دستی، فشُرد دسته ی خنجر را
پُشتی ، به زخم ِ تازه ، گواهی داد.
دستی که چون سراب ، فریبا بود
زهری ، به کام ِ تشنه ی ماهی داد.
فریاد ، از گِلوی گُلم جاری ست.
بیداد ، در زمانه ی زردم زیست.
دردا که در سیاهی ِ خوف انگیز
این سینه، شرحه شرحه، زبیزاری ست.
در جستجوی روشن ِ بارانم.
زیرا من آن درخت ِ نیاکانم.
با شادی ِ شکوفه ی سرمستم -
در رو برویِ آینه ، می مانم.
دستم به دستِ هیچ خزانی نیست.
میراثِ مهربانی ِ باغم من.
جاری ست در تمام ِِ شبم یک : " نه.. ."
آخر، سخنسرای ِ چراغم من .
26 خرداد 92
reza.maghsadi1@gmail.com
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد