(متن سخنرانی نسیم خاکسار در پنجمین گردهمائی سراسری درباره کشتار زندانیان سیاسی در ایران ، در هلند)
می توانستم در این وقت و اینجا چند شعر بخوانم یا به خاطر محدودیت وقت پاره ای از یک داستان. اما بعد از فکر کردن و خواندن داستانی از "علی اشرف درویشیان " به نام " درشتی" که موضوع اش پیوند داشت با کشتار زندانیان سیاسی در ابتدای حکومت جمهوری اسلامی در ایران ، تصمیم گرفتم با آوردن تکه ای از این داستان و بعد داستانی از خودم به نام "در زیر خاک"، درباره به خاک سپردن دسته جمعی اعدام شدگان مبارزان سیاسی سال 67 در گورستان خاوران، مقایسه ای کنم بین دو کار که یکی در ایران منتشر شده و دیگری در خارج و سپس به این سخن و یا حرف برسم، در این وقت کوتاه، که ادبیات در جامعه ما و بطور کلی در جهان، تلاش می کند نگذارد در حافظه تاریخی یک ملت در هرجا که هست وقایع فراموش شوند و یا گسلی در آن به وجود بیاید. گسلی که عامل اصلی ایجاد آن در حافظه ی یک ملت و مردم جهان، حکومتهای استبدادی و نیروهای سانسور مذهبی و سیاسی اند.
نخست تکه داستانی از درویشیان به نام " درشتی". سال انتشار 1373 نشرچشمه .
پسرک تیغه چاقو را در ساقه بلند نی نشاند و روی دسته فشار آورد. چاقو هنوز در جان نی بود که برقی بر تیغه لغزید و بازتابش در چشم پسرک نشست. رعد غرید. ناگهان رگباری تند بر نیزار پاشیده شد و صورت صاف برکه را پرآبله کرد. باد در نی زار میتاخت و صدای خشک نی ها به هر سو می پیچید.
از غرش رعد، غوطه خورّک ها، به سوی نی زار پریدند.[کوچکترین آنها در آب غوطه خورد و دیگر روی برکه پیدا نشد]. باران، سرد بود و جان برکه را سوراخ سوراخ می کرد. [مه پایین می آمد و فضا از مه و رگبار، تیره و آشفته می شد.]پسرک نی ها را به تکه های کوچک تر برید. ته یکی از نی ها را روی چشم راست گذاشت و از سوراخش به آن سوی برکه نگاه کرد. در دایره مه آلود نی، ماشین هایی را در آن سوی نی زار دید. سه تا جیپ خاکی رنگ، آنجا ایستاده بودند و افرادی با بارانی های سیاه پیاده می شدند. کلاه های گل و گشاد بارانی ها، سرشان را پوشانده بود و رگبار و مه نمی گذاشت چهره شان دیده شود. پسرک با دلهره؛ اما به سبُکیِ تکه ای به جلو خزید و با چشمانی حیران از لابه لای توده های نی مشغول تماشا شد.
سیاه پوش ها، با صورت های هاشور خورده از رگبار، هشت نفر را از جیپ ها پیاده کردند. چشم های آن ها را با نوارهای سفیدی بسته بودند و در پس رگبار، که دیوانه وار می بارید، با شتاب همه را کنار هم ردیف کردند. دست راست اولین نفر، باندپیچی شده بود و خون از زیر باند بیرون می زد. [سبیل های بور و نرمش با وزش باد تکان می خورد و قطره های زلال باران از دو طرفش می چکید. سیاه پوش ها با شتاب در آمد و رفت بودند و دامن بارانی های بلندشان به پاهاشان می پیچید. پسرک، خیس از باران، نی ها را در چنگ می فشرد. بی حرکت، در جا خشکش زده بود و به آن سوی برکه ماتش برده بود. گاه لرزشی سراپایش را تکان می داد. بارانِ شفاف، میله میله و تکه تکه، فضا را می برید و مه در بین تکه ها می لغزید.] سیاه پوش ها، تفنگ هاشان را از زیر بارانی ها درآوردند و زانو زدند. همه جا خیس بود و آب برکه بالا می آمد. یکی از آنها، از جیب بغلش کاغذی بیرون آورد و با زبان ناآشنایی که پسرک چیزی از آن نفهمید، خواند. تند و تند و با لکنت خواند. ورقه خیسید، وارفت و به دست مرد چسبید. مرد بازحمت ورق را از دست های خود کند و تکه تکه روی زمین انداخت؛ اما یکی از تکه ها به دامن بارانی اش چسبید و همان جا ماند.
غرشی میله های بلورین باران را لرزاند. غوطه خورک ها در نی زار پنهان شدند.اولی، آن که دستش باندپیچی شده بود، از جای خود تکان خورد. مشت های گره کرده اش را به هم فشرد. فشار و ضربه گلوله ها، نفر سوم و چهارم را که نوجوان و لاغر و باریک بودند، اندکی به هوا پرت کرد. از دور چیزی ترکید و باران شدیدتر از پیش آوار شد.[ غوطه خورکِ هراسانی، از کنار پای پسرک گذشت و باشتاب سر خود را در پوشال های دامنه نی زار فرو برد؛ اما دُم و پاهای زرد رنگش با پره های گشوده، بیرون ماند. لرزشِ پره های پای پرنده آبی، پسرک را بیشتر ترساند]
پس از غرش گلولهها، همه جا خاموش شد. غوطه خورک، هراسیده، با زحمت از میان پوشال های نی بیرون آمد؛ اما از صدای انفجار گلوله هایی که در فاصله های معین، تک تک شلیک می شدند، در جای بی حرکت ماند. سر کوچک و ماهوتی رنگش، با هر شلیک تکان خورد. پشت کُرکی اش که قطره های باران بر آن می لغزید، با تلنگرهای نامرئی، هشت بار لغزید. با سرعت خود را در دل آب زد و فرو رفت.
پارهی اول داستانی از ، نسیم خاکسار، به نام : از زیر خاک. سال نوشتن 1381( چاپ نخست در گاهناهه آرش. فرانسه)
با ياد جانباختگان تابستان 67
1
زير خاكم، اما نمرده ام. نه، نمرده ام. چهارده سال پيش وقتي با كاميون همراه ديگران بارمان كردند و ريختندمان توي چاله من خودم را كشاندم بيرون از خاك. يعني دستم را كشيدم بيرون از خاك تا عابري كه ميگذرد ببيند ما اينجا هستيم. يك كشيش ارمني من را ديد و بعد همه فهميدند.
يكي دو هفته بعد دوستان و آشنايان ما يكي يكي آمدند به ديدنمان. اوائل برايشان سخت بود. نميگذاشتند. مادرم ميآمد با خواهرم. آنطرفتر از آنها پدر پيري و پسرش. هي نگاه ميكردند به اطراف. توي چشمانشان، هم نگراني بود از رسيدن آنهائي كه ما را زير خاك كرده بودند و هم موجي از جستجو براي يافتن تكه لباسي و شيئي از ما در اين يا آن گوشه خاك كه به آنها بگويد ما اينجا هستيم. همان دو هفته اول چند لنگه كفش و يك آستين پيراهن و يك ساعت پيدا كردند و من هم كه دستم را كشانده بودم بيرون از خاك.
من را زودتر از بقيه پيدا كردند. دستم كه بيرون بود از خاک، آسمان آبي را ميديد و پرندههائي را كه ميگذشتند و چند لكه ابر سفيد را و به بقيه ميگفت چه ديده است.
آنها، يعني دوستانم، خوششان ميآمد كه هرچه ميبينم برايشان بگويم. من هم چون طبع رمانتيكي داشتم همهاش به چيزهاي قشنگ طبيعت نگاه ميكردم. من اصلاً نميدانستم طبع رمانتيكي دارم. خيلي جوان بودم كه دستگيرم كرده بودند. پر از شر و شور بودم. فرصت نداشتم مثلاً به اين كلاغي كه روبرويم بر خاك نشسته بود نگاه كنم. به پرهاي سياهش كه باد زير آنها ميزد و كمي هواشان ميكرد و يا به سرش كه هي ميچرخيد به اطراف. بعد كه پيدايم كردند از طرف بچهها پيام خودمان را به ديداركنندههايمان دادم كه برايمان گل و سبزه بياوريد. گفتم برايمان سرو بياوريد و يا كاج، و در همين نزديكيها بكاريد. آوردند. اما آنهائي كه قرار بود بياورند، نياوردند. يك راننده تاكسي آورد. نميدانم از كي شنيده بود. آمد نزديك من، من آنوقت ديگر زير خاك بودم، فقط استخوان يك بند انگشتم بيرون افتاده بود جائي روي خاك، قاطي خاك كه كسي نميديديش.
با همان يك بند كوچولوی انگشت ميتوانستم هرچه دلم ميخواست از بيرون را تماشا كنم. حالا ديگر البته ذرهاي شدهام كه ميچرخم. توي هوا. گاهي بر خاك مينشينم و سر برگها، گاهي با قطرههاي باران پائين ميآيم و روان ميشوم بر سطح خاك و دوباره با خشك شدن زمين با حركت بادي پرواز ميكنم.
سرگردانم و ميگردم، اما هستم. همين بيرون. و تماشاتان ميكنم. و گذارم اگر بيافتد به همان جائي كه روز اول چالمان كردند، ميچسبم به يكي دو نهالي اگر هنوز باشند و دور ميزنم همه آنروزهائي را كه در گوشهاي از آن، بر خاك افتاده بودم.
هردوی این داستانها از دو عکس استفاده می کنند. این عکسها از دو صحنه در پیوند با دو واقعه گرفته شده اند، یکی عکسی زنده از صحنه تیرباران کردن تنی چند از مبارزان در کردستان در سال اول بعد از انقلاب. دومی، عکسی است از جسدی که بخشی از شانه و دست و صورتش بیرون از خاک مانده. شاهدی بر کشتار دسته جمعی زندانیان سیاسی در تابستان سال 1367. در داستان اول نویسنده با استفاده از عکس نخست یک شاهد عینی می سازد که با لکنت زبان، اشاره به سانسور حرف و اندیشه و بیان در ایران، واقعهای را که دیده گزارش میکند.
آهای... هاو... هاو... هاو!"
پسرک که صدایش می لرزید، با ذهنی درهم و گنگ پاسخ داد:
"های... هاو... هاو... هاو!"
لحظه ای بعد خالوسیاوَخش از لابهلای نی ها بیرون آمد. در برابر او ایستاد و سربند خیسش را باز کرد تا بچلاند:
"چه طوفانی! چه روز بدی! بی خود آمدیم."
پسرک چشمان سنگین و بهتزده اش را از برکه گرفت:
"یکهو آمدند. با رگبار. اونجا."
"حالا دیگه گذشته. تا اینجا آمده ایم. بهتر است کارمان را شروع کنیم."
سرفه کرد و به سوی نی زار رفت. کفش های لاستیکی اش روی گل ها و پوشال های پوسیده، می سرید:
"قبل از هر چیز باید آتش روشن کنیم، آتش"
دور آتش نشستند و بخار از لباس هاشان بلند شد. خالو لبه چاقویش را بر پشت ناخن گذاشت. پسرک با دست های لرزانش، آن سوی برکه را نشان داد و ترس آلود گفت:
"اون جا، پشت نی زار..."
خالو به آن سو نگاه کرد.
"ها!چه شده اونجا؟"
"اونجا، شکاروان ها، خیلی کشتار کردن."
خالو به چهره پسرک خیره شد:
"چرا رنگت شده مثل چِلوار. بیا نشانم بده. چه شده بِرارِم؟"
و بعد سرمشقهائی را که برای تکلیف درسی نوشته است نشان استادش می دهد
پسرک یک هفته در خانه ماند و در تب سوخت. حالش که جا آمد، همان طور که در رخت خواب دراز کشیده بود، مشق هایش را نوشت و همین که کارش تمام شد، پیش استاد رفت و مشق ها را به او داد. استاد با دیدن خط او، از تعجب دهانش باز ماند:
"غوغا کرده ای پسرم. این ها... این خط ها را تو نوشته ای؟!"
گوش های نازک پسرک به رنگ مرجان درآمد: "بله استاد."
استاد که شگفت زده نگاهش روی کاغذ می دوید با اخم گفت:
"اما... این... آن... سرمشق هایی نیست که من داده ام. این ها را از کجا... ؟"
پسرک گفت:"تب داشتم. دست خودم نبود انگار... قلم درشتی خودش روی کاغذ می سُرید."
استاد عینکش را روی بینی جا به جا کرد و چشم به نوشته پسرک دوخت:
"من هراسم م م م نیست ت ت ت...
اگر این ر ر ر خواب ب ب پریشان ن ن شبی ی ی ی می گذرد د د.
یا به هذیان ن ن ن تبی ی ی ی...
یا به چشمی بیدار ر ر...
یا به جانی مغموم م م"
و با چشمان غبارگرفته به صفحه نگاه کرد
"بارها ها ها ها به خو خونمان کشیدند.
به یاد آر ر ر آر ر ر آر
و و و و تنها دستاورد کشتار کشتار کشتار ر ر ر...
نان پاره ءءء بی قاتق ق ق ق سفره بی برکت ت ت ما ما ما بود د د.
که استاد یکهو از کوره در رفت:
"من به تو گفته بودم که هیچ وقت با تن تب دار خط ننویسی."( داستان درشتی. علی اشرف درویشیان)
در این تکرار ررر ت ت ت هم توضیح نوشتن رسم الخط و تکلیف درسی پسرک آمده است و هم قطعه قطعه شدن کلمه و حروف به نشانه ای سانسور. در ضمن نویسنده با استفاده از شعری از شاملو که در رثای سعید سلطانپور که در تیرماه 1360 تیرباران شد،، نوشته شده و نخستین بار در یکی از دفترهای مفقود شده کانون نویسندگان در همان سال چاپ شد، واقعهای دیگر را گزارش میکند.
در داستان دوم نویسنده، مستقیم از زبان کسی که به دست این رژیم کشته شده گزارش واقعه می دهد. در داستان اول با اشاره به رگبار و حرف مادر بزرگ از جوشش خون در نی ها که خون آن مبارزان راه آزادی به آنها پاشیده شده است حرف میزند و در داستان دوم که سخن و حرفش روشن است بی لکنت زبان از تداوم ستم و خونریزی حکومت بیداد جمهوری اسلامی و تدوام مباررزه مردم به شیوه ای که در توانائیشان هست سخن می گوید.
زمين تا دور دستها خشك و خالي بود. كاجهائي را كه راننده آورده بود و كاشته بود چند نفر آمدند كندند و بردند. آن دورها يكرديف تير چراغ برق بود. گاهي كلاغها ميآمدند و رويشان مينشستند. چند ساختمان هم بود. با كندن و بردن كاجها همينها شده بود منظرههاي دور وبر. چند روز بعد دو زن آمدند آنجا و گشتي زدند و بعد پسري كه همراهشان بود عكسي ازشان گرفت. فكر ميكنم دنبال كاجها بودند. زنها موقع عكس گرفتن پشتشان را به دوربين كردند. رفتم توي فكر. حتماً يكجائي در عكس، من خيلي ريز پيدا بودم. و اگر اين رخ ميداد و عكس جائي چاپ ميشد و يا گيركميتهچيها يا زندانبانها ميافتاد، برايشان دردسر درست ميكردند. فكركردم مخصوصاً ميخواهند من در عكس باشم. خوشم آمد كه مردم با هوش شدهاند.
با هوشي خوب است. با هوشي مثل همه چيز خوب دنيا خوب است. با هوشي مثل كار آن رفيق من در سلول بود. با آنكه خودش خيلي درد داشت توي اين فكر بود چطور رفيقش را شاد كند. با هوشي شكل دستهاي او بود روي زخمهاي پايش. وقتي با هوش باشي ميتواني خوبتر بجنگي. اگر عينكش را آنوقت همراهم داشتم، ميگذاشتم سر چشمانم و صورت زنها را ميآوردم نزديك، ببينم توي چشمانشان، وقتي رويشان را از دوربين برگرداندهاند، چه ميگذرد. و يا حالت صورتشان چطوري است وقتي دستهايشان را هي از زير چادر هاي سياهشان درميآوردند. و بعد، ميرفتم روي خود دستهاشان تا ببينم چه زاويهاي با هم مي سازند.
اجزاء تن آدمي وقتي حركت دارد، وقتي آدم زنده است و ميخندد يا فكر ميكند، مثل خيلي چيزهاي ديگر طبيعت تماشائي است.
بعد، نگاه كردم به لبه چادر زنها كه باد تكانشان ميداد.
آنوقت زنها نشستند روي خاك. نزديك به من. و من خوب به چشمانشان كه حالا خوب ميتوانستم ببينمشان نگاه كردم. نميدانم تا حالا شده به چشمهائي نگاه كنيد و بعد سرتان را زير بياندازيد. آنقدر درد و سئوال تويشان موج ميزد كه نميشد زياد به آنها نگاه كرد. مثل وقتي نبود كه ايستاده بودند و داشتند به اطراف نگاه ميكردند. نميدانم چطور بگويم. كاش نقاش بودم. همه را ميسپردم به دستهام و رنگها، تا خودشان بگويند چطور بود.
راستي نقاشي را كي ميكشد؟ دستها و يا چشمها؟ ( داستان از زیر خاک. نسیم خاکسار)
یکی از بیرون گزارش واقعه میدهد و دیگری از درون. و جالب است که گزارش درون در تبعید نوشته میشود و گزارش بیرون در داخل. در واقع تاریخ ادبیات داستان معاصر ما این دو گزارش را به هم وصل میکند تا با وصل آن، هم تداوم بیدادی را که از این حکومت بر مردم ما رفته، جائی در دل خود ثبت کند و هم با این کار گسلهای ناشی از فراموشی را بین حافظه مردم که استبداد می کوشد ایجاد کند، از بین ببرد. این کاری است که ادبیات میکند و این حرفی است که من میخواستم اینجا بزنم. و از اهمیت این کار بگویم. همین
نسیم خاکسار
سپتامبر 2013
هلند
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد