logo





زندگی موازی

دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۷ - ۱۶ مارس ۲۰۰۹

مهستی شاهرخی

عصر بیست و چهارم دسامبر در محل کارم در میان کلکسیون کوردیه ایستاده ام و دارم به یکی از تابلوها نگاه می کنم. خیلی آرامم و کمی خوشنود چون امشب، شب عید نوئل است و ما دو ساعت زودتر تعطیل می کنیم تا آنهایی که همسر و بچه و خانواده دارند و هنوز خواهر و مادری برایشان باقی مانده بتوانند به خانه بروند و شام شب عید را خانوادگی بخورند.
این اواخر بدون این که رساله ای در دست تهیه داشته باشم به شکل مرگی باری کار کرده ام تا یک چیزهایی را تا پیش از پایان سال تمام کنم و خوشحالم که امشب دو ساعت زودتر می روم به خانه و با خود عهد کرده ام: "شب عید نوئل کار نمی کنی ها! شام که خوردی زود می روی و دراز می کشی و یا می خوابی و یا حداکثر برنامه شب عید تلویزیون را نگاه می کنی."
این اواخر تصمیم گرفته ام از خودم بیگاری نکشم و از جانم این همه مایه نگذارم و با خود طبق قانون کار فرانسه رفتار کنم تا اینقدر خسته نشوم. طبق قانون کار فرانسه، (که حالا بیل هم نمی زنیم)، وقتی چهار ساعت سر کار باشیم حق نیم ساعت تنفس داریم ولی من وقتی توی خانه پای کامپیوتر هستم آنقدر کار می کنم تا دیگر سر و گردن و کمرم خشک بشود و بعدش از خستگی غش کنم و همان نیم ساعت تنفس و وقفه را هم طول در شبانه روز از خودم دریغ می کنم. اصلاً همیشه طوری کار می کنم که انگار همین الان بایست تمام بشود و خیلی کارها را نمی شود یک روزه و یا یک شبه تمام کرد.
جشن عید؟ راستش در زندگیم آنقدر عیدهای چرند با افراد متفرقه و پرت و پلا داشته ام که دیگر حاضر نیستم هیچ دعوتی را بپذیرم و از سوی دیگر حاضر هم نیستم هر کسی را به خلوتگاهم دعوت کنم. در زندگی لحظاتی وجود دارد که آرزو می کنی: "کاش می شد مثل کودکان لی لی کنان از روی چهارخانه های تقویم پرید و از عیدها بی دردسر گذر کرد؟"
در این لحظه در زندگیم به یک تقویم شخصی دست پیدا کرده ام. مثلاً روزهایی که به تئاتر می روم و یا قرار است به تئاتر بروم برایم مثل جشن است. در آن روز، از صبح که بیدار می شوم خوشم و لباس خوبم را می پوشم و اگر شب نمایش خوبی دیده باشم آن شب، در عمل شب عیدم بوده است و روحم شاد تر و تازه می شود و نیرو می گیرم تا روزی دیگر را، نوروزی دیگر را از نو آغاز کنم. عیدهایم را و جشن هایم را و تولدهایم را خودم تعیین می کنم و اختیار همه چیز دست خودم است. امسال هم پس از یک دوره کار سخت و طاقت فرسا، بهترین هدیه جشن عید برایم رفتن به خانه است و استراحت و تجدید قوا!
روبروی تابلویی ایستاده ام و توی این فکرها هستم که متوجه نگاه زن جوانی که در فاصله چند متری ام ایستاده است می شوم. وقتی نگاهش می کنم لبخندی بی نهایت مهربان چهره اش را فرا می گیرد! من به دور و برم نگاه می کنم:" با کیه؟ با منه؟ و یا با یکی دیگه؟" چهره اش را به یاد ندارم ولی در آن همه مهربانی و در آن لبخند چیزی آشناست که دیگر به یاد نمی آورمش و نمی دانم چیست! باز با تعجب به او نگاه می کنم تا زمانی که او با همان لبخند مهربان به سویم می آید و مانند کودکی خودش را در بغلم می اندازد و گونه ام را می بوسد. هنوز غرق حیرتم و صدایش:" منو نمی شناسی؟" صدایش را نمی شناسم اما آن دو چشم درشت شهلای فندقی رنگ چه رنگ آشنایی دارد! همان دو چشم فندقی، همان رنگ آشنا ناگهان کلید رمزی می شود تا صندوقچه خاطراتم را بگشاید: "کلر؟!... این تویی کلر؟" و دو چشم درشت با رنگی بین شیرقهوه و فندق، در آغوشم باز و بسته می شود.
- "ببخش کلر! توی فکر بودم و هیچ حواسم نبود! آخه خیلی وقت است که همدیگر را ندیده ایم و مدتهاست که از تو خبری نیست..." چیزی چهره ی آبگونه ی کلر را شکسته است! از آن همه زیبایی و جوانی و طراوت فقط آن دو چشم درشت شهلا را آشنا یافته ام. چیزی آینه ی شفاف جوانی اش را در هم شکسته! چیزی قوی روی چهره ی جوانی اش هاشورهای سیاه زده! از او می پرسم:"... کلر چی شدی؟"
- "آره ... آخه من رفتم... خیلی سفر کردم... تنهایی رفتم چین... ویتنام... ژاپن... هند!... تمام خاور دور را گشتم... راستی خیلی وقته نقاشی نکردم بایست دوباره طراحی را از سر بگیرم... باید دوباره شروع کنم... می دونی با دوست پسرم زندگی خوبی داشتیم ... الان یه پسر هفت ماهه دارم... یه جواهر کوچک!" و بغضی در صدایش می نشیند: "یک ماه پیش، ... یک روز... ماتیاس آمد خانه و به من گفت دیگر دوستم ندارد و بایست از هم جدا بشویم..."
چشمان پر آب فندقی به سوی تابلوها می رود و برمی گردد و دوباره از سر می گیرد: " حالا از هم جدا شدیم. امروز به یک عروسی دعوت داشتیم... من نرفتم... ولی ماتیاس اوریون را با خودش برد به عروسی!... آره با بچه رفت عروسی... من هیچ جا نداشتم که بروم... از شدت کلافگی نمی دانستم کجا بروم و چکار بکنم... یک دفعه به فکرم رسید که بروم و تابلوهای کلکسیون جدید را ببینم و... بعدش دیگر معلوم است... از اینجا سر در آوردم... خواستم بلیت بخرم ولی آنتوان پس از سالها، باز هم مرا شناخت و نگذاشت بلیت بخرم... منو ببخش... این روزها خیلی دل نازکم و به مجرد کوچکترین حرفی چشمانم پر آب می شود!" انگار در دو فنجان شیر قهوه روبرویم آب ریخته اند! حضور شکستنی کلر در آخرین روزهای سال، ذهنم را در زمان به عقب می برد. نام "کلر" را در ذهنم "مهتاب" ترجمه کرده ام. - چرا؟ چون"مهتاب" اسم خواهرم است و کلر هم به نوعی خواهرم محسوب مشود. بر سر مهتاب، خواهرم گمشده ام، چه آمده است؟
در زمان عقب رفته ام و به آشنایی ام با کلر و دوستی غریب خواهرانه مان را به یاد می آورم. کلر سالها پیش با ما کار می کرد. ما همدیگر را زیاد نمی شناختیم و هیچ رفت و آمدی هم پیدا نکردیم اما چون ظاهرمان به هم شبیه بود، یک نوع حس "خواهری" و یا "خویشاوندی" بین ما پیدا شد. قد هر دویمان یک اندازه بود. هر دویمان موهای بلند و صاف و تیره ای داشتیم. چشمان هر دودیمان قهوه ای بود، البته قهوه ای های متفاوت، رنگ چشمان کلر فندقی بود و رنگ چشمان من، همچون مادرم شکلاتی! و البته هر دویمان عینکی بودیم. در آن سالها هر دویمان مانتوی قهوه ای داشتیم و کلر چون خیلی به خاور دور و شرق علاقمند بود یاد گرفته بود به کمک یک یا دو چوب باگت، از آن چوب هایی که ژاپنی ها با آن غذا می خورند، مانند زنان ژاپنی موهایش را در بالای سرش جمع کند. من هم در آن سالها برای مدتی به تقلید کلر خواهرم، موهای بلندم را با آن چوبها جمع می کردم. البته من مهارت کلر را نداشتم و یک هو می دیدی که موهایم ولو شد روی شانه هایم و چوبها هم افتاد زمین!
شباهت ظاهری ما تا حدی بود که گاهی کسانی که برای دیدن کلر به محل کارمان آمده اند، به سراغ من می آمدند و پس از شنیدن"سلام!" تا سرم را بلند می کردم ناگهان می شنیدم ": اوه پاردون، ... این که کلر نیست!" و من متوجه می شدم که یکی از همکاران که از دور مرا با کلر اشتباه گرفته و آشنایان کلر را به سراغ من فرستاده است.
همین قضیه، برعکس اش هم بود. گه گاه کسانی برای دیدن من به محل کارم می آمدند ناگهان از پیش کلر سر در می آوردند و کلر با هوش غریبش زود می گفت: "دنبال مهستی می گردید؟ اینجا نیست؟ امروز در طبقه ششم است!؟ و فردایش به من می گفت:"تا دیدم ایرانی اند و به سمت من می آیند حدس زدم که مرا با تو عوضی گرفته اند بنابرین به آنها گفتم کجا هستی تا به دیدنت بیایند."
شباهت من و کلر تا حدی بود که روزی یک دوست مشترک، اریک که شب قبلش به رستوران ژاپنی رفته بود و یاد ما افتاده بود، دو چوب باگت مخصوص غذاخوری اش را به رسم هدیه برای من و کلر آورد. اریک یکی از چوبها را به من داد و یکی از آنها را به کلر و من و کلر از طریق دو چوب باگت غذاخوری ژاپنی ها با هم "خواهرخوانده" شدیم و تا مدتها موهایمان را با آن چوبها جمع می کردیم. موهای بلند را دیگر ندارم، اما آن چوب باگت آن دوران هنوز به یادگار نگه داشته ام.
بارها به کلر گفتم: "کلر بیا با هم یک عکس دونفری بگیریم تا من برای خواهرم بفرستم که بییند تو بیشتر به من شبیه هستی تا او! ولی نمی دانم چرا هیچ وقت اقدام به گرفتن این عکس نکردیم، شاید چون "خواهری" من و کلر، یک نوع خواهری ثبت نشدنی بود.
کلر می پرسید: "اسم خواهرت چیه؟"
و من می گفتم: " دو تا خواهر دارم، مرجان و مهتاب! مرجان یعنی: کورال و مهتاب یعنی: کلر دو لا لون!"
- "یعنی تقریباً مثل اسم من! البته ما اینجا خلاصه اش کرده ایم و فقط می گوییم "کلر!"
همین خواهری ما باعث شد تا من تجربیاتی را به او منتقل کنم. مثلاً کلر متأثر از حرفهای من دیگر ایرانی ها را با مراکشی و یا الجزایری و یا افغانی اشتباه نمی گرفت. انتقال این تجربیات باعث شده بود که کلر حتی با دیدن یک ایرانی، و در همان نگاه اول با شناختی ظاهری به خطوط عقیدتی او پی ببرد. اگر کسی را با حجاب و یا ریش می دید به من می گفت. اگر به سیبیلوها برخورد می کرد به من می گفت. اگر به یقه تونسی ها با صورت تیغ انداخته می رسید برایم تعریف می کرد.
یک بار چیز عجیبی تعریف کرد: "دیروز توی متروی تروکادرو یک عالمه ایرانی دیدم!"
- ریشو بودند؟
- نه! همه سیبیلو و همه جوان! و همگی داشتند از یک تجمع می آمدند! اطراف ایفل یک کارخانه ایرانی به بزرگی رنو نیست؟
- خب اگر بود که تو خبر داشتی؟
- گمانم ساعت تعطیل کارخانه بود؟
- زن با آنها نبود؟
- نع!
و من حیران این بودم که کلر چی دیده است و آن همه مرد ایرانی کی بوده اند. آن موقع اینترنت اینقدر همه گیر نشده بود تا با نگاهی به سایت های ایرانیان ساکن فرانسه بفهمم در آن روز چه خبر بوده است. تا چند روز حیران بودم تا بعد از چند روز از دوستی خبر یک همایش ایرانی را در اطراف ایفل شنیدم!
کلر هم به شکلی دیگر بر من تأثیر داشت. یک بار که بعد از کار دسته جمعی رفته بودیم به کافه ای در نزدیکی محل کار، جوانی آمد و با کلر سلام و علیک کرد و دیدن چند دختر جوان او را به فکر انداخت که از هنرهایش بگوید. همانطور که ایستاده بود از جیب شلوارش، اتیکت هایی را بیرون آورد و به ما نشان داد. یولاند یکی از اتیکت ها برداشت و یک دفعه گفت:" ا... این که مال موزه است!... تو اجازه نداری!" که با سقلمه ی یکی از ما ساکت شد و با چشمانی متعجب به تک تک ما نگاه کرد.
کلر لبش را گاز گرفته بود ولی چشمانش می خندید. مرد جوان یک آشنای دور کلر بود که حتی نمی دانست او کجا کار می کند. ما همگی هیچ به روی خود نیاوردیم که ما داریم توی همان موزه ای که تو اتیکت هایش را می دزدی کار می کنیم. مرد جوان گفت: " این که چیزی نیست، یک دفعه میزان احراره ی جوزف بویز را برداشتم!"
من یاد اولین روز کارم افتادم که همه چیز به آرامی گذشت ولی نیم ساعت به پایان کارم ناگهان دیدم که میزان الحراره ی جوزف بویز روی پیانو نیست! و حالا من دانشجوی ایرانی مهاجر چکار کنم؟ زود خودم را در دادگاه دیدم! فوری خودم را اخراج شده از محل کار و به دنبالش تحریم از تحصیل در دانشگاه و بعد اخراجی از خانه توسط صاحبخانه ای که مرا جواب کرده دیدم و سرانجام توی تخیلاتم آنقدر تند رفتم که توی فکرم سرانجام خود را اخراج شده از فرانسه دیدم و زدم زیر گریه!
همانطور زر زر کنان رفتم دفتر و خبر دادم که میزان الحراره ی جوزف بویز از روی پیانو ناپدید شده است! و خانمی که در آن موقع مسئولمان بود و حالا بازنشسته شده است مرا آرام کرد و به من گفت گم شدن میزان الحراره ی جوزف بویز پایان جهان نیست و این اتفاق بارها رخ داده است و بهتر است آرام بگیرم و کلینکسی را به سویم دراز کرد و گفت: "هر وقت اشکهایت را خشک کردی و آرام گرفتی با هم فرم مخصوص اشیاء مفقود شده را پر می کنیم."
حالا دزد ترمومتر روبرویم ایستاده بود. بی اختیار ازش پرسیدم: "برای چی این کارها را می کنی؟" و جوان با بی خیالی خاصی گفت:" همین طوری! واسه خنده!" و ما همه زدیم زیر خنده و حالا نخند کی بخند! و کلر از یک طرف با چشمان فندقی خندانش می خندید و از سوی دیگر از فرط خجالت لبش را گاز می گرفت.
***
در این لحظه خودم را نمی دیدم ولی کلر را می دیدم که مانند شاپرکی شکسته بال، روبرویم ایستاده بود.
- چقدر لاغر شدی؟
- ده کیلو وزن کم کردم. آخه در دوران حاملگی خیلی چاق شده بودم. بعدش رژیم گرفتم و ده کیلو کم کردم.
ـ اما من از آن دوران تا به حال ده یا پانزده کیلو وزن اضافه کردم!
لبخند مهربانی چهره ی خواهر کوچکم را پر کرد: "خوبه! سخت نگیر!؟
دیگر زیاد به هم شبیه نبودیم. موهای کلر همچنان بلند بود؛ حتی بلندتر از سابق، که دمب اسبی کرده بود اما من موهایم را این سالهای اخیر کوتاه نگه می داشتم چون دیگر حوصله شان را نداشتم. چند سال پیش موهایم را مش کرده بودم؛ البته نه مثل زنان ایرانی مش زرد! بلکه موهایم را شرابی و یک بار قهوه ای شکلاتی مش کرده بودم و حالا تتمه اش هنوز مانده بود و به قول مونیک برای این که شبیه طوطی نشوم مجبور بودم سرم را رنگ بزنم تا رنگش یک دست شود.
آخرین باری که رفتم رنگ مو بخرم رنگ بلوطی موهایم را نداشتند و چون وقت گشتن به دنبال رنگ موی مناسب را نداشتم به ناچار یک رنگ عجیب "بنفش ابریشمین" خریدم که بعد از رنگ زدن، سفیدها و قسمت های مش شده رنگ صورتی به خود گرفته بود و بخش های تیره موهایم به رنگ بادمجان در آمده بود! و واقعاً به قول مونیک تبدیل شدم به طوطی! البته حیف که مونیک دیگر نیست تا مرا به خاطر رنگ موهایم دست بیندازد و بعدش با حیرت بپرسد: "چطوری این کار را کردی؟"
مونیک دیگر نبود تا در آینه چشمان او خودم ببینم و بفهمم که چه ظاهر مسخره ای پیدا کرده ام. خوشبختانه ریخت خودم را نمی دیدم ولی کلر، خواهرم را به چشم می دیدم که همچون آینه ای ترک خورده و شکسته در برابرم ایستاده است.
- کلر این اواخر آنقدر کار کردم که الان یک هفته است با همین بلوز و شلوار و با همین ژاکت هستم! با همین لباس ها خوابیدم! با همین شلوار گرمکن توی خانه پای کامپیوتر بودم! با همین آمدم اینجا سر کار! با همین یک هفته!
- خوبه! این یعنی عالی! این یعنی غرق کار!
- کلر یعنی یک هفته با یک لباس؟
هیچ چیز نمی تواند جلوی امواج مهربانی خواهرم را بگیرد: " آخه هوا هم سرده!" بازو در بازوی هم تابلوها را نگاه می کنیم و درد دل می کنیم. می پرسد:" راضی هستی؟"
- آره! خیلی!
- "پس خیلی خوبه دیگه! " در آخرین دقایق پیش از عید نوئل چسبیده ام به بازوی خواهرم که به دیدارم آمده و بر خلاف عادت همیشگی ام که از هیچکس چیزی راجع به زندگی خصوصی اش نمی پرسم و حریمش را رعایت می کنم، طاقت نمی آورم و از خواهرم می پرسم: " کلر چطور شد؟ چی شد که این طور ناگهانی جدا شدید؟"
باز دوباره دو فنجان شیر قهوه پر آب می شود:" ما هیچوقت با هم دعوا نکردیم. هیچ وقت با هم جر و بحث نکردیم. همه چیز خوب بود... تا... البته دوران حاملگی من خیلی سختم بود و خیلی بدقلق شده بودم."
- خب داشتی بار سنگینی را شبانه روز توی شکمت حمل می کردی!
-آره! خیلی سنگین بود اما الان یک جواهر هفت ماهه دارم که عشق دنیاست!... گویا در مدت حاملگی ام به ماتیاس خیلی فشار آمده... و همه اش تحمل کرده تا... یک ماه بعد از زایمان، یک روز آمد خانه و به من گفت دیگر دوستم ندارد و باید از هم جدا بشویم و ... همین خودش شش ماهی طول کشید... تا من خانه پیدا کنم... تا ما خانه مان را سوا کنیم... الان توی یک بوتیک افغانی کار می کنم... صنایع دستی و زیورهای افغانی می فروشیم... یک روز بیا آنجا... به من سر بزن!
- کلر در مدت حاملگی ات، اگر او توانسته با صبوری همه چیز را تحمل کند، چطور یک دفعه این طور ناگهانی دلش آمد از تو ببرد؟... و بچه چی می شود این وسط؟
- پسرمان را دوست دارد، از وقتی به من گفته دیگر دوستم ندارد بیشتر به پسرمان می رسد و از اوریون نگهداری می کند.
- یعنی می خواهد بچه را از مادرش جدا کند؟
- نع! اوقات نگهداری از بچه را با هم تقسیم کرده ایم. مثلاً امشب او را با خود به عروسی برد!
- چرا کلر؟ چرا این طور ناگهانی؟
- این همان چیزی است که هنوز هم نمی فهممش!
- من هم نمی فهمم! ... کلر شخص دیگری توی زندگیش نبود؟ یعنی توی قلبش چی می گذرد؟
- "نع! گمان نمی کنم." در برابر پاسخ کلر اصرار نمی کنم. تجریبات تلخ خود را به یاد آورده ام. کلر دستش را پیش آورده و انگشترش را نشان می دهد: انگشتری درشتی از نقره! "ببین توی بوتیک، از اینها می فروشیم... یک روز بیا! با هم چای می خوریم و حرف می زنیم..." روی انگشترش نوشته: " غلام جیلانی" در همان لحظه که آن را می بینم نامش را با صدای بلند می خوانم: "کلر "غلام جیلانی" کیه؟"
- یک پیغمبر؟!
- نه کلر جان، پیغمبری به اسم "غلام جیلانی" وجود ندارد! چون تا حالا اسمش را نشنیده بودم!
- شاید یک قدیس! یک ایمام! تو باید بهتر بدانی.
- اما عجیبه که اولین بار است که اسمش را می شنوم. به هر حال من علم پیغمبرشناسی ام خوب نیست.
- ولی ایمام مهمی است برای افغان ها!
- "اوکی!... الان آنجا پر است از ایمام های مهم! مثلاً ایمام کومینی برای ایرانی ها و بن لادن برای مسلمونا و غلام جیلانی برای افغانی ها!" و با همین حرف هر دویمان می خندیم. بعدها از طرق اینترنت جستجو می کنم و دو غزل و عکسی از غلام جیلانی پیدا می کنم و پیش خودم نتیجه می گیرم که باید یک شاعر محبوب و معاصر افغانی باشد!
داریم می خندیم که در همین موقع تلفن موبایل کلر زنگ می زند و کلر با گفتن: "پاردون!" به گوشه ای می رود تا آهسته به تلفنش جواب بدهد.
از دیدار کلر سخت ذوق زده ام. حضور"کلر، خواهر گمشده"، هدیه ی نوئل من است. با وجودی خستگی و این که به زحمت و به لطف قهوه و چای روی پای خود ایستاده ام در فکرم: راستی امشب کلر چه می کند؟ نباید تنهایش بگذارم. چطور است به او پیشنهاد کنم تا بماند و بعد با هم برویم شام را در رستوران بخوریم؟ کلر را در این دوران نباید تنها گذاشت؟ کلر مکالمه اش تمام شده است در حالی که دارد تلفنش را توی کیفش می گذارد به سویم برمی گردد: "پاردون! یک دوست بود! امشب با هم قرار داریم. شام را دوستانه با او می خورم." خیالم راحت می شود که خواهرکم امشب تنها نیست. کلر کارتش را به من می دهد تا با هم در تماس باشیم و شماره تلفنم را یک بار دیگر می گیرد که به هم زنگ بزنیم.
- بیا دیگه! با هم چای می خوریم و حرف می زنیم.... و دیگر... هنگام رفتن، وقتی برای آخرین بار مرا در آغوش مهربانش می گیرد از صمیمیت غریبش چشمانم پر آب شده است:"خداحافظ!" این صدای کلر است که ناگهان به فارسی با من خداحافظی می کند در حالی که من هرگز و هرگز فارسی یادش نداده بودم!
در حالی که دیگر به کل خواب از سرم پریده و خستگی از تنم دور شده، به یاد می آورم که حتماً از افغان ها کلمه "خداحافظ!" را یاد گرفته است.
الان توی ذهنم دو دنیای موازی وجود دارد. خواهرم مهتاب در تهران و خواهرم کلر در پاریس! و هیچ یک جای آن دیگری را نمی گیرد! و من مثل فیلم های تخیلی، هر دوی این دنیا را دوست دارم و در هر حال می دانم خواهرم گم نشده بلکه در جایی همیشه با من است.
راستی این دوستی خواهرانه ی من با کلر، از نسبت های بیولوژیک و ژنتیک چه کم دارد؟ روح کلر در جایی با من نسبت دارد و هم او به خوبی این را می داند و هم من، و مگر همین کافی نیست؟
دیدارش به من نیرو می دهد. در فکر اینم که فردا عید است و به قول مسلمانهای پاریس :"العید!". فردا حتماً بایست پیراهن نویی بپوشم. فردا بایست روزی نو را آغاز کنم.
***

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد