هماره وقت غزل، بی قرار می آید
کسی که مانده زمن یادگار، می آید
هنوز شیطنت از لحن سرکشش پیدا است
به بال وسوسه دائم سوار می آید!
هوای رخــنه به ژرفنای آرزو دارد
به جستجوی نشانـی ِ یار می آید
دلش همیشه تـپـان از تلنگر عشق است
به هر اشاره، سر و جان نثار می آید
به دست او است قلم در مجال سرخ غزل
و بی هراس ز شــّلاق و دار می آید...
و تو که وَهــم ز مرداب مَـکر می نوشی
خلوصِ واژه ترا ناگوار می آید
برای کشتن روحش مدام می کوشی
و نـَنـگ ، تا دهدت اعتبار، می آید
در آن بلور چو بینی کراهت خویش
مدد ز غیب برایت ، ز سنگسار می آید !
ولی کلام ، از تبار شهرِ آزادی است
به رغم هر چه کتنی، استوار می آید
در او رسالت گفتن یگانه آیین است
شود مگر که کسی ، رستگار، می آید
اگر چه تلخ گسسته است زشهرو مام وطن
فقــط زبان به نجاتش بـکارمی آید!
به یاد حرف به حرفش، به سحر ناب سخن
کسی که مانده ز من، بی قرار می آید
نظرات خوانندگان:
زيبا پريوش 2013-12-28 11:09:42
|
با سپاس از ويدا فرهودي
أبياتي زيبا و شيوا مثل هميشه |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد