سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیز رو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم: این احوال بین! خندید و گفت:
صعبروزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی!
شعر حافظ، دنیای راز و رمزهاست، اما ساده و زلال. او دنیای رازآمیز و خیال انگیز خویش را با واژگانی از همین نزدیکیها می آفریند. به زبان من و تو سخن می گوید . واژگانی که عطر ملایک و رنگ خوبی های ما را دارد. در یکی از همین نیمه شبان پر از محتسب و مفتی و بر سکوی میخانه ای نهان زاده شده اند. راز و رمز حافظ را باید در گرگ و میش سحرگهان،در خشم و خنده های خودمان جستجو کنیم. او از ما بود. با ما بود و از جنس ما بود. حافظ حتا اساتیر خویش را از نقش و نگار بازوبند پهلوانان همین مردم و از ابریشم آواز نقالان و خنیاگران و کولیان بافته است: رستم، زرتشت، جام جم، کیخسروو...
حافظ نگهبان حافظهی تاریخی ماست. قدرتهای خودکامه و ایدیولوژیک همواره با نیرویی شیطانی که در جانشان هست، با حافظهی تاریخی و فرهنگی مردم در نبردند. بر پا داشتن چنین حکومت های دینی و آیینی با مرگ حافظهاساتیری و تاریخی مردم امکان پذیر میشود. حافظ با پرداختن به استوره ها بر آن است تا این حافظه را پاس دارد.
یاد باد آن روزگاران یاد باد و....
شادی هایش نیز همین شادی های ماست: شمعی و شرابی و یاری و شبی.... در هیابانگ محتسبان و گزمهها....
ترس هایش نیز: او نیز مانند ما ترس خورده است و هراسش را نیز نهان نمیدارد: شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل....
او نیز مانند ما از آرزوها و امیدهایخویش دورمانده است. دورش داشته اند. راه بر او نیز بستهاند: درد عشقی کشیدهام که مپرس! زهر هجری چشیده ام که مپرس!
حافظ برای همین به همهی ما نزدیک است. از همه نزدیک تر است. او زبان زمانه است. از خود چنان می گوید که تو نیز خود را در آیینه ی شعر او می بینی. غزلش بازار آیینه فروشان است. هرکس در این سرای نقش خویش در آن آینه می بیند. این غزل را بخوانیم. گویی گروهی بی کران از مردمان در هیابانگی غریب در رقصند و می خوانند. می خوانند و من و تو نیز در این میانیم و می خوانیم:
ما سرخوشان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای
ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم
پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم
کار از تو می رود، مددی ای دلیل راه!
که انصاف می دهیم و ز ره اوفتاده ایم
چو لاله می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم
زلالی جان و جهان حافظ از غزل زیبایی که خواندیم آشکار است. زلالی وتراوتی که در رنگین کمانی از نور و خیال در پیچیده است اما گستاخ و بی پروا، بر نیرنگ و ننگ، بر دروغ و ریا می تازد. حافظ فرزند زمانه ی نیرنگ و ریاست. اولاد دورانی است که حکومت دینی آل مظفر بر ایران سایه افکنده است و اوباشان در هر کوی و بازار به نام دین شلاق و شمشیر در خون می گردانند. آیا حافظ در برابر این ستم و سیاهی، در برابر این حکومت دروغ و ددمنشی چه می کند؟ وی بی پروا و دلیر در برابر آن گلبانگ در جهان در میاندازد که:
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
و رندانه فریاد در می افکند که:
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
حافظ با مصلحت اندیشیهای روزمره سر و کاری ندارد. نه تنها مسجد را که هر نهاد دیگری را که در کار فریب مردمان باشد بر نمی تابد:
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
بیایید از دروازهی تاریخ بگذریم و به هفت قرن پیش بازگردیم. گویی هم امروز است. باور کنید شیراز همان شیراز و یزد همان یزد است. این همان امیر مبارزالدین است. نگاهش کنید. گیرم که نامش را تغییر داده است. امیر بوده است و شده رهبر. بروید کمی بالاتر از میدان ولیعهد یا ولیعصر، چه فرقی می کند...
امیر مبارزالدین محمد وقتی اموال پدر سفاکش به دست خواجه رشیدالدین مصادره شد و مرد ۱۳ ساله بود. پسر به اردوی خان مغول شتافت و خان از او دلجویی کرد واز طرف اولجایتو به جای پدر، حکم حکومت میبد را دریافت کرد . هنگامی که سلسله اتابکان یزد برافتاد، حکومت یزد هم به عهده امیر مبارزالدین واگذار شد. سپس مبارزالدین به کرمان حمله برد و آن شهر را با کشتار و بی رحمی بسیار گشود. مبارزالدین که مردی شراب خوار و فاسق بود، کمی قبل از فتح کرمان به ظاهر توبه کرد تا دیگر گرد منکرات نگردد، لقب مبارزالدین هم از همین جا بر خویش نهاد. تازیانه بر کمر بست و شمشیر بر کف گرفت تا بنیاد بی دینی برکند و از سجده بر می خاست و گردن می زد و باز به نماز می ایستاد. عبید زاکانی منظومهای کم مانند دارد به نام موش و گربه، در این منظومه طنز آمیز، گربه تائب همان مبارزالدین محمد است، کسی که پیش از توبه، موش ها را یک یک می گرفت و می کشت و پس از آن که مسلمان و عابد و تائب می شود، پنج پنج میگیرد و میکشد. به هنگام فتح کرمان و غلبه مبارزالدین محمد بر آن سرزمین، حکومت شیراز در دست کسی بود به نام شاه شیخ ابواسحاق اینجو. شاه شیخ ابواسحاق مردی شاد خوار و اهل تساهل و تسامح و شاعر و ادیب و ادب پرور بود. دوران نوجوانی و جوانی حافظ شیرازی، همزمان است با حکومت این شاه در شیراز. حافظ در دیوان خود چندین غزل دارد که از این شاه ستایش می کند. مبارزالدین محمد پس از فتح کرمان، به شیراز لشکر کشید و پس از محاصره طولانی این شهر، سرانجام توانست با خیانت پاره ای از اطرافیان و دژبانان ابواسحاق، شیراز را بگشاید. شاه شیخ ابواسحاق از شیراز گریخت و پسر خردسالش به دست مبارزالدین محمد افتاد و او این کودک خردسال رابا شیوه بی رحمانه ای کشت. شاه شیخ ابواسحاق هم که به اصفهان گریخته بود، گرفتار مبارزالدین شد.وی رابه شیراز آوردند و در دروازه سعادت شیراز برابر کاخی که به شیوه کاخ شاهان ساسانی ساخته بود،اعدام کردند. این دوبیتی را آنگاه که او را به کشتن طلب کردند بسروده است:
با چرخ ستیزکار مستیز و برو
با گردش دهر درمیاویز و برو
یک کاسه زهراست که مرگش خوانند
خوش درکش و جرعه بر جهان ریز و برو.
حافظ چندین غزل در سوک ابواسحاق سروده است که هر کدام سوکسرودی است برای آزادی و شرح درد است، درد و رنجی که هر جا ستم هست و سیاهی هست بر دوش و گردهی مردمان است:
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد
عشق میگفت به شرح آن چه بر او مشکل بود
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود
یا این غزل که یاد اوری روزگار خوش آزادی و مهرورزی و شادمانی است:
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
یا :
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
یاد باد آن که چو چشمت به عتابم میکشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود
یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
یاد باد آن که رخت شمع طرب میافروخت
وین دل سوخته پروانه ناپروا بود
یاد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب
آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود
یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایتها بود
یاد باد آن که نگارم چو کمر بربستی
در رکابش مه نو پیک جهان پیما بود
یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود
یاد باد آن که به اصلاح شما میشد راست
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود
این غزل تصویری است هولبار از روزگاری تیره که تسمه از گردهی عشق و آزادی کشیدهاند. تصویری دهشتبار از روزگار ما. گویی هم امروز در بن بستهای شهرهای سوخته از ستم و زیر این سقفهای شکسته و در گوش این همه دریچهی بسته، این فریاد حافظ است که میگردد و میگردد:
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد
پس از فتح شیراز، مبارزالدین محمد، در این شهر که مردم آن تا حدودی در صفا و صمیمیت می زیستند و از آزادی نسبی برخوردار بودند، سختگیری و خود خواهی و کینه کشی را به اوج خود رساند و مخالفان خود را با خشونت و بی رحمی هرچه تمام از میان برداشت و قشری گری و سطحی نگری را به اوج رساند. مورخان می نویسند که امیر مبارزالدین، قریب هشتصد تن را با دست خود گردن زد. روزی پسرش، شاه شجاع از وی پرسید: حضرت پدر تا حال هزار کس را به دست مبارک خود کشته باشد؟ و وی پاسخ گفت: باید به هشتصد کس رسیده باشد. شیوه کشتن مخالفان آن قدر شنیع و پر قساوت است که در این جا نمی توان آن را یاد کرد.
مبارزالدین پس از فتح شیراز در میکده ها را بست، اما از طرف دیگر روی و ریا و نفاق را در میان مردم رواج داد. ماموران فاسد حکومت وی که سودای اجرای قوانین شریعت داشتند، زندگی را روز به روز بر مردم تنگ تر کردند و فریاد و فغان آنان را به آسمان رساندند. حافظ ،این رند تیزبین، که نا بسامانی اوضاع را به چشم می دید، در غزل های خود، به طنز و طعنه و با نفرت و نفرین، حکومت امیر مبارزالدین محمد را نقد کرده است و وی را لقب محتسب داده است. هنگامی که مبارزالدین محمد شیراز را می گشاید و بر آن شهر حاکم می شود و روی و ریا را ترویج می کند، چنین می گوید:
بود آیا که در میکدهها بگشایند
گره از کار فروبسته ما بگشایند
اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند
به صفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند
نامه تعزیت دختر رز بنویسید
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند
گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژهها بگشایند
در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه تزویر و ریا بگشایند
حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا
که چه زنار ز زیرش به دغا بگشایند
یا :
اگر چه باده فرح بخش و باد گلبیز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است
به آب دیده بشوییم خرقهها از می
که موسم ورع و روزگار پرهیز است
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است
سپهر برشده پرویزنیست خون افشان
که ریزهاش سر کسری و تاج پرویز است
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
یا :
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند
عیب جوان و سرزنش پیر میکنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر میکنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتیست که تقریر میکنند
ما از برون در شده مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر میکنند
تشویش وقت پیر مغان میدهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر میکنند
صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید
خوبان در این معامله تقصیر میکنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانهایست که تغییر میکنند
می خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
حافظ درباره شرایط حاکم بر شیراز، پس از روی کار آمدن مبارزالدین که همه جا جاسوسان گماشته بود و نفس های مردمان را می شمرد، چنین داد سخن می دهد:
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد
چنگ خمیده قامت میخواندت به عشرت
بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد
احوال گنج قارون کایام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد
گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربریده بند زبان ندارد
کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ
زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
حافظ هنگامی که به اطراف خود می نگرد و همه چیز و همه جا را پر از نفاق و پر از ریا می بیند، با درد و دریغ چنین می گوید:
می خور که شیخ و زاهد و قاضی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند
شدت سختگیری مبارزالدین بر مردم شیراز چنان بود که حتا فرزندش ،شاه شجاع، نیز این شرایط را تاب نمی آورد و او نیز چون حافظ پدر را محتسب لقب داد و چون گاه گاهی شعر می سرود، در شعری رفتار پدر را نقد کرد:
در مجلس دهر ساز مستی پست است
نه چنگ به قانون و نه دف بر دست است
رندان همه ترک می پرستی کردند
جز محتسب شهر که بی می مست است
مبارزالدین محمد پس از فتح شیرازو اصفهان عازم فتح آذربایجان می شود. او پس از فتح آذربایجان و در راه بازگشت به اصفهان، فرزندان خود شاه شجاع و شاه محمود را که در رکاب پدر بودند و شبی پنهانی در نخجوان بساط عیش گسترده بودند، تهدید به تنبیه شدید می کند. این دو فرزند که تهدید پدر را جدی می بینند، در نزدیکی های اصفهان، نیمه شبی به سکونتگاه پدر می روند و او را می گیرند و میل در چشمش می کشند و کور می کنند، سپس او را به کوه گیلویه می فرستند و در دژ سپید زندانی می کنند. امير مبارزالدين سر انجام در راه تبعيد به قلعه بم در ميان راه مرد . او در هنگام مرگ شصت و پنجسال داشت و به مدت چهل سال در يزد و اصفهان و شيراز و عراق حكومت كرد . امير مبارز الدين خودکامهای دینمدار بود. از نماز و روزه واستغفار از گناهان و تلاوت قران و عبادات مختلف كوتاهي نميكرد و نمادی برجسته از آمران بالمعروف و ناهيان از منكر و كمك به سادات و آخوندها بود . او در بیشتراوقات با فقيهان و عالمان مذهبي دمساز بود . حكم قتل محكومان را از آنان ميگرفت و در بسياري اوقات گناهكاران را به دست خود و گاه در هنگام خواندن قران گردن ميزد . امير مبارزالدين مقوله مذهب و حكومت را در هم آميخت و دولت خویش را به کام نیستی فرستاد و هزاران نفر را به عنوان غازی راه دین بکشت.
دل منه بر دنيي و اسباب او
زانكه ازوي كس وفاداري نديد
كس عسلبينيش ازين دكاننخورد
كس رطب بيخارازين بستاننچيد
بيتكلف، هر كه دل بروي نهاد
چون بديدي خصم خود ميپروريد
"شاه غازي"، خسرو گيتي ستان
آنكه از شمشيراو خون ميچكيد
گه به يك حمله سپاهي ميشكست
گه به هوئي قلبگاهي ميدريد
از نهيبش پنجه ميافكند شير
در بيابان ناماو چون ميشنيد
سروران را بيسبب ميكرد حبس
گردنان را بيخطر سر ميبريد
عاقبت شيراز و تبريز و عراق
چون مسخر كرد، وقتش در رسيد
آنكه روشن بد جهان بينش بدو
ميل در چشم جهان بينش كشيد
آنگاه ملک به دست آمده را چونان پیکر حیوانی شکار شده بین خود بخش میکنند.شاه محمود حاکم اصفهان می شود و شاه شجاع، شاه شیراز. وقتی خبر برافتادن محتسب در شیراز به گوش حافظ می رسد، حافظ به شدت از این پیشامد اظهار خوشحالی می کند و غزل هایی در شکرانه پایان حکومت وی می سراید که شگفت انگیز است:
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
غزل بسیار مشهور حافظ که همگان می پندارند وی آن را در مدح محمد گفته است، در حقیقت در مدح شاه شجاع است :
ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را رفیق و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
به صدر مصطبهام مینشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
خیال آب خضر بست و جام اسکندر
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد
چو زر عزیز وجود است نظم من آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد
ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
شاه شجاع پس از حکومت بر شیراز، شیوه حکومت پدر را دگرگون می کند و چندی با مردم شهر و اهل فرهنگ و ادب با احترام رفتار می کند. چندین غزل از غزل های حافظ در مدح اعمال و رفتار شاه شجاع است . به هنگام حکومت شاه شجاع در شیراز، پدر نابینای محبوسش پنهانی علیه فرزندان خود دسیسه می چیند و سپاه فراهم می آورد تا دوباره به حکومت بازگردد. وقتی شاه شجاع از این خبر مطلع می شود دستور می دهد وی را به قلعه بم تبعید کنند، اما مبارزالدین محمد، در میانه راه قالب تهی می کند. البته جسدش را به میبد آوردند و در کنار قبر پدرش ،مظفر، در مدرسه مظفریه دفن کردند. اما شاه شجاع نیز بعدها شیوه پدر را در پیش می گیرد. پس از شاه شجاع، برادرش شاه محمود و پس از محمود، زین العابدین فرزند شاه شجاع و سپس شاه یحیی و آنگاه شاه منصور بر شیراز حکومت کردند تا آن که در سال ۷۹۵ هجری امیر تیمور گورکانی شیراز را فتح کرد و شاه منصور را کشت و تمام افراد خانواده آل مظفر، از کوچک و بزرگ را دستگیر کرد و با همه آن ها عازم اصفهان شد. اما قبل از رسیدن به اصفهان در روستای ماهیار ،نزدیک قمشه، تمام آنان را که بیش از 70 نفر بودند را علف شمشیر خود کرد و به قتل رساند و حکومت سراسر فساد و تباهی آل مظفر به دست جلاد و خونریزی دیگر برای همیشه به تاریخ سپرده شد. حافظ که خود چند سالی بیشتر پس از این حادثه زنده نمی ماند، با نظر عبرت به این قتل عام خاندان مظفر نگریسته است و چنین گفته است :
به عبرت نظر کن به آل مظفر
شهانی که گوی از سلاطین ربودند
چو خرمابنان در زمان ها برستند
چو تره به اندک زمانی درودند
و بدین گونه فرجام حکومتی که بر قساوت و خونریزی و نفاق و برادر کشی و کور کردن چشم یکدیگر استوار بود، به پایان آمد.
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
شد آن که اهل نظر بر کناره میرفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به صوت چنگ بگوییم آن حکایتها
که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش
شراب خانگی ترس محتسب خورده
به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش
ز کوی میکده دوشش به دوش میبردند
امام شهر که سجاده میکشید به دوش
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
محل نور تجلیست رای انور شاه
چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش
بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمیر
که هست گوش دلش محرم پیام سروش
رموز مصلحت ملک خسروان دانند
گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش
امير تيمور پس از دستگيري بسياري از شاهزادگان آل مظفر در دهم رجب سال795 هجري ، در دهكده ماهيار درحوالي قمشه دستور داد تمام مظفريان را از كوچك و بزرگ و پير و جوان به قتل برسانند و نيز دستور داد در ساير نقاط مظفريان كشتار شوند و به اين ترتيب دورا ن مظفريان در خون به پايان رسيد . و حافظ چنین ان روزگار سیاه ستم مداری و دینمداری را به تصویر می کشد که هنوز پس از هفت صد سال از شنیدن آن در خیابان های هر شهر ستم زدهای موی بر اندام انسانی راست میایستد:
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
اما حافظ شاعر امید نیز هست. در آستین غزل همیشه مشک و عنبر فردا را دارد. حافظ بر این باور است که این شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل خواهد گذشت و صبح خواهد آمد:
میدمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب
میچکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام یا احباب
میوزد از چمن نسیم بهشت
هان بنوشید دم به دم می ناب
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
در میخانه بستهاند دگر
افتتح یا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سینههای کباب
این چنین موسمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش باده ناب
سبز باشید
گزیده ای از یک مقاله از کتاب تازه ی محمود کویر به نام: حافظ( ماه در پیاله)
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد