logo





زندگی زنِ هنرمند در تبعید

دوشنبه ۴ آذر ۱۳۹۲ - ۲۵ نوامبر ۲۰۱۳

مهستی شاهرخی

m-shahrokhi.jpg
سخنرانی مهستی شاهرخی در یازدهمین جشنواره بین المللی سینمای تبعید و بی نال بین المللی سالانه هنر معاصر گوتنبرگ- سوئد

دریک اقدام مشترک، جشنواره بین المللی سینمای تبعید و بی نال سالانه بین المللی هنر شهر گوتنبرگ، برنامه ویژه ای را با تم موقعیت و کارخلاق زنان هنرمند، نویسنده و شاعردر تبعید- شامل فیلم و سخنرانی - در یازدهمین دوره جشنواره برگزارکردند. دراین برنامه فیلم هایی همچون" هنر انقلابی زنان " ساخته خانم " لین هرشمن لی سون "، و فیلم
"Jassad & The Queen of Contradictions"
ساخته خانم " آماندا هامسی اوتورسون" به نمایش گذاشته شدند.
درچارچوب این طرح مشترک وبرنامه ویژه دیگر جشنواره " جمهوری سکوت" - که به روشنگری پیرامون سیستم سانسور وکنتر ل برنویسندگان، روزنامه نگاران و رسانه ها درانتقال واقعی اطلاعات می پرداخت - خانم مهستی شاهرخی نویسنده برجسته ایرانی مقیم پاریس، به دعوت جشنواره با عنوان "جمهوری سکوت - یک لحظه نفس " سخنرانی کردند، که بسیار مورد توجه قراگرفت.
دفترجشنواره برای آاگاهی عموم و استفاده علاقمندان به فرهنگ و هنر بالنده متن فارسی سخنرانی ایشان را متتشر می کند.

زندگی زنِ هنرمند در تبعید

مهستی شاهرخی

هنرمند هم که نباشی، کافیست فقط زن باشی تا از آغاز تولدت و در مقایسه با برادران غیورت، همیشه نیمه از ارثیه ات را از دست بدهی.
دختر که باشی حق کار و حق ازدواج و حق سفر را از دست می دهی.
حقِ بی حقی زن، هیولایی است که همراه با بزرگ شدن زن، رشد می کند.
مادر که باشی حق سرپرستی کودکانت را نیز از دست خواهی داد.
زن مساویست با بشر بااجازه- یعنی مادینه ای که نیمی از بشر به حساب می آید. نیمه مونثی که اختیارش به دست نیمه مذکرش است.
زن مساویست با بشر بی اجازه- چون برای هر کاری به اجازه و موافقت مردش نیازمند است.
زن مساویست با موجودی که پرداختن به کار هنری، اعم از نوشتن تا سینما و بازی در فیلم و موسیقی، در سرزمین مردان سلطه گر برایش هزاران مشکل دارد.
خلاصه: زن بودن در کشوری زیر سلطه مردان مساویست با حق و حقوق بشری خود را برای همیشه از دست دادن!
در چنین شرایطی، موانع زیاد است و باز کم نیستند زنانی که در کشور مردان، دست به قلم دارند، زنانی که بر صحنه ظاهر می شوند. زنانی که در فیلم بازی می کنند یا زنانی که به پشت دوربین رفته و کنترل دوربین را به دست گرفته و به فیلمسازی مشغول می شوند.
عمر کوتاه است و از سوی دیگر کار کردن در چنین شرایطی غیر قابل تحمل است. تو، زنِ مهاجر، زنِ تبعیدی، برای رسیدن به آزادی های نداشته، یا برای حفظ جان خود، زادگاهت را ترک کرده ای؛ اما باز هم زنی. و علاوه بر زن بودن، مهاجر هم هستی و وضعیت هنرمند و خود را به عنوان هنرمند شناساندن، دشواری های خاص خود را دارد که مشکلات ترا چند برابر می کند.
شرایط هنرمند در تبعید و موانع ناشی از آن کم نیست. بیان خود به زبانی دیگر و حرف زدن به زبانی که مالِ تو نیست و از ابتدا، از کودکی آن را نیاموخته ای، ساده نیست. به فکر کردن و به حرف زدن به زبان دیگری عادت نداری و اُخت نیستی و نوشتن هم مثل حرف زدن می ماند.
در هر حال، سعی می کنی به کار هنری ات بپردازی. اما از چه بنویسی؟
- از سنگسار مخفیانه در دوران وزیر اطو کشیده!
از کتک زدن زنان در خیابان؟
به انحصاری بودن حق سرپرستی کودک توسط پدرش اعتراض کنی؟
یا به مادرزاد بودنِ نابرابری تقسیم ارثیه بین فرزندان انتقاد کنی؟
از چانه زنی های دلاله ها بر سر حقِ دیه بنالی؟ یا از بحث بیهوده دیه برابر دوری کنی؟
چون نابرابری فقط شامل زنان زنده نیست بلکه مردگان را نیز در برمی گیرد.
خواستار آزادی زندانی های سیاسی بشوی؟
از اعدام های گروهی اعتراض بکنی؟
از تبعیض بین بلوچ و فارس و کرد و ترک بگویی؟
یا به افشای فروش دختربچگان تحت لوای «ازدواج شرقی» بپردازی؟
هنوز تمام نشده!
یا به لایحه چندهمسری بااجازه یا بی اجازه اعتراض کنی؟
یا به ازدواج سرپرست با کودکی که در تکفل داشته؟
از کدامیک بگویی؟
از تنوع و گستردگی مسایل و جرایم این جمهوری جنایت حیران می مانی!
از کدامین هنر این جمهوری سکوت و سانسور بگویی؟
هر چه از هنرهای جمهوری تباهی و سیاهی می نویسی و سعی می کنی چشمانت باز باشد تا هیچ یک از هنرهایش از قلم نیفتد؛ باز همیشه چیزی هست که غافلگیرت کند.
اما هنگامی که با همسرایی گروه های قدرت طلب و همنوایی گروه های رهبری طلب حامی حکومت، فضای بیرونی مغشوش می شود، و می بینی مبارزه با معناگذاری تقلیل پیدا کرده است و در حد دیدن یک فیلم یا بستن یک دستبند تخفیف یافته است؛ در آن هنگام چه بگویی؟ به خوبی می دانی که دستبندهای رنگی مانکن های ایتالیایی در دفیله مُد برایت بی معناست هم چنان که کالسله رانی در ونیز به همراه بادکنک های رنگی به نشانه اعتراض!
از دروغ بیزاری. حالا چه احمدی باشد و چه حسنی.
از عبا بیزاری. حالا چه شکلاتی باشد و چه تریاکی و یا زعفرانی.
از عمامه بیزاری. چرا که هر عمامه ای ترا به یاد خیل کفن پوش های نوجوان و جوان و قربانیان این جمهوری سلطه گر می اندازد. هر عمامه ترا به یاد سرهای بر باد رفته می اندازد.
گر چه به مرور ایام سن ات بالا رفته است و دیگر چون اسبی چموش در بلاد فرنگستان علیه سنگسار تاخت و تاز نمی کنی

با این که در خلال سالیان از نفس افتاده ای، اما از نفس افتادن به معنای از پاافتادن نیست.
تنگی نفس ات از سنگینی بار سالیانِ تبعید است. با باری سنگین، فقط می توان لاک پشتی گام برداشت و یا گاه چون شتری در بیابان، آرام و فروتن.
پس شب و روز آرام آرام در برهوت پیش می روی و با خود نجوا می کنی: چه می شد اگر این آیه های سنگین وجود نداشت؟ چه می شد اگر سنگ را نمی پرستیدند؟ چه می شد اگر دختران و پسران جوان را به خاطر این سنگها قربانی نمی کردند؟
بارت مدام سنگین و سنگیت تر می شود. روی پشت ات، دو کوه می شود. گرده ات، دو کوهان می شود.
مانند لاک پشتی، بارت سنگین است. اما آرام آرام به موازاتِ جمهوری جهالت پیش می روی.
حربه ها و ترفندهایشان را برای در هم شکستن قلمها و آدمیان را می بینی.
شاهد بالا رفتن بادکنک ها و فیل های بادی و مترسک هایشان هستی و هیچ نمی گویی و آرام آرام در سکوتی مرگ بار، حقایق را می نویسی و مانند کتابی در میان لاک سنگین روی گرده ات حک می کنی.
قلبت، قلب کوچکت، در حسرت یک فریاد شادی می تپد، اما ناچاری سکوت کنی تا زنده بمانی.
در سکوت گوشه ای به تماشای کارناوال جوایز نوبل و اسکار و بالماسکه خودی و ناخودی و بازی دست رشتهء تعویض نقشها می نشینی.
و زمان میگذرد و تو مدام پیر و پیرتر و خسته تر می شوی و آنها روز به روز ناقلاتر و حقه بازتر و مکار تر.
حرکت لاک پشتی خود را می نگری و تاخت و تازهای خرگوشان تیزپای حقوق بشری و گوزن های پر شاخ و برگ را به عرصه رسانه ها و مدیا و تصمیم گیری ها؛ و به خوبی می دانی زن یا مرد، تا زمانی که عدالتی وجود نداشته باشد، تا زمانی که قاتل زیبا، قاتل زهرا، قاتل ندا، قاتل عاطفه، قاتل سحر، قاتل اشکان، قاتل امیر، قاتل محسن، قاتل ترانه آزاد و ازادانه بگردند و هیچ دادگاه و دادرسی نباشد... جز همین حرکت لاک پشتی، کاری نمی توانی بکنی و حیف.
و به خوبی می دانی در چنین شرایطی حرف زدن از چادر اختیاری و حجاب اجباری چه حاشیه ای و چه بیهوده است.
پس آهسته و آرام با بار سنگینی بر پشت، و با دردی گران بر روی قلبت، به پیش می روی و... می دانی تا زمانی که کاغذی وجود داشته باشد خواهی نوشت.
تا زمانی که قلمی وجود داشته باشد خواهی نوشت.

تا زمانی که جانی در تنت و خونی در رگهایت، و مرکبی در دوات باشد، خواهی نوشت و خواهی نوشت و توطئه ها و ترفندها و جنایات این جمهوری جنایت را افشا خواهی کرد
و تا زمانی که نَفَسی باشد روز افول این جمهوری سکوت را آرزو خواهی کرد.
به امید آن روز
مهستی شاهرخی – پاریس - سی اکتبر
2013


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد