سخنرانی محمد بهارلو در آنجمن ایرانیان در فرانسه (وال د مارن) با عنوان «مدخلی بر هزار و یک شب»
داستان گونهاي معارضه است، معارضة با خود و سرنوشتِ خود. ما مينويسيم تا با تقديرِ خود در بيفتيم، يا آن را به عقب بيندازيم . همة تلاش شهرزاد، مادربزرگِ قصهگوي ما، در نمونهوارترين قصهسرايي در ادبياتِ جهان، يعني هزار و يك شب، معطوف به همين مبارزه با تقدير است. احتمالاً هيچ نويسنده و روايتگري، همچون شهرزاد، هشدار و نهيب تقدير را اين گونه به گوش جهانيان نرسانده است، و از همين رو است كه، به گمان من، شهرزاد را بايد نمايندة زندهترين و پايدارترين خصلتِ انساني در ادبيات دانست.
شهرزاد، آن گونه كه در قصة مدخل هزار و يك شب آمده است، داوطلبانه به ديدار شهريار مستبد و خونريز ميرود- در واقع از پدر خويش كه وزير اعظم شهريار است به اصرار ميخواهد تا او را بر شاه «كابين» كند – با وجودِ اين كه ميداند شاه «هرشب باكرهاي به زني آورده و بامدادانش همي خواهد كشت». درواقع شهرزاد ميخواهد وضعي را كه او و خواهران نگونبختش، همة زنان قرباني شهريار، درآن قرار گرفتهاند تغيير بدهد، تا «بلا را از سر دختران مردم» بگرداند. بنابراين هدف شهرزاد روشن است؛ بازداشتن شهريار از قرباني كردن دختران، و انصراف خاطر او از كينخواهيِ جنونآميزش.
اما امتياز شهرزاد، نسبت به خواهرانش، چيست؟ آيا او ساحره و شعبدهگر است؟ يا از عاقبتِ كار پرخُوف و خطر خود آگاه نيست؟ يا مرگ را به جان ميخرد چون يقين دارد كه بر حق است؟ شهرزاد با دلآگاهي و اعتماد به نفس تقديرِ خود را ميجويد و مييابد؛ زيرا كه او از قلبِ روشن خويش فرمان مي گيرد، قلبي كه سرشار از عشق و دانايي و شرافت است. او، به رغم سخنورانِ اخلاقي، شهريار را از عقوبت جنايات قساوتآميزو آتش دوزخ نميترساند؛ زيرا كه اهل تربيت و تهذيب و ارشاد نيست و پرواي انتقام و مرگ هم ندارد. او، به حكم غالب افسانههاي زنانه، مكر نميورزد، به سحر و جادو و جبر و طلسمات متوسل نميشود، و مددي از اسرار و ماورا نميگيرد. امتياز او، در مقايسه با دختران ديگر، اين است كه زنده است، نه از آن رو كه خواهرانش به امر شهريار قرباني كينخواهي او مي شوند، بلكه از اين جهت كه سخن گفتن ميداند. خواهران شهرزاد پيش از آن كه بميرند، درحقيقت، گويي زنده نبوده اند، چون در برابر سرنوشت خود خاموش و تسليم بودهاند. اگر سحر و معجزهاي هست در اين جا است، در كلام شهرزاد است، در قدرت داستانسرايي او است.
شهرزاد ميداند كه هر كس سخن گفتن بداند الزاماً قصهگو نيست. براي او سخن گفتن در حكم عمل كردن است؛ همان گونه كه بسياري از مردمان بدوي عقيده داشتند- و هنوز نيز پارههاي عقيده دارند- كه ادا كردن بعضي كلمات ميتواند آثار مادي داشته باشد؛ يعني كلمه را ميتوان به صورت يك ابزار مادي به كار برد. اما كاربرد كلمات نزد شهرزاد، به اصطلاح، «افسون دميدن» يا ورد خواندن نيست، بلكه بيان اين حقيقت است كه انسان احساس كند در برابر جهان مهم است، و ميتواند چيزي را بسازد يا چيزي را تغيير دهد. شهرزاد آشكارا بر آن است كه مخاطب خود، شهريار، را برانگيزد و اين انگيزشگري را از همان آغاز، در گفتوگو با پدرش، مورد تاكيد قرار ميدهد. نيرويي كه او را به قصهگويي واميدارد بههيچ وجه جنبة تفنن و سرگرمي ندارد، بلكه نوعي «صيانت نفس» است؛ البته نه باپرهيز از خطر و برآوردن نيازهاي نخستين شخص خودش، و رهانيدن پدرش از مخمصة انتخاب قربانيان ديگر براي شهريار، بلكه صيانت نفس همة خواهران و زناني كه او به آنها، از لحاظ جنسي و سببي و انساني، وابسته است. در حقيقت قصه، از لحاظ شهرزاد، تعبيري از تعبيرهاي زندگي محسوب ميشود؛ آن چه ميتواند به شناخت جهان و شناخت خويشتن و دراختيار گرفتن عناصر و نيروهاي طبيعت مدد برساند. شهرزاد ميداند كه آزادي صوري گفتار، قصهگويي، ميتواند به آزادي واقعي و عيني منجر شود، و از يكي (آزادي گفتار) براي تحقق ديگري (آزادي واقعي) مدد ميگيرد.
اما شهرزاد چهگونه ميتواند شهريار را، در مقام مخاطب قصههاي خود، برانگيزد؟ درقصة مدخل، قبل از نخستين شب، شهرزاد تمهيد مقدمه ميكند. او پدرش را مجاب ميكند كه خواهر كهتر خود، دنيازاد(دينارزاد)، را همراهش به قصر شهريار بفرستد تا در ديرگاه شام، به بهانة وداع بازپسين، او را نزد خود بخواند و به خواهش خواهر، حديث «طرفه»اي آغاز كند تا خواب آشفتة شهريار و خواب ابدي خود را به تعويق بيندازد. وقتي دنيازاد، به اذن شهريار، بارمييابد و در كنار شهرزاد مينشيند، به تدبير انديشيدة خواهر مهتر خود، تقاضايش را به زبان ميآورد: « اي خواهر، من از بيخوابي به رنج اندرم، طرفه حديثي برگو تا رنج بيخوابي از من ببرد.» درواقع نه به درخواست شهريار، و نه حتي دنيازاد، بلكه خودِ شهرزاد است كه داوطلبانه سخن به قصهگويي آغاز ميكند، و طبعاً نه به انگيزة وداع بازپسين با خواهر و غلبه بر «رنج بيخوابي» او، بلكه اين تمهيدِ هراسانگيز و مرگبار همه از آن جهت است كه شهريارِ تلخكام «سوگند [زنكُشي] از خويش بيفكند و خشم و نا خشنودي از او فرو گذارد». به اين ترتيب معجزه نه در خواب بلكه در بيداري و هوشياري، با نظم و ترتيبي از پيش انديشيده، اتفاق ميافتد و اثرِ آن در شهريار سخت ميگيرد؛ به طوري كه با دميدن سپيده به خدا سوگند ميخورد كه شهرزاد را به رغم عزم جزم خود، نكُشد تا «بقيت داستان» را در شب بعد بشنود.
آن چه به اختصار گفته شد آغازگاه هزار و يكشب است، يعني مدخلي كه چارچوب و ساختار قصهها را ميسازد و ماية اصلي آن در هر قصه به نحوي تكرار و تكثير ميشود. در پايان هر شب، آنچه نظرگير است استفهام و استعجاب است، و شهرزاد به حكم طبع سرشار و قريحة داستانسرايي خود درست در لحظهاي رشتة قصه را قطع ميكند كه اشتياق شهريار به شنيدن دنبالة قصه به حد اعلاي خود رسيده است. اين پرسش در هر قصهاي، كمابيش در هر مرحله از قصه، مطرح است:« بعد چه پيش خواهد آمد؟»
قصه به گونهاي پيش ميرود كه خواننده- شهريار- نميتواند آن را دقيقاً حدس بزند و او در انتظار واقعهاي ميماند كه آن واقعه رخ نميدهد يا در جايي نامحتمل رخ ميدهد. در واقع حادثه در جايي و مكاني اتفاق نميافتد كه انتظارش را داريم. در عين حال با آوردن قصهاي در متن قصة اصلي ما همواره در اعجاب، كه جوهر زندگي است، باقي ميمانيم. سلاح شهرزاد چنان كه اي ام فورستر ميگويد،«انتظار» يا «تعليق» است، همان عنصري كه باعث ميشود طولانيترين قصهگويي جهان در طول هزار و يكشب لحظهاي از تداوم شگفتِ خود باز نماند و قدرتِ جادويي خود را پس از گذشتِ قرن ها، كماكان تا به امروز، حفظ كند.
شهرزاد قصه ميگويد و از تخيل نيرومند و درخشان خود براي قصه گويي مدد ميگيرد، زيرا كه خواهان آزادي است. او واقعيت قصه بودن قصهها، فاصلة ميان واقعيت و خيال، را از ميان نمي برد. او ميگويد، اعلام ميدارد، كه دارد قصه ميگويد؛ بنابراين فاصلة ميان آدمهاي قصه و نقش خود، در مقام قصهگو، و فاصلة ميان خود و شهريار، در مقام شنونده، را نفي نميكند. آزادي شنونده، خواننده، اصل مسلمي است كه انكار نمي شود. طبعاً شهرزاد آزادي شهريار را نميتواند انكار كند، و همة هنر، رندي، او در مقام قصهگو اين است كه شهريار را واميدارد تا آزادي خلاق او را انكار نكند، و حتي اين آزادي را به رسميت بشناسد. از طرف ديگر شهرزاد بر آن است تا رابطه ميان هنر قصهگويي و زندگي، يعني محاكات، را به گونهاي ظريف و مؤثر نشان دهد. او ميكوشد تا ميان ارزشهاي قصه و ارزشهاي ديگري كه از حيث تاريخي در زمانة او رايج بودهاند پيوندي ايجاد كند. اما نتيجه، يا حاصل اين پيوند، متضمن عناصر و مضامين تازهاي است كه از ابتكار و تخيل او، در نفي اجزاي پوسيده و منحط نظام كهنه، پديد ميآيد. راست اين است كه شهرزاد جانب قصه را، كه رو به دنياهاي شگفت و آزاد دارد، ميگيرد و واقعيت را، كه سخت و صلب و اعتيادآور است، وامينهد.
آنچه از نظر مخاطب، خواننده، در جريان نقل قصهها، پوشيده نميماند- و درواقع هدف شهرزاد نيز هست- همين رابطة ميان متن و جهان است، كه نظامي ديگر از عناصر و روابط را به ما عرضه ميكند. به عبارت ديگر قصهها نخست به عنوان «صورت» (فرم) و سپس به عنوان «پيام» ادراك ميشوند، و گاهي اين معادله برعكس ميشود، يعني نخست پيام و سپس صورت در متن انعكاس و بهتدريج شكل پيدا ميكند. اما قصهها اغلب جهان واقعي را به شكل الگويي صوري و خيالي نشان ميدهند؛ به اين معني كه راوي فقط موضوعي از موضوعات ممكن در جهان ذهني خود را توصيف نميكند بلكه آنچه در هيئتِ قصه به ما عرضه ميكند خود مبدل به يك «جهان» مي شود. از اينرو هر قصه براي شهريار، و همچنين براي مخاطبان و خوانندگان قصه، يك «لذت عقلاني» و يك «لذت حسي» پديد ميآورد.
براي ما، در مقام نويسنده، ميراث قصهگويي شهرزاد واجد ارزشهاي بيكران و پايان ناپذيري است، و هر قصهاش، كه از دل قصة ديگري پديد ميآيد، اين اقتضا را دارد كه از جهات گوناگون مبناي قصة ديگري قرار گيرد؛ البته اگر همچون ازرا پاوند بر اين عقيده باشيم كه «آثار هنري معاصرند»، و اگر اثر نويسندهاي را بخوانيم آن نويسنده، حتي اگر كهنترين قصهگوي جهان- شهرزاد- باشد، معاصر ما خواهد بود.
اهميت قصههاي شهرزاد، حتي قصههاي متضمن «پيام»هاي منجز او، در اين است كه روايت دلالت بر «اشارت» دارد نه بر «عبارت»، و راوي هر پيامي را به صورت ساختاري عاطفي بيان ميكند. در واقع او از قدرت قصه به عنوان محمل انديشهها استفاده ميكند، اما انديشهها را در هيئتِ نشانهها و عناصر روايي، كه پيدا است از لحاظ او عاملي عمده و اساسي در داستانسرايي شمرده ميشوند، درج ميكند. بنابراين آنچه ما ميتوانيم از شهرزاد بياموزيم تأكيد او بر كيفيت يا ساختار عاطفي قصهها است، و اين كيفيت را نيروي تخيل و قابليت آفرينشگري شهرزاد پديد ميآورد نه صرفاً خود انديشهها. طبعاً اين دريافت كاملاً درست است كه شهرزاد از حيثِ معناشناسي به روايت ميپردازد اما هيچ گاه ارزشهاي روايت را از دست نمي گذارد. همين جا اين توضيح ضروري به نظر ميرسد كه برخوردار بودن قصهها از ساختار عاطفي، الزاماً، به معناي اخلاقي بودن- صادق يا كاذب بودن- آنها نيست؛ اگرچه قصهها در مراتب يا درجاتي گونهاي بازنمايي از زندگي است.
اصل وحدتبخش در قصههاي هزار و يك شب درونمايههاي آن است؛ درونمايههايي كه مصالح آنها، اغلب، حضور دو عنصر يا نيروي كمابيش متفاوت را نشان ميدهد؛ يكي عنصر يا نيرويي كه از محيط طبيعي و بيواسطة نويسنده- راوي- اخذ ميشود، و ديگري عنصر يا نيرويي كه منبع الهام آن سنتِ ادبي و تخيل نويسنده است.
طبعاً اين مصالح در نوع رابطة مخاطب، خواننده، با متن قصهها مؤثر خواهد بود؛ اگرچه رابطة مخاطبان با متن الزاما از يك جنس يا همتراز نخواهد بود. شايد هيچ اثر ادبي در جهان مانند هزار و يكشب اين همه مالك و آفرينشگر و هواخواه نداشته باشد. به رغم اين كه اين متن را عموماً نمايندة قصه گويي شرقي ميشناسند عناصر و مايههاي فراواني در آن هست كه از مرزهاي تاريخي و فرهنگي شرقي فراتر ميرود، و از همين رو است كه علاوه بر ايرانيها، كه منبع اصلي آن را «هزار اَفسان» پارسي ميدانند، هنديها، عربها، مصريها، يونانيها و حتي لاتينيزبانها بخشهايي از اين اثر عظيم را متعلق به خود ميدانند. قطع نظر از اهميت تشخيص اصالتِ قصهها و اثبات صحتِ انتساب آنها به ملت و فرهنگي خاص، به گمان من، شايد درست تر اين باشد كه بپذيريم اين اثر با قدمتِ دور و درازش و تغيير و تحولاتي كه از سر گذرانده يا بر سرش آوردهاند، زادگاه معيني ندارد و از همة فرهنگها الهام گرفته است، و بيهوده است كه قوم يا ملتي اين اثر را صرفاً از آن خودش بداند.
افق جغرافيايي قصهها، همچون افق معنايي آنها، بسيار گسترده است. شهرزاد فضايي را توصيف ميكند كه از فضاي محيط واقعي او، و فضاي طبيعي مخاطبش، شهريار، و ما كه خوانندگانِ ديروز و امروز او باشيم، فراتر ميرود. او از موجودات و آدمهايي سخن ميگويد كه متفاوت و متمايز از آدمها و موجوداتِ واقعي عمل ميكنند. اين مقايسه، در حقيقت، همان چيزي است كه شهرزاد قصد القاي آن را دارد. شهريار از اين مقايسه به نتايجي ميرسد كه در عالم واقع رسيدن به آنها براي او امكانپذير نمينمايد. گيرم نتايج همة مخاطبان، اگر واقعاً نتيجهاي حاصل باشد، در يك تراز قرار نميگيرد. شهرزاد، به نيروي واقعيِ قصهگويياش، با خلق واقعيتي «فوق طبيعي» مرز قوانين موجود- متعارفي- را در هم ميشكند و باعث ميشود تا شهريار واقعيت پيرامون خود را «مادونِ طبيعي» بداند، و از مقايسة آن دو با يكديگر خود را به عنوان يك موجود ناتوان سرزنش كند، بي آن كه صراحتاً قصدِ سرزنش در كار باشد.
واقعيت اين است كه تخيل انسان، به طور كلي، در يك جهت سير ميكند، و آن جهتِ «بالا» است. مخاطب شهرزاد نيز مايل است فضا و موجوداتي را تصور كند كه بسيار فراتر از ظرفيتها و قابليتهاي قدرتِ جسماني و معنوي خود او هستند، و ميلي به تصورِ آنچه او را كمتر از ظرفيت و قابليت خودش نشان دهد ندارد. درحقيقت مخاطب در قصهها با كيفيتي «فوق طبيعي» و «فوق انساني» سر و كار دارد؛ يعني آنچه «افسانه» و «رمانس» را پديد ميآورد. از اين رو در قصههايي كه شهرزاد نقل ميكند جايي براي فروتر بودن باقي نميماند. به عبارت ديگر در هزار و يكشب جايي براي توصيفِ موقعيتِ عادي روزمره و پرداختن به «رئاليسم پيشپا افتاده» نيست، زيرا اين گونه موقعيتها از غناي تخيل تهي هستند و معمولاً ملالآورند. با خواندن هر«بند» (پاراگراف) از قصهها اجزاي جهان سراسر خيالي قصهگو در ذهن ما شكل ميبندد، و در عين حال جنبة عيني و مشخص عناصر قصهها ما را با واقعيتهاي ملموس روبهرو ميسازد، و از اين طريق نوعي قياس در نظر ما، ميان دنياي خيالي و واقعي، پديد ميآيد. اين قياس، كه از رودررو قرار دادن و درآميختن دو دنياي خيالي و واقعي حاصل ميشود، تقريباً در همة قصههاي هزار و يك شب به چشم ميخورد، و وجه غالب، كه اغلب خيره كننده و رنگين است، با عناصر يا دنيايِ خيالي است.
تخيل موجود در قصههاي شهرزاد چندان پايهاي در واقعيت ندارد، ولي از لحاظ او وسيلة بيان يا، به عبارتِ دقيقتر، نمايش «حقيقت» است، و همين است كه از نظر او اهميت دارد. در واقع تخيل،از حيث خود تخيل، متضمن هيچ ارزش ادبي نيست. قصهها، به واسطة كيفيتِ تخيليِ آنها، نوعي از هستي يا «حقيقت» را به صورتِ تصويري و عاطفي بيان ميكنند و آن را براي ذهن خشك و عبوس شهريار قابل لمس و قابل فهم ميسازند، و تسلسل آنها سرانجام غرضي را كه شهرزاد در پي آن است حاصل ميكند. به عبارت ديگر شهرزاد بر آن است تا شهريار ارزش قصههاي او را در متن واقعيت بگذارد، و معنايي از آن ها بيرون بكشد كه شهرزاد در قصهها عرضه ميكند، يا سعي دارد كه عرضه كند. بنابر آنچه گفتيم مي توانيم مضمون كلي قصههاي هزار و يكشب را تعارضي ميان آرمان و واقعيت نيز بدانيم، كه همان نمايش رويارويي عالم تخيلي قصهها با جهان روزمره است. شهرزاد بنا را بر اين ميگذارد كه شهريار در جهاني زندگي ميكند كه ساختة خود اوست، و آنچه او دربارة اين جهان ميگويد- شايد دقيق تر آن باشد كه بگوييم ميانديشد- بر مبناي يك سوءِتفاهم هولآور و ويرانگر، يعني تعميم نارواي يك عمل نا صواب به همة زنان، شكل گرفته است. بنابراين هدف شهرزاد تغيير معناي جهان ذهني شهريار است؛ يعني رفع سوءِتفاهم از او در مطلق انگاشتنِ جفاي زنان؛ امري كه تحقق آن هزار و يكشب قصهگويي بيوقفه را لازم ميآورد، بيآنكه قصهگو از نتيجة قصهگويي خود واقف باشد. اما هيچ ترديد و تشويشي در آغاز قصهگويي شهرزاد نيست، و همه چيز حاكي از آن است كه او با اطمينان سلسلة دراز قصهگويي خود را تدارك ديده است؛ اگر همه چيز اتفاقي و طبيعي به نظر ميآيد. قصهگويي شهرزاد، چنان كه گفتيم، در حكم نوعي عمل به معناي انجام دادن چيزي است، چيزي جز بيان آنچه به صورت قصه ميخوانيم؛ زيرا شهرزاد نميگويد، فاش نميكند، كه غرضش از قصهگويي چيست. به عبارت ديگر شهرزاد قصهگويي متعهد است، وتعهد او به قصهگويي امري نيست كه به خودش بگيرد. زيرا عدم تعهد- بي طرفي و كنارهگيري- براي او معنايي ندارد، يا اگر معنايي هم داشته باشد چيزي جز قرباني شدن خود او و اخلاف و اعقابش نيست. طبعا شور و حرارت اين تعهد و قابليت و قريحة فراوان او در قصهگويي است كه باعث مي شود شهريار عادت سه سالة خود را- كشتن دختران در پايان هر شب، پس از ازالة بكارت از آنها- كنار بگذارد.
شهرزاد خود را در پشت نقابِ يك زن قصه گو پنهان ميكند، و بر آن است تا به معجزة هر قصه شهريار از روندِ زمان واقعي و تاريخي، كه روندِ رويدادهاي جزيي و مادي است، فاصله بگيرد و به فضاي زمان قصهها، كه زمان بي زماني يا سرمدي است، راه پيدا كند. شهرزاد در جريان نقل قصهها به واقعيتهاي تاريخي يا بيروني اشارة مستقيمي نميكند. او نميخواهد تاريخ و قصه را رودرروي هم قرار دهد، بلكه هدفِ او، چنان كه گفتيم، تغيير دادن نگاه شهريار از واقعيتِ هستيِ زنانه است. قصهها، كه هر كدام در يك يا چند شبِ پياپي روايت ميشوند، واقعيت عيني يا عمومي زندگي شهريار و شهرزاد را توصيف و بيان نميكنند، بلكه قرينهاي خيالي در توازي و تضاد با آنها ميسازند. در واقع شهرزاد با خلق فضايي بديع زمينه را براي نوعي روش تفسيري يا قياسي، كه مخاطب به كمكِ آن ميتواند معنايِ موردِ نظرِ خود را از آنها بيرون بكشد، فراهم ميسازد. بنابراين ارزش قصههاي شهرزاد، يا ارزش تفسيري آنها، در اين نيست كه قصهها چهگونه يا تا چه اندازه با واقعيتِ عيني محيطِ بيروني ميخواند؛ ارزش آنها در اين است كه دريابيم سرانجام چه معنايي از آنها حاصل ميشود.
شهرزاد قصهها را به گونهاي نقل ميكند كه گويي همان چيزي نيستند كه ساختة قدرتِ آفرينش و ابداع خود او هستند، بلكه كيفيتي به آنها ميبخشيد كه به عنوانِ هستيِ مستقل جلوه ميكنند، يعني كيفيتي از هستي كه تابعِ ارادة او يا هيچ انسانِ ديگري نيست. شهرزاد، در مقام قصه گو، خود را تابع هستيِ قصه نشان ميدهد، گويي با اجراي مناسكي، در برابرِ شهريار، به آن هستي نيروي زندگي ميبخشد. از لحاظِ ذهن افسانه پرداز شهرزاد قصه چيزي نيست كه او از پيش دربارة آن انديشيده و سپس آن را ساخته باشد. موهبتي است كه از «عالم بالا» آمده است، و بهتعبير ارنست كاسيرر آفرينندة آن نوعي «پهلوان فرهنگي» يا «مُنجي» است كه همة ارزشهاي معنوي بشري به او نسبت داده ميشود. از اين رو ذاتِ قصهها جنبه يا هالهاي «قُدسي» دارد، و واجد معنويتي است كه گويي به صورت موهبت، از عالم ديگر، دريافت ميشود.
چنان كه گفتيم شهرزاد بر آن است تا نشان دهد كه افسانههاي موجود در قصهها گردهاي از واقعيت را در خود دارند، و دستِ بالا نوعي واقعيت تاريخياند كه در جهان معاصر امكان اين را دارند كه دوباره تكرار شوند. در حقيقت شهرزاد ميخواهد با قصهها كاري كند كه شهريار خودش را يكي از شخصيتهاي موجود در سلسلة قصهها بپندارد؛ و از همين رو است كه بورخس، كه يكي از شيفتگان هزار و يك شب است، معتقد است كه در ششصد و دومين شب (چاپ انوليتمان) شهريار از زبان شهرزاد سرگذشت خويش را ميشنود. بنابراين، همان گونه كه اشاره كرديم، شهرزاد از يك طرف قصه ميگويد و بر قصه بودن قصهها تأكيد ميكند و از طرفِ ديگر ميخواهد نشان بدهد كه قصهها معروض واقعيتاند، و گاه، با همة فورانِ تخيلِ سرشته در آنها، از خود واقعيت هم واقعيتر هستند.
شايد تعبير درستتر اين باشد كه بگوييم در هر قصهاي ما با نوعي همانندي يا «تشابه» روبهرو ميشويم، و وقتي در آنها تأمل ميكنيم از خودمان ميپرسيم كه آن آدم يا واقعه يا كلام با چه كسي يا چه چيزي يا چه حرفي شبيه است. شباهت نوعي مطابقت است، و ممكن است خيالي نيز باشد، يعني ما آن را از تركيب ماهيتهاي ديگري به مرور در ذهن خودمان ساخته باشيم، و عناصري از آن ممكن است موردِ تأييد مخاطبان ديگر از همان اثر نيز باشد. اما درعين حال ما هر عنصر يا پديدهاي را، الزاماً، نه از روي شباهتها بلكه گاه از روي اختلافها و تفاوتهايش با ديگري ميشناسيم، آن هم اختلافها و تفاوتهايي كه در اجزا جلوهگر ميشوند.
اغلب وقتي متني كهن مانند هزار و يك شب را ميخوانيم نوعي احساس جدايي يا فاصله در ما پديد ميآيد، و اين همان كيفيتي است كه «تاريخ» خوانده ميشود؛ يعني زماني كه ما در آن از لحاظ جسماني حضور نداشتهايم و به اجداد ما مربوط ميشود. همين ارتباط، گذشته با حال، اسلاف با اخلاف، در عين حال باعث ايجاد نوعي تشابه نيز در ذهن ما ميشود، و همين كيفيت است كه ما را به خواندن متون گذشتگان برميانگيزد. اما اين تاريخ، اين گذشته، را ما چهگونه مجسم مي كنيم؟ قطعاً به كمك عناصري كه مي شناسيم، و كماكان به زندگي جاري ما مربوط ميشوند. ما در مقام يك «روحِ زنده» در برابرِ تاريخ قرار مي گيريم، و حتي اگر ضدِ تاريخ باشيم نمي توانيم، لازم نيست، تاريخ را به طور كلي كنار بزنيم. لازم نيست كه گذشته محو و نابود شود؛ زيرا كه، به تعبير امبرتواكو،«نابودي گذشته به سكوت و خاموشي مي انجامد.»
نبايد ميان قصة كهن، آن گونه كه شهرزاد نقل ميكند، با داستان امروز قايل به شكاف يا گسستگي مطلقي بود. اگر قصهسرايي امثال شهرزاد نبود چه بسا داستان و رمان امروز پديد نميآمد. شايد گذشته، از لحاظِ خود گذشته، هيچ اهميتي نداشته باشد، و طبعاً آرماني كردن گذشته و معنويت بخشيدن به آن، آن گونه كه نزدِ رمانتيكها با نوعي شيفتگي سحرآميز ميتوان ديد، امري كاملاً عبث است. گذشته، يا تاريخ، اگر آموختني باشد فقط به ما ميآموزد كه چه چيزها «بوده» است، نه اين كه چه چيزها بايد باشد. موقعي كه ما هزار و يك شب را ميخوانيم نميتوانيم آن چه را بعد از هزار و يك شب، در عرصة ادبيات، خلق شده است ناديده بگيريم؛ نمي توانيم آثاري را كه با الهام از قصههاي آن پديد آمدهاند از ذهن خودمان حذف كنيم. ما، چنان كه رولان بارت دربارة عكسهاي قديمي و تاريخي مي گويد،«در آن واحد ميخوانيم، اين بوده است و اين خواهد شد»؛ در واقع نوعي جريان زمان را ميبينيم، يا بايد ببينيم. هزار و يك شب نه فقط سنت و گذشتة قصهگوييِ تودرتو را نشان ميدهد، بلكه آنچه را پس از آن در عرصة ادبيات اتفاق افتاده است نيز بيان ميكند؛ زيرا ما هر قصه را نه با بازگشتن و فرو رفتن در گذشته- كه اصولاً امري است ناممكن- بلكه با حركت به جلو، با آوردن آنها به زمانِ حال و مقايسه با آثار ديگر ميخوانيم و درك ميكنيم. شايد از اين رو است كه خواندن هزار و يك شب، پس از سپري شدن قرنُها، كماكان لذتبخش است؛ زيرا به عنوان ميراثي بهجامانده از گذشتههاي فرهنگِ دور ما با مفهومي از زمان و تاريخ گره خورده است كه از جريان زندگي جدايي ناپدير است. ما هزار و يك شب را ميخوانيم، چون عنصري در آن هست كه قصههايش را داراي نوعي استمرار و پيوستگي ميسازد، عنصري كه نه فقط به جهتِ گذرِ زمان بلكه همچنين به رغم آن دوام آورده و پايدار مانده است.
همة كساني كه از ميراث بزرگ هزار و يكشب سهمي برده و ميبرند به نحوي خود را در پيوند با يكديگر مييابند، زيرا در آنها يك «خاطرة جمعيِ مشترك» پديد ميآورد كه ممكن است به ذوق يا حس خوشايندِ مشتركي نيز منجر شود، حتي اگر به يك گروه يا طبقة اجتماعي واحدي تعلق نداشته باشند. مايلم بحث دربارة هزار و يكشب را، كه در آينده باز آن را دنبال خواهم كرد، با اين كلام معروفِ بورخس، كه پاسخي است در برابرِ اين پرسش كه كتاب به چه چيزي بايد منجر شود، همين جا خاتمه دهم:«كتاب بايد به شادماني منجر شود. اگر غير از اين باشد، اگر كتابي به شادماني منجر نشود، يا بهتر بگويم، نتيجهاش غليان عواطف نباشد چنين كتابي وجودِ واقعي ندارد. من به مطالعة اجباري معتقد نيستم. كتابها بر تجربه ها دلالت ميكنند، تجربههايي ارزنده و دلنشين، تجربههاي راستين.»