چه روشنايی دلگيری
خوشا تاريکی !
هرگز به چنين گريزی
رسيده ای ؟
* * *
انصاف می دهم
که گل را نفهميدم
و باغبانی من
جاهلانه بود
انصاف می دهم
که با همه ی سبکباری
پرواز را آلوده کرده ام
و همه ی بال زدن های من
ناشيانه بود
انصاف می دهم
که خوابِ پَرهای عشق را
آشفته کرده ام
و مهربانی من
با اين پرنده ی رام
وحشيانه بود
انصاف می دهم
که درد را
آزرده کرده ام
و در دادگاهِ عشق
رأی من، بر گناهکاری او
مغرضانه بود
. . . و آن چه را که کاخ پنداشتم
حقيرتر از يک
ويرانه بود !
---------
لندن- ۱۹۹۰
از کتابِ « جرقه زود مي ميرد» صفحه ی ۲۵
چاپ و منتشر شده در ايران (سال ۱۳۷۲ = ۱۹۹۳)
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد