! دریغا
! آفریدهء دستان تو بودم
تو آفریدی
سرنوشت مرا
آینده ای را
که در آن
خود را نمی دیدم
تو
فضای مرا
شادی مرا
محدود کردی
گام را
بسوی شب کشاندی
نگذاشتی
حرفهای من
به سر شاخه بنشیند
و گل دهد
نگذاشتی
که فرزندان ما
ریشه ای در خاک داشته باشند
شاید پیغامی
برای فردا داشته باشند
تو مرا محدود کردی
نگذاشتی
از دستان تو پرواز کنم
بروم
با شاعران و نکته گویان
هم داستان شوم
همه جا
دستان تو بود
و مرگ
.اولین حرف تو بود
من اکنون
به سمفونی ی 5 بتهوون گوش می کنم
و شراب را
مزه مزه می کنم
و از دورها
به یاد وحشتناک تو می افتم
که چگونه مرا
و او را -
و میلیونها را
! فدای سیاهی کردی
رنگ سیاه پاشیدی
به خانه ها
به خیابانها
به پارکها
... و
و سیاهی
! از چشم من گذشت
و حالا
من چه هستم
و تو
که هستی ؟
یک باریکه ء رنگ
بر گوشهء دیواری
نه بیشتر از این ؟
! تو همین هستی
! و من
! آلوده ای از خود
! و سیاهی
و همین
! که تو می خواستی
نور باریکی را
در شب می گیرم
شاید آزادی من
! در این راه بشکفد
09 09 2013
شهاب طاهرزاده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد