مستی شاخه های باد
زمزمه ی توافقی می وزد
میان بوی عطر
و احساس روستا
برگ سبزی روان است
بر جمال جویبار
دست ِدوستی درخت
جویای آستین انسان
اکنون، سایه ها
سایه های آدم وار
پیاده می شوند از سفینه ی سنگفرش
متّوهم از افسانه ی اشرف مخلوقات
و در جستجوی تسلّطی
که در شیشه کنند خون گیاهان را،
مُهر نام خود بکوبند،
بر پیشانی علفزار،
از همه سو می رویند
چون بشقابک قارچ ها
پرده در و شکاف گرا
اهل دو نیم کردنند
بی خیال جمع و جمع ستا
فارغ از ذوق وصل و اتصّال
هر لحظه از این مُشام بَری میرسد
تباهی تر از تباه
غافل از حلقه محاصره درختان
ورنگ سبزی
که مُختّص هستی است
باز خواهدش ستاند.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد