logo





باز آفرینی زخم‌های کهنه

نقد و بررسی کتاب

يکشنبه ۱۸ فروردين ۱۳۹۲ - ۰۷ آپريل ۲۰۱۳

علی صدیقی

ali-sadighi.jpg
باز آفرینی زخم‌های کهنه
نگاهی به مجموعه داستان مردی که گورش گم شد
-------------------------
نویسنده: حافظ خیاوی
ناشر: چشمه - چاپ اول ۱۳۸۶


. هفت داستان در مجموعه‌ای با نام «مردی که گورش گم شد»، معرف نویسنده‌ای است که توانست نامش را بر دیوار ادبیات داستانی ایران ثبت کند
حافظ خیاوی در بازاندیشی هنری موضوعات پراکنده و بی‌سامان در قالب داستان کوتاه، موفقیت نسبی قابل تاکیدی را متوجه داستان‌های خود کرده است. به جز رویکرد هنجارشکنانه مضامین داستانی این مجموعه؛ می‌توان به شناخت خوب و‌گاه دقیق نویسنده ازآدم‌ها و مناسباتی که داستان‌ها در فضای آن پرورش یافته‌اند؛ تاکید داشت.

-----------------

به طور آشکار و پنهان بن مایه‌های این مجموعه، بر شکست‌های فردی و اجتماعی، حقارت‌های انسانی، انگیزه و سرکوب امیال جنسی و نیز عبور از خط قرمز‌ها و تابو‌ها جامعه‌ای سنتی، استوارند. در این میان اما موتیف انگیزه جنسی (لبیدو) موضوعیت تکرار شونده تری در داستان‌ها دارد.

. داستان‌های مردی گورش گم شد در بافتی از مناسبات بومی و سنت زده شکل می‌گیرند، اما هویت فکری اغلب داستان‌ها، از مرز سنت‌ها و شیفتگی‌های بومی عبور می‌کنند و در وسعتی فراسوی این تعلقات، به رنج‌ها و شکست‌ها و حقارت‌های مردمان یک جامعه بزرگ‌تر راه می‌یابند. یکی از شاخصه‌های این مجموعه، تمرکز بر آدم‌هایی است که کنش‌های نابهنجار آنان، بستری ازواقعیت‌های «کثیف» را بر داستان‌ها هموار می‌سازند. پس زمینه‌های از شکست و حقارت،‌گاه ضد قهرمانان داستان‌ها را دچار عصبیت‌های آنارشیستی (ماه بر گور می‌تابید) می‌کند و آنان را به سمت کنش‌های فاقد اخلاق (صف مورچگان، چشمان آبی عمو اسد و مرد‌ها کی از گورستان می‌آیند) می‌راند. این موارد، اما جزیی از آسیب‌شناسی این اثر نیستند، چرا که «مردی که گورش گم شد» فرصت داستانی مناسبی برای همین آدم‌های ممنوع است؛ آدم‌هایی که گشایش درون پنهان و زخم خورده آنان می‌تواند تجربهٔ قابل اشاره‌ای در داستان کوتاه فارسی محسوب شود.

مردی که گورش گم شد، با آنکه از درون مناسبات پایین دست جامعه و از میان باورهای سنتی و مذهبی مردمان یک شهر کوچک روایت می‌شود اما، نویسنده آن نسبت به کنار زدن جسورانه پرده‌های مقدس نمای جامعه داستانی‌اش، تردید به خود راه نمی‌دهد. عموم آدم‌های این مجموعه شکست خوردگان عرصه‌های زندگی اجتماعی، خانوادگی و فردی‌اند و در پی این رویداد‌ها به روابطی نامتعارف و نابهنجار تن داده‌اند. در اینجامعهٔ کوچک که آدم‌هایش در خرده مناسبات فرهنگی و سنتی دست وپا می‌زنند،‌گاه در پهنه‌ای وسیع‌تر، تبعات رخدادهای اجتماعی و سیاسی نسل‌های پیشین، گریبانشان را می‌گیرد و آنان را در گردابی از انتقام جویی محلی و بومی، پوچ اندیشی و آنارشیسم‌‌ رها می‌سازد.

یکی دیگر از ویژگی‌های این هفت داستان، زبان و موقعیت‌های طنزی است که داستان ها‌گاه در دوردست و نهان، و‌گاه آشکار در خود به همراه دارند. این طنز ناشی از تصادم رویدادهای سنتی و بومی با موقعیت و طرز نگاه امروزی است. این پارادوکس (موقعیت طنز) در چند داستان، از جمله در ماه بر گور می‌تابد، روزه‌ات را با گیلاس باز کن و آن‌ها چه جوری می‌گریند، بیشتر خود را نشان می‌دهد، اما اهمیت، موقعیت و قدرت طنز در این داستان‌ها به یک سان نیستند و از دوسویگی ماهوی برخوردارند. به طور مثال در «ماه بر گور می‌تابد» طنز در بافت زیرین داستان حضور قدرتمندی دارد اما این تمهید در «آن‌ها چه جوری می‌گریند» با یکی دوبار اشاره به کفش آدیداس و شلوار جین افراد صاحب نقش در تعزیه؛ به سوی طنزی بی‌لایه و بی‌دوام، پیش می‌رود.

_____

در داستان اول کتاب، نوجوانی عاشق دختر دایی خود «سومان» است. او می‌خواهد به دختر دایی خود که او را بزرگ سال و مرد نمی‌داند ثابت کند که بزرگ شده است. او تصمیم می‌گیرد با گرفتن روزه، بزرگ شدن خود را به سومان نشان دهد. راوی در‌‌ همان روز که روزه دار است به سراغ سومان می‌رود و می‌خواهد او را برای اولین بار ببوسد: «چشم‌هایم را بستم و شروع کردم به شمردن. گفتم به ده که رسیدم، می‌بوسم. گفت:» چته دیوانه، چشم‌هایت را چرا بستی، خل خدا؟! «باز کردم. ترسیدم. گفتم اگر ببوسم روزه‌ام باطل می‌شود، گناه دارد. کاش دیروز از ملا حسن پرسیده بودم» رویاهای کودکانه راوی داستان، به شکلی صادقانه و ساده در روایت اثر جا می‌افتد و‌گاه فرا‌تر از هنجار‌ها، پنهانی‌ترین خواسته‌های او را برملا می‌سازد: «الهام یک خال تو پایش بود. توی پای پایش هم نبود، یه جای دیگرش بود... همه هم می‌دانستند که الهام کجای پایش خال دارد. اگر الهام زنم می‌شد، همهٔ بچه‌های محل وقتی بزرگ می‌شدند، می‌دانستند که کجای زنم خال دارد. برای همین نمی‌خواستم الهام را بگیرم. من باید سومان را بگیرم.» راوی نوجوان داستان در روز طولانی اولین روزه گیری خود، عصر، پس از سر زدن به جاهای مختلف، به مسجد محل می‌رود. «در دلم نیت کردم: چهار رکعت نماز می‌خوانم، واجب، قربتا الی الله... مهر چند تا شد. قالی‌ها دور رفتند. صدای پنکه بلند‌تر شد. پنکه آمد پایین. قالی مرا برد بالا. بین زمین آسمان بودم. آب تلخی از حلقم آمد بالا...» بدین ترتیب با از هوش رفتن راوی، تجربه ناموفق روزه گیریش پایان می‌یابد. پایان داستان، یکباره فضای نیمه هوشیار و رویا گونه‌ای که راوی در آن سیر می‌کند وارد داستان می‌شود و همین شکلی زیبا در ساختمان روایت می‌آفریند.

داستان دوم از زبان یک شبیه خوان نوجوان روایت می‌شود. راوی، نقش عبدالله را در تعزیه روز عاشورا بازی می‌کند. از جایگاهی که داستان روایت می‌شود- شخصی از درون یک دسته تعزیه خوان- در ادبیات داستانی ما کسی از آن زاویه به موضوع تعزیه و آدم‌ها (تماشاگران) نگاه نکرده است. اگر «آخر تعزیه» مهشید امیر شاهی نگاهی بیرونی به همذات پنداری‌های مردمان سنتی با اشخاص تعزیه خوان است و یکی از تعزیه خوان که به زور مواد مخدر خود را برای اجرا آماده می‌کند؛ درداستان خیاوی راوی نو جوان پرده دیگری از رفتار آدم‌ها با اشخاص شبیه خوان را کنار می‌زند. تضاد رفتاری و پوشش لباس آدم‌های شبیه خوان که با کفش آدیداس و شلوار جین، نقش‌های تاریخی را ایفا می‌کنند از جمله نکاتی است که نویسنده به آن‌ها دقت دارد. نکته مشترک در هر دو داستان اهمیت اسطوره زدایانه آن هاست. در کار امیرشاهی، جایگاه اسطوره‌ای صاحب نقش در تعزیه، در نگاه شاهد نوجوان ماجرا واژگون می‌شود و کار خیاوی، خود صاحبان نقش، درصدد زدودن اسطوره‌اند. بازیگر نقش عبدالله با تمام تلاش، هیچ اشکی برای ایفای نقش - یا در واقعیت امر- در چشمانش جمع نمی‌شود. مردم اما چرا، آنان گریه می‌کنند: «پیرمردی نزدیک ما می‌آید. عرقچین سیاه سرش است. گریه می‌کند. پیشانی ما را می‌بوسد.... محمد به من چشمک می‌زند. پیرمرد دستمال بزرگی روی چشماننش می‌گذارد و شروع می‌کند. گریه‌اش آدم را می‌ترساند.»

در داستان سوم، راوی نوجوان با یک جمله تازه در زندگیش آشنا می‌شود «سوگند به زیتون» این سوگند که چرا خدا به نام میوه و به انجیر و زیتون سوگند می‌خورد برایش معما می‌شود. این سوگند تازه را راوی می‌خواهد در بعضی جا‌ها که صحبت می‌کند استفاده کند، اما او تا آن زمان زیتون ندیده و نخورده است. خواهرش پس از بازگشت از زیارت مشهد به سفارش او برایش زیتون می‌آورد. زیتون اما برایش بسیار بد طعم است: «خدایا کمکم کن که آن دو زیتون را خوب بخورم. تو را قسم می‌دهم به زیتون! قسم می‌دهم به انجیر! خدایا تو را قسم می‌دهم به نان!»

داستان چهارم «صف دراز موزچگان» بسیاری از باور‌ها در مورد جنگ و جبهه را را به پرسش می‌گیرد. راوی که در یادآوری خاطراتش معلوم می‌شود پروندهٔ سنگینی از خشونت را در ذهنش حبس کرده، در پی عشقی ناکام، به جنگ می‌رود. او که از بچگی در تیراندازی خوش دست بوده در جبهه به عنوان تک تیرانداز خدمت می‌کند. در جبهه هم انگیزه‌های جنسی و حس تجاوز از او را‌‌ رها نمی‌کند. کسی که در تیر رس اوست این گونه در خاطرش نقش می‌بندد: «چه چشم قشنگی دارد، سگ پدر؛ سیاه و درشت! پسر، سرباز به این خوشگلی در جبهه چکار می‌کند؟» راوی داستان پس از کشتن سرباز در تیر رس، به مرگ خود می‌اندیشد و برای گم گوری خود غصه می‌خورد.

داستان پنجم که نام مجموعه از آن است، حکایت یک اعدامی از زبان اوست. سه نفر، راوی داستان را دست بسته داخل وانتی انداخته و به بیرون شهر می‌برند. «نه پرنده‌ای پر می‌زند و نه جیرجیرکی می‌خواند. گلنگدن را می‌کشند. منتظر مانده‌ام. دارم می‌میرم. همین الان شلیک می‌کنند.... مادر پای سماور است. پدر در کوچه با رهگذری حرف می‌زند. درخت گیلاس گل داده و زنبور‌ها می‌چرخند دورگل‌ها. خواهر‌هایم در حیاط دنبال هم می‌دوند. باد آنتن را کج کرده... مردم داد می‌زنند و شعار می‌دهند... ماشه‌ها را می‌کشند، انگار. هفت، هشت گلوله پشت سر هم صدا می‌کند. می‌خورد به پیشانی‌ام، به شکمم، به چانه‌ام، سوراخ سوراخ می‌شوم، خون می‌زند بیرون...» راوی ماجرای مرگش را پس از کشته شدن و دفن شدنش در بیابان نیز روایت می‌کند. او هم چنان از دخترانی که عاشقشان بود می‌گوید و نگاه آخرین دختری را بخاطر می‌آورد که ساعتی قبل از مرگ دیده است: «اگر می‌دانست مرا برای کشتن می‌برن، شاید نگاهم می‌کرد، شاید لبخندی هم می‌زد. اگر روزی گذر او به اینجاده بیفتد، از کجا بداند که کنار آن درخت مردی مرده است. از کجا بداند که مرد پیش از مرگ داشت به شیار روی پیشانی‌اش فکر می‌کرد». به رغم نشانه‌هایی از مرگ‌های آرمانی در این اثر، راوی اما تا لحظه مرگ - و پس از آن - به رویاهای اجتماعی یا سیاسی نمی‌اندیشد و در خود، لحظه‌های خصوصی و عاشقانه را می‌کاود. این به ظاهر ناسازه موضوعی، چیزی است که داستان نه با نادیده گرفتن تراژدی مرگ‌های پر شمار سالیان دور، بل که قصد دارد از اهمیت قهرمانی و اسطوره‌ای آن‌ها فاصله بگیرد
.

ماه بر گور می‌تابید «داستان دو مرد سی ساله است که از کودکی باهم دوست بوده و در نوجوانی هر دو، مورد تجاوز یکی از بزن بهادر‌های شهر قرار می‌گیرند:» تا زل زد به چشم ما، ما دیگر کاری از دستمان نیامد. گفت به کسی نگوییم... بعد‌ها خودش به چند نفر از دوستانش گفته بود «. این دو که در ابتدای دوره جوانی خود، به اتفاق طرفدار گروهای سیاسی مارکسیسی می‌شوند و آن‌گاه به بخاطر افشای واقعه تجاوز؛ از سوی آن گروه‌ها و هوارانش طرد می‌شوند. اکنون این دو مترصد مرگ‌‌ همان مردی هستند که آنان را در باغ گیلاس مورد تجاوز قرار داده. مرد متجاوز که پیر شده است می‌میمیرد و این دو تصمیم می‌گیرند جسد او را بدزدند و مردانگیش را قطع و در ماتحتش دسته بیل فرو کنند. آن دو جسد را می‌ربایند و در زیر زمین خانه یکی از دو نفر که تن‌ها، اما با سه سگش زندگی می‌کند پن‌ها می‌کنند. نزدیکان پیرمرد پس از آنکه با قبر خالی شده مواجه می‌شوند بی‌آنکه هیاهویی برپا کنند دوباره رویش خاک می‌ریزند و سنگ نوشته‌ای را هم روی خاکش می‌گذارند. آن‌ها که قصد دارند جسد را داخل شهر به‌‌ همان وضعی که پیش بینی کرده‌اند به درختی ببندند تا مردم آن را تماشای کنند و خود، از این کار لذت ببرند. اما پس از بازگشت از قبرستان، وقتی به سراغ جسد در زیر زمین می‌روند می‌بینند، سگ‌ها جسد را تیکه پاره کرده و نیمی از جسد را خورده‌اند.

آخرین داستان مجموعه در وهله اول به لحاظ فضا، شخصیت و چیدمان آدم‌ها در مسیر کاراک‌تر نخست داستان؛ یادآور» کنیزو «منیره روانی‌پور است. با این تاکید که نوشتهٔ خیاوی خالی از سمت گیری‌های جانبدارانه نسبت به شخصیت اصلی داستانش است.» مرد‌ها کی از قبرستان برمی گردند؟ «حکایت زن پا به پیری گذاشته‌ای است به نام نزاکت که در جوانی‌اش با مردان مغازه دار محله وقوع داستان، سرو سری داشته است. او در حال گذر از مقابل مغازه‌های آشنا‌های دیرین خود است و همین امر سبب گسترش داستان از طریق بیان روابطی بین نزاکت و مردان مغازه دار می‌شود. او با پارچه فروش پیر مردی به نام حقیقت از جوانی دوست بوده و به تازگی نیز حقیقت به او هدیه‌ای داده و از او خواسته است تا روزانه به او سر بزند. نزاکت روز بعد که باردیگر به خیابان می‌آید از یک آشنا می‌شنود که حقیقت مرده است. خبر رسان می‌گوید:» چند روزی بخور بخور است! شنیده‌ام می‌خواهند خانواده‌اش دو سه تا گاو بکشند «. نزاکت، البته کس دیگری را هم دارد؛ کربلایی ناصر:» نزاکت‌‌ همان جا می‌نشست و چشم می‌دوخت به راهی که حقیقت را برده بودند. آن قدر می‌نشست تا حقیقت را خاک کنند و برگردند. کربلایی ناصر هم حتما بر می‌گشت و قهوه خانه را باز می‌کرد
----------------------------------------

ساختار همهٔ داستان‌های مجموعه مردی که گورش گم شد، با روایتی مستقیم و خطی بیان می‌شوند. ساختار روایی همهٔ داستان بر پایه یادآوری‌ها و به طرز خاطرات خوشه‌ای باز می‌شوند. هر داستان با روایتی اکنونی و واقعی آغاز و به با تمهید یک خاطره بر بستر موقعیت آدم‌ها، خود را می‌گشاید. این شگرد روایی در همهٔ داستان به یکسان دنبال می‌شود. شش داستان از هفت داستان مردی که گورش گم شد با نظر‌گاه اول شخص تعریف می‌شود. تنها داستان آخری دارای نطر‌گاه دانای کل محدود است. با این همه، انسجام ساختاری و نظم روایی در همهٔ داستان‌های یک دست نیست. به طور نمونه در چشم‌های آبی عمو اسد که از داستان‌های ضعیف مجموعه است؛ موضوعیت «چشم‌ها» در مسیر گسترش داستان، بی‌نقش‌‌ رها می‌شود. خیاوی به‌‌ همان میزان که صاحب نبوغ داستانی و هم داری ذهنی مناسب در سوژه یابی داستانی است، در اغلب داستان‌هایش با کم دقتی به عنصر ایجاز، چه در عرصه فرم و چه در حوزه زبان؛ به داستان‌هایش آسیب می‌رساند. بی‌سبب بودن بعضی از ماجرا‌ها در چند داستان از جمله به میان کشیدن پول خواهی (پول تیر) و خرید شیرینی برای اعدام‌ها در صفحه ۸۱ و همسان کردن آن با موضوع گروگان گیری جسد پیرمرد، بیش از هر چیز هزینه‌ای بی‌مورد یک تم، در مکانی نابه جاست.
-----------------

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد