اخیراً خبردار شدم کتابی به نام «ریشه در خاک» به قلم زهره تنکابنی به علت محدودیتهای انتشاراتی در داخل ایران، در خارج از کشور به چاپ رسیده است. هم چنان که صفحات این کتاب نسبتاً قطور 236 صفحهای از مقابل چشمانم میگذشت لحظه به لحظه در قصدی که نویسنده در ابتدای کتاب بیان کرده بود و توجه مرا به آن جلب کرده بود بدبینتر شدم و حاصلف خطوطی است که بر صفحه نشاندم و شما ملاحظه میکنید. من نیز کوشش کردهام دچار عصبیت نباشم و خیلی غیرمنصفانه با زندانیای که 9 سال زیر دست دژخیمان بوده برخورد نکنم اما شاید قضاوت شما هم بر این باشد که گاه چنان به بیراهه رفته که هر خواننده ی معتدلی را هم برمی آشوبد. دیگر قضاوت با شما و دردکشیدگان دیگری است که نوشتهی او و برخورد مرا قضاوت کنید. لازم به تذکر است که تمام جملات داخل گیومه از کتاب میباشد.
در ابتدا از این که نویسنده قصد خود را بازگویی و حک کردن تجربیات خود در زمینهی تاریخ عمومی جامعه مطرح میکند بسیار امیدوار شدم به این که با تحریف تاریخیِ دستساز جمهوری اسلامی طرف نیستیم. او در پیشگفتاری قصد خود را از نگارش کتاب چنین بیان میکند: «همیشه آرزو داشتم آنچه بر من گذشته است به عنوان تجربهاي تاريخي به نسل جوان ايران منتقل شود اما متأسفانه اين خاطرات معمولا براي آنها جاذبهاي ندارد چرا كه مسأله آنان بسيار متفاوت از مسأله دوران ماست. جوان، اصولا نوگراست و تقريباً هميشه بر عليه باورهاي نسل قبل عصيان ميكند. ما هم، چنين بوديم و از اين رو براي نسل ما عصيان نسل كنوني كه به دليل گسترش ارتباطات و نيز مشكلات ركود جهاني اقتصاد و نداشتن چشمانداز روشني از آينده همه ارزشهاي ما را به زير سؤال كشيدهاند قاعدتاً بايد قابل درك باشد. ولي يك تفاوت اساسي در عصيان ما و اين نسل مانع از درك درست اين مشكل است. نسل ما در دوران رونق اقتصادي از نظر داخلي و مبارزات آزاديبخش از نظر جهاني رشد كرد و با آنكه اغلب قريب به اتفاق ما تحصيلكرده و از اقشار متوسط جامعه بوده و چشمانداز بسيار روشني از زندگي آينده داشتيم اما سرشت عدالتخواهانه جواني و روحيه عصيانگري آن، ما را به مبارزه براي زندگي بهتر نه براي شخص خودمان بلكه براي مردم محروم كشور و جهان رساند اما نسل جوان امروز براي تأمين و تثبيت خواستهاي شخصي خود مبارزه ميكند و خواهان كسب اطمينان براي زندگي خويش است. در حاليكه ما از آزاديهاي اجتماعي بيحد زمان شاه رنج ميبرديم آنان از بسته بودن محيط اجتماعي كنوني در فغانند.»
و نوشته تا آنجا که به بیان جنبش مردمی پیش از انقلاب و پیوستن خود نویسنده به صف مبارزین مربوط میشود با نگارشی روان و نزدیک به حقیقت پیش میرود.
در توضیحِ چرایی انتخاب مبارزه مسلحانه براي تغيير وضع مردم پاسخ او چنین است: «از آنجايي كه همه اين حكام به شدت خودكامه و مستبد بودند و راه مبارزه مسالمتآميز را ميبستند، از اين رو همواره اين مبارزه مسلحانه بود كه در تاريخ ما سمبل دشمني با حاكميت جابر محسوب ميشد و همواره هم مبارزات امثال سنباد، ابن مقفع، قرمطيان، سربداران، اسماعيليه و غيره در آن اهميتي بيش از مبارزات برمكيان، فردوسي، حافظ و غيره داشته است. از طرفي مستبدين با درك خطرِ آگاه شدن مردم، همواره مانع دستيابي ملت به شعور و دانش شده و با دامن زدن هرچه بيشتر به احساسات آنان، از به كارگيري شعور توسط آنان جلوگيري ميكنند.»، «بدون آگاهي از تاريخ درست ايران و اينكه مردم ايران بسيار صبوراند و تا كارد به استخوانشان نرسد از جان مايه نگذاشته و به ميدان نخواهند آمد. در آن دوران جنبش جوانان در تمامي كره زمين چنين عمل ميكردند. حتي در فرانسه كه دموكراسي بر آن حكمفرما بود، جنبش جوانان در سال 1968 تا حدودي خشونت آميز بود. متأسفانه اخیراً عدهای آگاهانه یا ناآگاهانه به تخطئه مبارزات مسلحانه ایران پرداخته و آن را همسان تروریسم دانستهاند. تروریسم یعنی ایجاد رعب و وحشت و ناامنی در جامعه. تروریسم کور است و برایش کشتن سرکوبگران با کشتن مردم فرقی ندارد.»
زهره تنکابنی در روز پنجشنبه 19 دي 54 در رابطه با فداییان خلق توسط ساواك بازداشت میشود و در دوران انقلاب 1357 جزء آخرین سری زندانیان آزاد شده است. اما چند سال بعد توسط مأمورین جمهوری اسلامی دستگیر شده و به همان زندانی برده میشود که زمان شاه. به قول خودش: «هنگامي كه گفت پايت را بلند كن فهميدم همان جايي رفتهام كه سه سال پيش در پي انقلاب مردم از آن رهايي يافته بودم.»
از این مرحله است که زهره تنکابنی با عینک ایدئولوژی سازمانی که در آن روز، جمهوری اسلامی را ضدامپریالیستی میشمرد با تجربهی زندان برخورد میکند و در هر خط این خاطرات، خواننده را دچار حیرت. نمونه آوردن چند جمله از خودِ او در ابتدای دستگیری شاهدی بر این مدعاست: «شكنجه من از حدود 9 صبح شروع شد. آنقدر زدند كه من ديگر نشمردم. اتاق شكنجه آنها مانند ساواك نبود. نورگيري كه پله داشت و در پشت نگهباني بند يك واقع بود. اين سلول سرد و خاكي بود. صدا از آنجا به تمام بندها ميپيچيد. اتاق شكنجه ساواك اتاقي جدا در طبقه دوم بود و صدا از آنجا بيرون نميآمد. نميدانم چه شده بود كه صداي فريادم در نميآمد. نه اينكه ارادي باشد. شايد يك شوك بود از حكومتي كه ما حمايتش ميكرديم، انتظار اين را نداشتيم.»
اما این ابتدای پاگذاشتن به زندان است، حیرتآورتر این که خانم تنکابنی بعد از گذراندن سالها حبس در زندانهای مختلف جمهوری اسلامی، بعد از این که شاهد شکنجههای فراوانی، چه در مورد خود و چه در مورد همبندان و همزنجیراناش از گروههای مختلف بوده، بعد از این که در سال 61 شاهد تجاوز به دختران نوجوان توسط پاسداران بوده هنوز دو به شک است و نمیتواند باور کند که رژیم مورد حمایتش متشکل از جانیانی باشد که هر روزه در قتلعام فرزندان ایران دست دارند. بعد از این که در سال 61 خودش مینویسد: «پائیز 61 بود که خانم طاهره باقرزاده با پسرکی 2 یا دو نیم ساله به بند ما اتاق 4 آورده شد.گویا پروندهاش سنگین بود چون خیلی شکنجه شده بود. پسرک بسیار شاداب بود و خوب میرقصید. از اینکه به او رقص یاد داده بودند همه خوششان میآمد. او خیلی وقتها به همراه مادرش به بازجویی میرفت و شاهد شکنجهاش بود. یکبار که طاهره را آنقدر زده بودند که مجبور شدند روی برانکار به بهداری ببرند پسرک گریه کنان به دنبال برانکار مادر میدوید و گریه میکرد. آنبار مادر برای40 روز در بهداری بستری بود و توابان از بچه توی بند نگهداری میکردند. این بچه بعد از سه چهار ماه دو تغییر واضح کرد. اولا پلکهای زیرینش به صورت دو پیله بسیار مشهود و سرخ رنگ درآمد و ثانیا چون ماه محرم بود و توابان برای نشان دادن توبهشان تا نیمی از شب در سالنِ سربند به مرثیه و سینه زنی میپرداختند بچه که شاهدش بود درحالی که به سینهاش میزد مثل اوایل آمدنش به بند، گردنش را به صورت رقص میچرخاند.» باز هم باخود میگوید انشالله که گربه است.
با تکیه بر نوشتهی خانم تنکابنی متوجه میشویم تا چه حد هواداران این دو جریان (اکثریت و حزب توده) در کورچشمی خود پیش رفته بودند: «آن دوست ما اصرار داشت كه كسي نفهمد كه شكنجه شده، چون معتقد بود حكومت ضدامپرياليست است و ما نبايد با ضدانقلاب هم صدا شويم. از اين رو وقتي ميخواستيم به زخمهايش پماد بماليم شب تا نيمه شب در حمام اين كار را ميكرديم. به يادم آمد آن رفيق تودهاي كه در كميته مشترك ديدم و منكر شكنجه شده بود نيز احتمالا پشتش را زده بودند. اين دوست ما دو سه بار به بازجويي رفت و كتك خورد و هر بار نگذاشت كسي بفهمد بالاخره يك بار او را به بازجويي بردند و كف پايش آنچنان لتوپار شد كه با برانكارد به بند آوردند.»
خود او در چند خط بعد مینویسد: «الآن كه به اين موضوع فكر ميكنم، ميبينم بسيار وحشتناك بود، پنهان كردن اين وحشيگري. يعني افشا كردن آن فشارهاي غير انساني وظيفهی ما بود.» اما با این وجود بعد از دو سال زندان و شکنجه، هم چنان خوشبین است و هر بار او را صدا میزنند که وسایلش را بردارد و برای انتقال به زندان دیگر و یا به بند دیگر برود با همه خداحافظی میکند و میگوید فکر میکردم آزادم میکنند. «حالا من همان ابتدا كه صدايم كردند فكر كردم آزادي است. در حالي كه سر از انفرادي در آورده بودم.»
در همین دوران در پاسخ به سوال زندانیِ مجاهدی که از «واحد مسکونی» برگشته بوده و نظر او را دربارهی جمهوری اسلامی میپرسد، مینویسد:« واقعیت این بود که اصلاً قصد نداشتم نظری بدهم چون منهم در آن مقطع به جمهوری اسلامی بدبین شده بودم.» تازه بدبین شده بوده. در رابطه با سلولگردی زندانها مینویسد: «من نخست فكر كردم حتماً كودتايي شده و تصميم دارند همه ما را به مسلسل ببندند.» او گمان میکند کودتا شده که پاسداران سلولها را وارسی میکنند چرا که در ذهن او پاسداران جمهوری اسلامیِ مورد حمایتش که نمیتوانند تا این حد وحشیگری کنند که با باتوم و سلاح به سلولها بریزند و همه وسایل زندانیان را خرد و خمیر کنند، آن هم پاسداران رژیمی که بازجوهایش استخوانهای انسانها و روحشان را در زندانها خمیر کرده بودند.
در همین مقطع هم، آن قدر که از رفتار همبندیان، از غیرانسانی بودن بایکوتها شکایت میکند از رفتار بازجوها شکوه نمیکند: «همینجا بگویم که در زندان جمهوری اسلامی خصلت غیرانسانی بایکوت برایم روشن شد. بایکوت ویران کننده روح انسان است.»، « به هر حال ما در زندان اشتراک منافع داشتیم و آن هم مقاومت در برابر ساواک بود. بر خلاف دوران زندان جمهوری اسلامی که هر کس فکر میکرد خودش بر حق است و دیگران هیچاند.»، «يكي از تلخترين خاطرات من از زندان نه برخورد زندانبان، بلكه بايكوتي بود كه از سوي بچههاي چپ و خودمان بر من ميرفت.» از بازجو، از آقای هادی خامنهای، از حاجآقا ابراز نفرت نمیکند. «نوروز 61 بود، روزي در باز شد و حاجي، رئيس كميته، آمد و گفت خانم من متأسفم ما زمان شاه هم بند و هم زنجير بوديم چرا بايد من زندانبان باشم و شما زنداني؟ گفتم من هم تعجب ميكنم در حاليكه موضع من حمايت از جمهوري اسلامي است و تشكيلاتي هم نيستم.» تا آنجا که زمانی که از جوٌ سلول عمومی خسته و بیزار است، و بعد از مرگ همسرش خواهان رفتن به انفرادی میشود آن هم با ذکر شرط و شروط ایشان؛ مبنی بر داشتن روزنامه، نخ و سوزن و مدت سلول انفرادی که بیش از پانزده روز نباشد که همه این شروط پذیرفته هم میشود.
از این که حسین روحانی بریده بوده و این مسئله روی هوادارن پیکار که تا آن موقع مقاومت میکردند تأثیر منفی گذاشته بوده به درستی مینویسد: «سخنان حسين روحاني واقعاً بچههاي پيكاري را كه به خوبي زندانشان را ميكشيدند تكان داد و شكست. حسين روحاني بارها به مصاحبه آمد و هر بار نيز سخنان او را از طريق ويدئو در بند پخش ميكردند. اينجا است كه مسئوليت رهبري جريانات سياسي اهميت ويژه خود را نشان ميدهد. مصاحبههاي سران پيكار در شكستن روحيه اعضايشان تأثير فوقالعادهاي داشت.» اما شوهای تلویزیونی کیانوری را تأیید کرده و از او بدون قید «زنده یاد» سخن نمیگوید: «دیماه بود که آقای کیانوری و مریم خانم در یکی از اتاقهای بازجوئی نشستند و بچههای تودهای و اکثریتی را پیش آنها بردند. محتوای حرف آقای کیانوری این بود که جمهوری اسلامی ضد امپریالیست است و باید انزجار بدهید و بروید.» نویسنده این رهنمود را دالٌِ بر روشنبینی کیانوری ذکر کرده و برای تأیید نظر خود کشتار 67 را نمونه میآورد که چند ماه بعد از این سخنان، اتفاق افتاد.
در مورد توابین نیز نظرات خانم تنکابنی در طول زندان، یا در حین نوشتن کتاب تغییر میکند. اما در این زمینه هم لطف ایشان شامل توابین شده اما همین لطف را از هواداران اقلیت و راه کارگر و غیره دریغ میکنند: «حس ناخوشايندي نسبت به توابها داشتم. از نظر من آنها خبر چينان زندان بودند. هر چند كه من خودم را در زندان هم هوادار جمهوري اسلامي ميدانستم اما آدم فروشي برايم كراهت داشت. سالهاي بعد نگاه من نسبت به توابها تغيير كرد. اين شكنجهگر است كه انساني را به این مرز ميرساند تا تهي از احساس دوستي و مهر و انديشه به دوستش تير خلاص بزند.»
پوپولیسم خانم تنکابنی که بیشک ناشی از درک ایشان و همفکران آن روزی و امروزیِ ایشان است چنان در کنار جمهوری اسلامیِ ضدمردمی تهوعآور میشود که حیف دانستم دو نمونه از آن را از زبان خود ایشان مستقیم نیاورم: «به ياد دارم روز قدس بود و مردم در خيابانها بودند و راديوي بند شعارهاي مردم را پخش ميكرد. من كه از دست هما دلخور بودم، از اينكه در كنار مردم نيستم دلم گرفت و گريه كردم. يك بار هم در زندان شاه يكي از بچهها، شعر زهره را خواند و به ياد رضا افتادم و تا عصر آن روز گريه كردم. در همان حال اشك ريختن بودم كه حاج آقا (رئيس كميته مشترك) آمد.
نميدانم چه طوري سرو كلهاش پيدا شد. شايد ميخواست به من ملاقات بدهد. حاج آقا پرسيد خانم تنكابني حالتان چطور است؟ من كه بغض داشتم و اشك ميريختم با صداي بلند گريه كردم. او پرسيد چرا گريه ميكنيد؟ آيا هم سلوليتان اذيت كرده؟ گفتم نه ناراحتم چرا بايد من به جاي آنكه بيرون در كنار مردم باشم اينجا باشم. در آن لحظه آنچه مرا آزار ميداد، اين بود كه چرا حكومتي كه ما پشتيباني ميكنيم با ماچنين رفتاري دارد. حاجي پرسيد آيا ميخواهي با خانوادهات ملاقات داشته باشي يا با همسرت؟ گفتم هر دو. گفت نه يكي را انتخاب كن. گفتم خانوادهام هم نگرانند. نپذيرفت و گفت فقط يكي. من رضا را انتخاب كردم. حاجي همان موقع مرا برد و در اتاقي نشاند و بعد رفت و رضا را آورد. رضا كه آمد من همچنان ميگريستم. او وقتي مرا ديد دستپاچه شد و گفت چي شده؟ گفتم هيچي و آرام گفتم هم سلوليام اذيت ميكند.»
در اینجا لازم به یادآوری است که علیرضا کیایی علیرغم رهنمودهایی که خانم تنکابنی در هر ملاقات مبنی بر نفی تعلق به مارکسیسم-لنینیسم به او میداد، رفتار کرده و به همین دلیل در سال 67 اعدام شد: «من به رضا گفتم كه مبادا بپذيري كه ماركسيسم – لنيسيم را قبول داري چون اینها چیزی به نام ارتداد دارند و با آن میتوانند حتی اعدامت کنند. گفت من نوشتم که مارکسیست هستم، تو چرا منافق بازی در میآری؟»
نمونهی دیگر این برخورد پوپولیستی در رابطه با زندانی دیگری است که حامله بوده و تقاضای مواد غذایی میکرده. خانم تنکابنی دربارهی او چنین مینویسد: «او اكثريتيها را خائن ميدانست و هر روز صبح ليست بلند بالايي از مايحتاجاش از شير و ماست گرفته تا غيره را به نگهبان ميداد تا برايش تهيه كنند. به او گفتم تو به عنوان چپ اينجا نبايد چنين برخوردي بكني، آن هم در شرايطي كه بسياري از كودكان كشور ما گرسنه هستند.»
در حین مطالعهی این کتاب دائم با خود کلنجار میرفتم تا بدانم چه چیزی در این کتاب است که نتوانسته در ایران چاپ شود. با خواندن جملاتی از این قبیل: «آزادي خرمشهر يكي از رويدادهاي خوشايند زندان در سوم خرداد سال 61 بود. پيش از آن يعني فروردين كه من به بند آمدم، ديدم بچههاي اكثريتي و تودهاي و توابها براي سربازان بلوز ميبافند. من هم از اين حركت خوشم آمد و در كار شركت كردم. وقتي راديو اعلام كرد كه خرمشهر آزاد شد ما به راهرو آمديم و سرود بهاران خجسته باد را خوانديم.» فراموش میکنم که مشغول خواندن خاطرات زندانیای هستم که 9 سال را در غیرانسانیترین زندانهای تاریخ ایران گذرانده است.
از مشاهدهی خونریزی دختر نوجوانی که پاسداری به او تجاوز کرده زار نمیزند: «يكي از مهمترين ماجراهايی كه به اطلاع اين نمايندگان رسيد، اتفاقي بود كه براي دختر جواني افتاد. ماجرا اين بود كه شبي بند 246 پايين را براي بردن به حسينه صدا ميكنند. يكي از دختران در حين رفتن از ديگر هم بندانش عقب ميافتد. پاسداري به او ميگويد تو برگرد و او را به اتاقكي كه در ورودي بندها بود ميبرد. در آنجا به آن دختر جوان تجاوز ميكند. او در پي فرياد زدن دخترك با چوب به گردنش زد به طوري كه تا مدتي چيزي به ياد نميآورد. او بعد كه به هوش ميآيد خود را لخت ميبيند. از سوي ديگر بچههايي كه از حسينيه باز ميگردند پس از سرشماري متوجه شدند يكي نيست. حدود چهار صبح دختر آمد در حالي كه حالش بشدت بد بود. او نامزد داشت و به همراه نامزدش دستگير شده بود. آنهم اتفاقي. يكي از دوستان اين دختر دانشجوي مجاهدي بود و چون در تعقيبش بودند به جاي آنكه خانه خودش برود به خانه او ميرود و در آنجا دختر و نامزدش دستگير شدند. وخامت اوضاع او آنچنان بود كه تمام نوار بهداشتيها و پنبهها را براي او جمع كردند اما تا چند روز خون ريزياش قطع نميشد. هر چند او ابتدا چيزي از ماجرا نگفت اما وضعيت او همه چيز را روشن ميكرد. به تدريج اين ماجرا به گوش همه رسيد. هنگامي كه نمايندگان امام آمدند چند نفر از زندانيان به دفتر ميروند و ماجرا را شرح ميدهند. آنها در حالي كه خط خود را عوض كرده بودند جريان را گزارش ميكنند. اما مسئولين زندان براي جمع كردن ماجرا با تهديد دختر و نامزدش با ترتيب دادن صحنه اعدام دروغين از او كاغذي ميگيرند كه در زندان هيچ آزار و تجاوزي به وي نشده است. آن دختر تا سال 64 يا 65 بدون حكم در زندان بود و بالاخره آزاد شد. در تمام اين مدت بيمار بود به طوري كه همه فكر ميكردند سرطان خون دارد. اين ماجرا را لاجوردي شخصا جمع كرد.»
اما از این که در روز قدس در تظاهرات غایب است حتا وقتی به دیدار همسرش میرود گریه را هم چنان ادامه میدهد. برای سربازان بلوز میبافد و آن وقت متعجب است که چرا از جانب آنانی که زیر دست بازجویان پوست و گوششتان از هم دریده شده بایکوت میشود و او را به خود راه نمیدهند و با او همسفره نمیشوند.
تا آنجا در این بیهویتی پیش میرود و هم چنان پیگیرانه خط اکثریت و حزب توده را دنبال میکند که در آنجا همان شعار (سپاه پاسداران را به سلاح سنگین مجهز کنید) اوایل انقلاب سازمانش را، این بار به نوعی دیگر میخواهد به خورد خواننده بدهد: «در اين هنگام در زندان دو دسته تواب بود. يك دسته توابهايي كه در كميته مشترك يا بند 209 كه تحت نظر سپاه بود؛ ساخته ميشدند و تحت فرمان اطلاعات سپاه بودند. دستهی ديگر توابهايي بودند كه در زندان اوين تحت نظر دادستاني انقلاب تربيت شده بودند و بسيار قسيالقلب و بيفرهنگتر بودند. آنهايي كه توسط سپاه تواب شده بودند ظاهرا حالت دموكراتيكتري داشتند. آن زمان اطلاعات سپاه بند 209 اوين را كه از زمان شاه معروف بود در دست داشت. اين بند را در سال 61 به اطلاعات سپاه داده بودند و اسم آن بند 209 بود. در سال 61 در بند 209 عدهاي از بچههاي مجاهد ظاهرا تواب شدند. آنها بچههاي بسيار مقاومي بودند كه خيلي شكنجه شدند.»
میبینید! خانم تنکابنی از بند 209 که یکی از مخوفترین بندهای زندانهای جمهوری اسلامی است و در خاطرات بسیاری از زندانیان سیاسی نام و شمارهی منحوس این بند را میخوانید و میشنوید، اما هم چنان با صفت «دمکراتیک» و «بافرهنگ» از آنها یاد میکند و بیشک فریاد دادخواهی بسیاری از زجردیدگان زندانهای جمهوری اسلامی را به آسمان بلند میکند. خود او در صفحات بعد این بند دمکراتمآب را چنین وصف میکند: « به اين ترتيب توابهاي 209 را جمع كردند. تمام مردان تواب بند 209 را پس از شكنجههاي بسيار همان دو سال اول اعدام كردند. زنان را هم كه حدود 15 تا 20 نفر بود در سلولها و بندهاي زيرزمين كه شرايط بسيار نامناسبي داشت نگاه داشته بودند و سعي داشتند كه واقعا توابشان كنند ولي موفق نشدند.»
«زنان مجاهد 209 را سال 66 به بند آوردند و در كشتار زندانيان سياسي سال 67 اعدام كردند. در واقع از تمام زنان و مردان تشكيلات 209 مجاهدين كسي زنده بيرون نيامد. حتي يكي از آنها را كه كانديداي نمايندگي مجاهدين از مشهد بود، با اينكه تواب شده بود اعدام كردند.»
خانم تنکابنی حتا وقتی از « واحد مسکونی» که باز هم به شهادت زندانیان برای درهم شکستن انسانیتِ زندانی ساخته شده بود و به قولی هنوز زندانیانی که این بند را تجربه کردند قادر نیستند از آن بنویسند، آن را در چند خط و با عنوان «آپارتمان تنبیهی» معرفی میکند: «همان هنگام حاج رحماني در قزلحصار آپارتمان تنبيهي درست كرده و بسياري از اينها را به آنجا منتقل كرده بود. در اين آپارتمان زندانيان تمام روز با حجاب كامل با بازجوهايشان بودند و هر روز جيره تعزير داشتند. بعضي از اين بچهها بعدها دچار مشكلات روحي و رواني شدند. شرايط بند بسيار بد بود. مسئول بند خانم نادري نام داشت كه دختر جوان بسيار هتاك و بيادبي بود. در اين بند هر روز و شب كتككاري بود هر روز تعدادي از زندانيان را به سگداني كه در گوهردشت معروف بود ميبردند. سگداني اتاقكي كوچك بود كه نميشد در آنجا دراز كشيد و هيچ سوراخي هم به بيرون نداشت. گاهي اين بچهها را يك روز و حتي تا سه روز در آنجا ميانداختند. اما شهره همچنان فكر ميكرد كه من جاسوس او هستم و فكر ميكرد قهرماني است كه تمام سياستهاي دادستاني، زندانهاي اوين، قزل حصار و گوهردشت به خاطر اوست.»
نمیفهمد چرا بچههایی که از این واحد برگشتند به همه بدبین بودند، نمیفهمد و یا خود را به نفهمیدن میزند که شهره و بسیاری از بچههای برگشته از این واحد روانپریش شده بودند. میگوید اینها خرافاتی بودند. پرت و پلا میگفتند. یادش رفته که اینها از زیر دست همان شکنجهگران دمکراتمآب جان به دربردهاند. نه بهتر است بگویم جسم بهدر بردهاند زیرا که «جان»شان زیر دست «حاجآقا»های زندان لهیده شده بود.
اما نباید گمان کرد خانم تنکابنی مثل بسیاری از زندانیان، ماهها در انفرادی بوده و یا در تابوتها که از آن با کلمهی «تختخوابها» یاد میکند نشسته بوده است و با دنیا ارتباط نداشته و نمیدانسته در زندان چه میگذرد که هنوز به جمهوری اسلامی توهم دارد. خودش بعد از مرگ همسرش این آمار را میدهد: «در بند ما که حدود 80 تا 100 نفر چپ بودیم با بیلانی که گرفتم حدود 75 در صد بچهها یک یا دو اعدامی داشتند.»، «در مورد نوجوانان اوضاع حتی رقتانگیزتر بود. همانطور که قبلا نوشتم در بند حدود 500 نفری ما میانگین سن 18 سال بود. یعنی آنقدر سن بین 14 سال تا 18 سال زیاد بود که این میانگین حاصل میشد.» اما صلاح میبیند که در این اوضاع گریه نکند، بعد از اعدام همسرش گریه نکند. او مینویسد: «در چنین وضعی نمیشد گریه کرد. به علاوه نمیخواستم دشمن تصور کند که ما را شکسته است.» البته که گریههایش را برای عدم شرکت در تظاهرات روز قدس باید بکند و نباید حتا هم سلولیهایش که به قول او با او همدردی نکردهاند ببینند که او در مرگ عزیزش گریه میکند. حال سوال این است: کدام اشک، انسانیتر از اشکی است که برای مرگ عزیزی که در مقابل دژخیم از عقاید خود دفاع کرده است ریخته شود؟ چرا این گریه را از خود دریغ کردید؟
بعد شکوه میکند که: «اما دریغ از یک ابراز همدردی از طرف گروههای دیگر» و در اینجا و در انتهای کتاب باز هم تأکید بر نادرستی نگاه ایدئولوژیک میکند و میگوید: «این مرا به اثر مخرب ایدئولوژی در اذهان ساده و متعصب بدبینتر ساخت.» غافل از این که خود او در تمام مدت زندانش و حتا بعد از خروج از زندان حامل ایدئولوژیای است که توصیه و نصیحت به زندانبان و به قاتلینِ کشتار جمعی سال 1367 را جایز میشمارد. همین ایدئولوژی است که در انتهای کتاب نوک تیز حمله را متوجه کسانی که از زیر تیغ این جمهوری ناچار به ترک وطن شدهاند کرده و چنین مینویسد: «از سال 54 که از انگلیس باز گشتیم با خود عهد کرده بودم که دیگر هرگز برای اقامت به خارج از کشور نروم چون به نظرم میآمد فرار از کشور، فرار از انجام وظیفهای است که در قبال ایران و مردم دارم و نیز در خارج از کشور هویت اجتماعی ندارم. در ایران چون کشور ابا و اجدادی ماست و با زحمت و کار نیاکانمان ساخته شده، پس حقوقی برای مشارکت در تعیین سرنوشت آن برایمان مسجل است.» انگار نه انگار که این رژیم ایران است که این حقوق را از آنانی که شما به نام «فراری» و یا « از ایران گریخته» از آنان نام میبرید.
در انتها با مارکسیم-لنینیسم، حزب توده، شوروی، سوسیالیسم و تمام باورهای سابق خود تصفیه حساب کرده و راه حل را در ایجاد یک حزب میداند که همه مردم بتوانند در آن عضو شوند. البته نمیگوید حزب مورد نظر ایشان بیشتر شبیه حزب «رستاخیز» شاه است یا «حزبِ الله» خمینی. این بار نیز با تمام این نظریات خط فاصلی جدی و خالی از ابهام میکشد تا بتواند این پیام را به جمهوری اسلامی، متحد سالهای زندان و آزادی خود بدهد: «از همان سال 60 با دیدن وضع زندانیان سیاسی در زندان تا حدودی تلنگری به ذهنم در رابطه با سیاست اتحاد و انتقاد در مورد جمهوری اسلامی خورد اما هنوز فکر میکردم با انتقاد میتوان مسائل را اصلاح کرد.» خانم تنکابنی هنوز که هنوز است در مورد ضدبشر بودن جمهوری اسلامی شک نکرده است. اگرچه به یمن این جمهوری و شیوههای دست ساختهاش بر تمامی نظرات سابق خود خط بطلان کشیده و یکی از این خطها که به وضوح از همان تیتر کتاب روشن است و با شعری که از فریدون مشیری در انتها میآورد جای شکی باقی نمیگذارد «در پایان مایلم دو قطعه شعر از زنده یاد مشیری را که زبان دل ماست، مائی که در این سرزمین پر عاطفه زندگی میکنیم و همه دردها و رنج هایی که جان و روحمان را میفرساید: من اینجا ریشه در خا کم/ من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم... » مرز با آنهایی است که از چنگال دژخیم گریختهاند و جان به دربردهاند و انگار باید در مقابل کسانی که نرفتند و ماندند پاسخگوی ترکِ وطن خود باشند، بیآن که ایشان توجه کنند که کتابشان را یکی از همین فراریها به چاپ رساندهاند.
خانم تنکابنی باز هم فراموش میکنند که «عامل» را مورد بیعنایتی خود قرار دهند نه «معلول» را. این هم شاید به این علت است که در این نوع برخورد نشانهای از دیالکتیک وجود دارد و این مفهوم مورد تأیید فلسفهای که ایشان امروز پذیرفتهاند نیست و با مذاق جمهوری اسلامی نیز همخوانی ندارد.
پاریس- ژانویه 2014
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد