای مادرش بود. به سرعت لباسش را پوشید و سراسیمه خودش را به آنجا رساند. به آرامی وارد اطاق شد و دو تا پاسبان همراه با دو خانم را دید که با مادرش گفتگو میکنند. دید که مادرش گریه میکند و به صورتش چنگ میکشد.
محبوبه به وحشت افتاد. از وسط آن نفرات چشمش به یک عکسی در روی میز افتاد. مادر دست محبوبه را گرفت. به طرف میز برد و عکس پدرش را توی دستش گذاشت.
محبوبه به عکس پدر نگاه کرد: دراز به دراز افتاده توی پیاده روی خیابان. رنگ پریده. با لکه های آبی و خون مردگی در گردنش.
هق و هق کنان آن را برداشت. طوری به سینه اش چسباند که انگاری میخواهد کپی آنرا توی قلبش چاپ کند. زار میزد و شیون میکرد.
دوتا پاسبان و آن خانم ها ایستاده بودند و به این صحنه اسفناک نگاه میکردند. می گفتند که فقط وظیفه خبر رسانی انجام دادند و بیش از این کاری از دستشون ساخته نیست.
خانم هایی که همراه با پاسبان ها آمده بودند به مادر محبوبه دست دادند. به او تسلیت گفتند و آرزوی سلامتی برای خودش و دخترش نمودند. هر چهار نفر محبوبه و مادرش را تنها گذاشتند و رفتند.

محبوبه گیج مانده بود و از واقعه سر در نمی آورد.
چه اتفاقی افتاده ؟
پدرش را کجا برده بودند؟
از شدت درد، چشمانش به حدی می سوختند که انگار به داخلشان سیخ داغ فرو میکردند.
مادرش پشت به او، و رو به پنجره ایستاده بود. مات و مبهوت بیرون را نگاه میکرد. گویا که پاسبان ها را باور نداشت و انتظار پدر را میکشید.
او مادر قبلی نبود: صورتش رنگ پریده، چشمانش اشک آلود و پرخون، با چهره ای خشمگین به زمین و زمان بد می گفت.
طوری نگاه می کرد که گویی یک هیولا دیده است: لبانش می لرزید. صدایش عوض شده و بدنش به رعشه افتاده بود.

محبوبه فهمید که دیگر هرگز پدرش را نخواهید دید: صدایش را نخواهد شنید، او را نخواهد بویید، با یکدیگر به خرید نخواهند رفت، از گذراندن تعطیلات در کنار دریا خبری نخواهد بود، صبح و شب صدای بیدار باش و دستوربه خوابیدن نخواهد داد، گونه اش را قبل از خواب و موقع رفتن به دانشگاه نخواهد بوسید و از آن پس هرگز قهقهه های شادش را نخواهد شنید.
محبوبه به طرف طبقه بالا دوید. خودش را به اطاقش رساند و روی تختش پرتاب نمود. بالشش را روی دهانش گذاشت و فریاد های دلخراشی سر داد و گفت:
"پدر"، و "ای پدر مهربان" آیا برای همیشه ما را ترک کردی؟
نگاه محبوبه به دیوار مقابل افتاد. بر قاب عکسی از خودش و مادرش. پدرش هم در کنارشان بود و به آنها لبخند میزد. با انبوهی از موهای مشکی بر سرش و چشمانی جذاب. دردش فزونی گرفت. سرش را لابلای بالش و لحاف مخفی کرد تا مادر صدای گریه اش را نشنود.
به آن صدای ضجه ای که می آمد هم کم توجه بود.

دوباره آن صدا را شدیدتر شنید. سرش را از زیر لحاف بیرون آورد. صدای ناله مادرش بود. چیزی نمی گفت، اما طلب کمک در ناله هایش هویدا بود.
محبوبه فریادی کشید و گفت:
آمدم مادر.
من دخترتم.
محبوبه.
دوستت دارم و تنهایت نخواهم گذاشت.
میفهمم، میفهمم که جهان همچنان بدور خود میچرخد و زندگی ادامه خواهد داشت.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد