مطالعه کتاب بيژن دوباره تحرکی در تيم به وجود آورد. بار ديگر ما را در کاری جمعی کنار هم قرار داد. از سر گيری مطالعه مرا از آن فضای ياس و دلمردگی بيرون آورد و موضوعات ديگری را در ذهنم جا داد. از سبک نوشته های بيژن خوشم می آمد. يک طور ديگر بود. خيلی آرام و منطفی بحث می کرد. خواننده را به واکنش سريع نمی کشاند. توصيفی که از فضای جامعه می کرد برايم واقعی تر می آمد، شايد هم دلم می خواست که اين طور باشد...
نيما دوباره بحث ها و طرح سوالات را جدی می گرفت و حسين را که با دقت بيشتری نسبت به گذشته گوش می داد مورد خطاب قرار می داد. من دوست نداشتم به آن بحث های بی نتيجه قبلی بازگردم. روحم چيز های اميدوار کننده می طلبيد.
بعد از چند شب بدخوابی و افکار پريشان اولين شبی بود که احساس خستگی می کردم. مطمئن بودم تا سرم به زمين برسد، خواب مرا با خود خواهد برد. خوشحال بودم که نگهبانی آخر با من بود و می توانستم چند ساعتی پشت هم بخوابم. حسين نگهبان اول بود. در خواب عميقی بودم که حس کردم دستی تکانم می دهد. با خود فکر کردم: " چقدر شب سريع به صبح رسيد!"
نيما بود. با انگشت روی دهانش اشاره کرد تا ساکت بمانم. "چه شده بود؟"
بسيار آرام گفت:
ـ" حسين صداهايی توی کوچه شنيده. مثل اين که در محاصره هستيم"
دلم هری پايين ريخت. فکر مرگ و درگيری مدت ها بود مشغولم نکرده بود. بلند شده اسلحه ام را آماده کردم. نيما به سوی پنجره حياط رفت تا از آن جا پشت بام های روبرو را زير نظر گيرد. حسين گوش به در کوچه چسبانده بود. او را که ديدم دلم دوباره لرزيد. "يعنی وقت آن اتفاق بد رسيده بود؟"
حسين مسلسل تيم را در دست داشت. او مسئول عمليات فرار در زمان درگيری بود. راه فرار و وظيفه هر کس از قبل روشن بود. در حياط در کنار ديوار اتاق مهمانخانه نردبانی گذاشته بوديم. بايد از آن استفاده کرده روی ديوار رفته، از آن جا هم روی پشت بام اتاق روبرو. پشت اين اتاق کوچه باريکی بود که به خيابان راه می يافت.
مسير فرار از خانه در زمان محاصره تيم را من و حسين همان روزها که تنها بوديم مشخص کرده بوديم. نيما بعدها به آن چيزی اضافه نکرده بود. از درخانه نمی شد خارج شد. می ماند همين راه. فرض بر اين بود که ماموران روی پشت بام های ديگر کشيک نمی دادند. و گرنه آ نها امکان ديد بيشتری داشتند و می توانستند ما را از آن جا بزنند.
قرار بود اگر اول ماموران تيراندازی را آغاز می کردند، من ابتدا از روی پله های پشت بام نارنجکی به سمت آن ها پرتاب کرده و ذهن آنها را به آن سمت منحرف کنم. در اين فاصله که ماموران درب پشت بام را به آتش می بستند، به سرعت پايين دويده، همراه نيما و در پناه آتش مسلسل حسين از نردبان بالا رفته و خود را به پشت بام اتاق ميهمانخانه برسانيم. بعد من می بايست حسين را در حمايت آتش می گرفتم تا او هم اين مسير را طی می کرد. دو نارنجک اضافی را من حمل می کردم. دومی را قرار بود در اين لحظه استفاده کنم و با پرتاب آن به سمت دشمن امکان آمدن حسين روی پشت بام را فراهم نمايم. نيما در اين مدت از روی پشت بام به خيابان پشتی پريده و راه را برای حرکت بعدی باز می کرد.
راه ديگری نبود. اگر شانس می آورديم، حداقل می توانست يکی در پناه آتش ديگری فرار کند. روزی که من و حسين اين طرح را می ريختيم، دلم می خواست که هيچ وقت مجبور نشويم از آن استفاده کنيم. اما حالا وقت آن رسيده بود.
می دانستم که اگر محاصره خانه کامل شده باشد، کم تر چريکی می تواند از آن جان سالم بدر برد. استثناهايی هم وجود داشت. مثلا حميد اشرف، چندين بار از محاصره جان به در برده بود. صبا در يکی از اين فرارها همراه او بود:
ـ" مشغول خوردن نهار بوديم که صدای انفجار نارنجک را توی حياط شنيديم. حميد صبح همان روز از سه درگيری جان سالم بدر برده بود و تازه يک ساعتی بود که به تيم ما آمده بود. با وجود اين که از ناحيه پا تيرخورده و زخمی بود، سريعا بلند شد و مسير فرار را پرسيد. برای فرار می بايستی از حياط خلوت روی پشت بام خانه پشتی رفته و از پشت بام چند خانه می گذشتيم. از همه طرف به سمت خانه شليک می شد. شيشه ها بر سر و رويمان مي ريخت که خود را به حياط پشتی رسانديم. در فکر بودم که چگونه می خواهيم از زير اين باران گلوله رد شويم و چه بايد کرد که اگر ما نتوانيم فرار کنيم حداقل حميد بتواند فرار کند. حميد اما بدون توجه به همه چيز جلو می رفت و ما به دنبال او روان بوديم. قبل از اين که کاملا به پشت بام برسيم، صدای شليک مسلسل حميد آمد. او به جای سنگر گرفتن مستقيم به سمت ماموران که روی بام های ديگر کمين کرده بودند، رفت و آتش گشود. ماموران که انتظار اين حرکت را نداشتند از ترس سرهای خود را دزديده، پشت ديوار پناه گرفتند. آن قدر ترسيده و جا خورده بودند که ما تا به خيابان رسيديم صدای شليکی از طرف آن ها نيامد. تازه وارد خيابان شده بوديم که حميد باز هم آتش گشود. ديدم که دو مامور افتادند. با اشاره حميد رفيقی دويد و مسلسل يکی از ماموران را از روی زمين برداشت. کمی جلوتر جلو ماشينی را گرفتيم و از منطقه خارج شديم. همه ما يعنی چهار رفيق توانستيم سالم از آن خانه بگريزيم."
وقتی صبا از اين واقعه تعريف می کرد. همه اين صحنه ها مانند فيلمی از جلو چشمم می گذشت و به احساس خوشبختی رفقا بعد از خروج سالم از درگيری فکر می کردم.
اما من هيچ تجربه تيراندازی و درگيری نداشتم. نمی دانستم که وضع نيما و حسين چگونه است. زمانی که مخفی شده بودم، سازمان در شرايطی نبود تا به اعضای تازه اش آموزش تيراندازی بدهد. بعدها هم به دليل کمبود فشنگ و مهمات و فضای ناامن پليسی از اين کار صرف نظر کرده بوديم. من حتی صدای اسلحه خود را هم نشنيده بودم. نمی دانستم از صدای آن چه قدر جا خواهم خورد. رفيق باتجربه ای گفته بود: " خوبه برای چريک حداقل يه درگيری کم خطر پيش بياد تا او بتونه آن شرايط را عملا تجربه کنه."
شنيده بودم که موقع درگيری از زمين و زمان به سمت خانه شليک می شود. عکس خانههای تيمی ضربه خورده را در روزنامهها ديده بودم. در و پنجره های شکسته و ديوارهای سوراخ سوراخ شده. می گفتند زير رگبار گلوله ها هيچ فرصتی برای فکر کردن و تصميم گرفتن وجود ندارد. ما بايد بدون درنگ نقشه فرار را اجرا می کرديم. شانس می آورديم و فرار می کرديم و گرنه بايد تا آخرين فشنگ می جنگيديم و کشته می شديم. آنچه برای همهمان قطعی بود اين بود که زنده نبايد به دست دشمن افتاد. از حميد نقل می شد که گفته است:" بهترين دفاع حمله است. حمله کنی امکان فرار هست. اما دفاع يعنی مرگ صددرصد."
وقتی طرح فرار را با حسين می ريختيم.حسين پرسيده بود:
ـ"تو فکر می کنی وقت درگيری چه کار کنی؟"
و من جواب داده بودم:
ـ"يک خشاب رو به دشمن خالی می کنم و يک خشاب برای راه می گذارم."
بارها صحنه محاصره خانه را در خيال آورده بودم. دلم می خواست اگر امکان فرار نباشد، حين گريز، با گلوله ماموران کشته شوم. حالا که مرگ می آمد، اصلا دلم نمی خواست شرايطی پيش آيد که مجبور شوم سيانور را گاز زده و خودم به زندگی خود پايان دهم.
يک سال پيش روز هشتم تير، من همراه با ۷ نفر ديگر به صورت چشم بسته در اطاقی در مهرآباد جنوبی که توسط پتو از هم جدا شده بود، به سر می بردم. آن شب صدای تيراندازی خانه حميد که تا صبح ادامه يافت به من فهماند که درگيری و محاصره خانه تيمی يعنی چه.
روز بعد، پس از يک ماه چشم بسته بودن به خيابان هايی آمدم که هرگوشه اش گشتی های ساواک در پی شکار ما بودند. با کوچک ترين اشتباه کار تمام بود. بايد برای گرفتن خانه جديد اقدام می کرديم. دلمشور می زد. در بحبوحه ضربات چنين مسئوليت سنگينی بر دوشم قرار گرفته بود. تصميم گرفته شد که من با يکی از افرادی که در آن اطاق با آن ها به سر می بردم، به نام داود چشم باز شده و با هم به دنبال خانه برويم. در حوالی سهراه آذری از کوچه ای به کوچه ديگر می رفتيم. به يکی از فرعی ها رسيديم. خيابان خيلی شلوغ بود. از هر طرف زن و بچه، رهگذر و دستفروش رد می شدند. آن قدر خيابان از رفت و آمد مردم پر بود که به سختی از ميان آن ها ماشينی می توانست عبور کند.
در ميان همهمه و شلوغی، صدای فحشهای رکيکی توجه مرا به خود جلب کرد. ماشين آريايی بود که می خواست از اين مسير رد شود و سرنشينانش شيشهها را پايين کشيده و به مردمی که در خيابان راه را بسته بودند، فخش می دادند. ماشين، جلو پای ما منتظر باز شدن بقيه راه متوقف شد. ۵ سرنشين داشت. چشمم برای لحظه ای به درون ماشين افتاد. روی زانوهايشان مسلسل بود. با ديدن مسلسل ها بدنم يخ کرد. عرق سردی از پشت گردن تا کمرم سرازير شد. بازوی داود را فشار دادم و به سمت ديگری کشاندم. در واقع هولش دادم. فکر می کردم اگر چند لحظه ديگر آن جا بايستيم. خودمان را لو خواهيم داد. از گشتی رد شده بلافاصله وارد کوچه ای شديم و از آن جا وارد کوچه ديگری، که صدای شليک آمد. شب در روزنامه خواندم که "بهزاد اميری دوان" در همان محل درگير و کشته شده است.
روز بعد، ۱۰ تير، قرار بود به عنوان کوپل با رفيق دختری سر قراری بروم. برای همه روشن بود که اين قرار خطرناک است. در شرايط عادی از چنين قراری صرف نظر می شد. اما در آن روزها ما مجبور بوديم برای رابطه گيری با بقيه سازمان به آن تن دهيم. من بايد همراه او تا نزديکی محل قرار می رفتم، تا اگر اتفاقی افتاد، فورا بقيه را خبر کنم. او را از قبل نمی شناختم. فقط مي دانستم که او يکی از همان چشم بسته های خانه مهرآباد جنوبی است. جثه کوچکی داشت اما سن و سالی بيش ار من.
قرار در ميدان راه آهن بود. وقتی از فرعی ها می گذشتيم، سيگاری آتش زد. می دانستم که در دلش هياهوست. شايد اين آخرين سيگار او بود. دلم می خواست من هم سيگاری بودم و يک سيگار می کشدم. کلمه ای با هم حرف نزديم. نمی دانستم چه بايد بگويم. او داشت به سوی مرگ می رفت. خودم هم ک متر از او تشويش نداشتم. هيچ کدام کلت نداشتيم. تنها سلاحمان دو نارنجک دست ساز بود. معنايش اين بود که درگيری يعنی مرگ. هيچ امکانی برای تيراندازی و فرار نداشتيم.
قبل از ميدان از او جدا شدم. قرار او در ايستگاه اتوبوس نزديک پله های راهآهن بود. محلی را در آن طرف ميدان انتخاب کردم و منتظر ايستادم. اميدوار بودم که اتفاقی نيفتد. ايستگاه اتوبوس را نمی ديدم. به محض آن که او به آنطرف خيابان رسيد، چند نفر به سمت ايستگاه دويدند. در دستانشان اسلحه را ديدم. نقسم بند آمد. چند لحظه بعد با فرياد و سرو صدای زياد دوباره از ايستگاه با همان سرعت دور شده و سعی کردند خود را مخفی کنند. صدای انفجار. مردم به سمت محل انفجار می دويدند اما من در جايم خشک شده بودم. نديدم که او چگونه خود را قطعه قطعه کرد اما چادر غرق در خونش در برابر چشمانم بود. هرچه زودتر بايد از محل دور می شدم. اما پاهايم خشک شده بودند، از من فرمان نمی بردند. به زحمت آن ها را به دنبال خود کشيدم و از محل دور شدم. شب در روزنامه خواندم که "نادره احمد هاشمی“ کشته شد. آن روز نمی دانستم که گشتی های ساواک ورود دو دختر چادری را به ميدان اطلاع داده و مرا هم تحت نظر داشتند ولی در هياهوی پس از انفجار نفهميدند که من از کدام مسير از ميدان خارج شدم. آن روز مرگ مرا لمس کرد و گذشت.
۸ تير در حالی که ما چشم بسته در اطاقی چند متری به خود می لرزيديم، رهبران سازمان چند خيابان آن طرف تر کشته شدند. ۹ تير شکارچيان ساواکی از برابر ما گذشتند تا بهزاد اميری را به قتل برسانند. ۱۰ تير نادره احمد هاشمی آن طرف ميدان خود را قطعه قطعه کرد... سايه مرگ در کنار من بود.
برای من که روزهای اول زندگی مخفی را می گذراندم تحمل اين همه فشار دشوار بود. سراپايم می لرزيد. تاکسی گرفته خود را به خيابان قزوين رساندم. در اين محل کوچه هايی می شناختم که می توانستم خود را چک کنم و مطمئن شوم که تحت تعقيب نيستم.
خيابان قزوين، خيابان پهنی بود. هوا گرم بود. زبانم خشک شده بود. فشاری آبی ديدم که زنان محل کنار آن لباس می شستند، جلو رفته سرم را زير آب خنکی گرفتم که از فشاری می آمد. هنوز جرعه ای ننوشيده بودم که از گوشه چشم ديدم جلو فشاری، در کنار خيابان، گشتی ساواک توقف کرد. سرم روی فشاری بود اما به جای نوشيدن آب، آن ها را می پاييدم. با خود گفتم: "تمام شد" عرق سردی از پشت گردنم به پايين سريد. يک دستم روی فشاری بود و دست ديگرم به سوی نارنجک رفت. نبايد زنده به دستشان می افتادم. آنها مسلسل بهدست از ماشين پياده شدند. دستم را روی پين نارنجک گذاشتم. فقط يک ثانيه و بعد تمام. چشمم به زن هايی که رخت می شستند افتاد. دستم سست شد. آن را از روی پين نارنجک برداشتم. سيانور را به زير دندانم سراندم.
"مثل اينکه با من کاری ندارند" با هم حرف می زدند. از گرمای هوا می ناليدند. آرام خود را کنار کشيدم. کوشيدم به اسلحه شان نگاه نکنم. فکر می کردم از نگاهم مرا خواهند شناخت. دور شدم. در اولين کوچه پيچيدم. بقيه راه را از هيجانی که داشتم، دويدم. کاری که غير ضرور و خطرناک بود. تا نزديکی های خانه در کوچه های فرعی چرخيدم. از خيابان های اصلی می ترسيدم. "يک بار ديگر شانس آورده بودم. ولی تا کی“ اين جمله ای بود که در اين چند روز چند بار به خود گفته بودم.
حالا امشب دوباره مرگ به يک قدمی رسيده بود...
آرام به سمت حسين رفتم. گوش به در دادم. صدای حرکاتی به آرامی می آمد. حسين در گوشم آهسته گفت:
ـ"سايه ای روی پشت بام آنطرفی ديدم. نارنجک را بردار و از پله بالابرو. ببين آيا کسی را می بينی؟ ما هم آماده شروع عملياتيم"
او به سرعت رفت نزديک دوصفر ايستاد. دو صفر مدارکی بود که به هر قيمتی بايد نابود می شد و نبايد به دست دشمن می افتاد. او مسئول نابودی مدارک از طريق شليک به کوکتلی بود که در محفظه مدارک بود.
آرام از پله ها بالا رفتم. در پشت بام بسته بود. خودمان از پشت آن را می بستيم. امکان باز کردن بی سرو صدای آن نبود. از زير در و از شکاف ميان دو در چوبی می توانستم تا حدودی ببينم. دقت کردم. دو سايه روی پشتبام همسايه دست چپی بود. نفسم گرفت. چشمم را به درز در نزديک تر کردم. در دستشان اسلحه بود. از ترس تيری در پشتم کشيده شد. " چقدر مردان مسلح ترسناک هستند." نارنجک را در دست فشردم. "خانه محاصره است" شانس ما برای فرار صفر بود. توی دلم خالی شد. ترس مثل حفرهای عميق در درونم دهان باز کرد و مرا به درونش می کشيد.
اما حالت آنها خيلی عجيب بود. پشت آن ها به ما و رويشان به خانه همسايه بود. بايد بودن آن ها روی بام همسايه را خبر می دادم. از جايی که ايستاده بودند به حياط ما ديد داشتند. بايد به نيما خبر می دادم. "نکند که نيما به حياط برود."
برگشتم تا سريع از پله پايين بروم. يک باره با حسين که از تاخيرم نگران شده بود و دنبالم از پله ها بالا آمده بود، برخورد کردم. يک لحظه تنگ هم قرار گرفتيم. يک پله از او بالاتر بودم و صورت ما درست روبروی هم قرار گرفت. در روشنايی کمی که از درز در پشت بام به درون می افتاد، برق چشمانش را می ديدم. گرمای نفسش را روی صورتم حس می کردم. به نظرم می آمد که صدای قلبش را هم می شنوم. قلب خودم هم با صدای بلند می زد.
قبل از مخفی شدن کتاب خاطرات "آن فرانک" را خوانده بودم. دختر جوان يهودی که در هلند همراه با خانوادهاش دو سال در يک اطاق زير شيروانی مخفی شده بود. همراه آنها خانواده ديگری در همان اطاق مخفی شدند که يک پسر هم سن او داشتند. آن دو در شرايطی که صبح تا شب زير نگاه دو فاميل زندگی می کردند، به يک ديگر دل باخته بودند. روزی که مخفیگاه آنها لو رفته بود و فاشيست ها در را می شکستند تا وارد شده و آنها را دستگير کنند، در آخرين لحظه آنها يک ديگر را بوسيدند. اولين و آخرين بوسه قبل از رفتن به بازداشتگاه و مرگ. آن زمان اين صحنه را بارها و بارها در ذهنم بازسازی کردم. اولين و آخرين بوسه چند لحظه قبل از دستگيری و مرگ. فکر می کردم آيا او طعم اين بوسه را در شرايط بازداشتگاه با خود همراه خواهد داشت؟
ولی ما فقط يکی دو ثانيه در همان حالت مانديم. يکی دو ثانيهای که در ذهن من هم چون زمان درازی نقش بست. هر لحظه ممکن بود حمله شروع شود و جهنمی از آتش و گلوله برپا شود. قلبم به شدت می زد. دست پاچه گفتم:
ـ"دو مرد مسلح روی پشت بام همسايه هستند. اما به نظرم که حواسشان به سمت خانه دست چپی است نه به ما."
کنار رفتم تا حسين هم آن ها را ببيند. او سرش را به درز در نزديک کرد. از فکرم گذشت:"شايد اين آخرين لحظه های زندگی ماست. نبايد به او آن چه را که حس می کردم، می گفتم؟"
ـ" همين جا بمان. هنوز معلوم نيست در رابطه با ما باشد..."
سپس از پله با سرعت پايين رفت. می خواستم حواسم را به بيرون و ماموران بدهم اما حسين از کله ام خارج نمی شد. صحنه مرگ او را تصور می کردم.
از بالای پله حسين و نيما را می ديدم که گوش به در خانه چسبانده بودند. " آيا اين آخرين شبی بود که با هم بوديم؟" مرگ آن قدر نزديک. در کنار رفقايی که دوستشان داشتم. در کنار حسين.! از اين فکر دلم لرزيد. "کاش زنده بمانيم" چه انتظار عبثی!! مگر عمر چريک شش ماه بيشتر بود؟ مگر رفقای ديگرم صبا، غزال، غلام، حميد... کشته نشده بودند. ما هم مثل آن ها...
دلم می خواست که محاصره در رابطه با خانه ما نباشد و يکباره ديگر هم شانس می آورديم. هرطور شده بود مثلا درگير شده و فرار می کرديم. "هيچ مرگی غم انگيزتر از آن نبست که در سنگر بمانيم و شليک نکنيم." اين جمله امير پرويز پويان بود. "تا آخرين لحظه بايد جنگيد." از اين فکر انرژی و نيروی گرفتم. هنوز تا آخرين لحظه وقت برای فکر و تصميم داشتم... هنوز آن لحظه نرسيده بود...
صداهايی از بيرون می آمد. ماموران پشت در خانه ما با هم پچ پچ می کردند. ديگر روشن بود که حضور آن ها در رابطه با ما نيست. اما مگر در آن نزديکی خانه تيمی ديگری وجود داشت؟ سازمان هيچ وقت اجازه نمی داد در يک منطفه دو خانه تيمی گرفته شود. شايد مجاهدين بودند و يا...هر که بود دلم برايشان می سوخت.
از لای درب پشت بام ديدم که تعداد ماموران به ۴ نفر رسيدند. با دست به حسين ۴ انگشت خود را نشان دادم. نيما از پله ها بالا آمد. به خوبی معلوم بود که همه حواس آن ها متوجه خانه ديگري ست. ماموران پشت به ما داشتند. با دست به هم علامت هايی می دادند. " کاش می شد آدم های درون خانه را طوری خبر کرد." يکباره از روی پشت بام سايه ها به درون حياط خانه مربوطه پريدند. اول سکوت بود بعد سرو صدای باز و بسته شدن در، جيغ...، ايست...، ايست... صدای شليکی نيامد. هياهو، زاری، گريه... فرياد.. سرو صداهای مبهم.
صداهای درون کوچه بيشتر شدند. شلوغ شده بود. صدای ماشين هايی که رد می شدند. همسايه ها يکی بعد از ديگری در خانه ها را باز کرده بيرون می آمدند. ما هم از در بيرون رفته به نظاره مشغول شديم. همسايه روبرو بيرون آمده بود. به سمتش رفتم:
ـ" زينت خانم چه خبری شده؟"
ـ" پسر حاجآقا را گرفتند "
ـ" وا! چه کار کرده مگه؟."
ـ" حکما نوارهای آقا رو پخش می کرده....."
شوهرش توی حرف زنش دويد و گفت:
ـ"تو از کجا خبر داری زن؟ برای نوارهای آقا که اين همه مامور نمی ريزن. حتمی خرابکارا بودن.."
زينت خانم رو به من کرد و ابرويش را با نشانه اين که به حرف های او توجه نکن بالا انداخت و گفت
ـ" نچ، حکما نوارهای آقا رو پحش می کرده."
از اين حرف همسايه دلم خيلی گرفت. فکر کردم الانه که زيز شکنجه خرد و خميرش کنند و رد دوستانش را بخواهند. خوشحالی زنده ماندن با تلخی فکر دستگيری همسايه دلم را به آشوب کشيد. وقتی سرو صداها خوابيد و ما به خانه برگشتيم ساعت سه و نيم بود. ما بازهم زنده مانده بوديم ولی پسر حاجی را الان به تخت بستهاند و شلاق می زنند.
حسين نگهبانی اول را به عهده گرفت. او وظيفه اش را به عنوان مسئول عمليات فرار خيلی خوب انجام داده بود. باز هم حس امنيت در کنار او درم تقويت شد. هوش، تسلط و آرامش او امشب ما را از دست زدن به خطايی بزرگ نجات داده بود. ممکن بود که فکر می کرديم که اين ماموران در ارتباط با ما هستند و خود پيش قدم شده بی خود و بی جهت وارد درگيری می شديم که نتيجه اش معلوم بود. می دانستم که تنها به او می توانم اعتماد کنم. اگر کس ديگری بود ممکن بود اشتباه می کرد و ما را به کشتن می داد. اما حسين درست تشخيص داده بود.
قبل از خواب نگاهی به سمت او انداختم. چشم در چشم شديم. نمی دانم او در کدام فکر بود، اما من خوشحال بودم که اين چشمه ا هنوز هستند...
مريم سطوت
Satwat_m@gmx.de
http://fatapour.blogspot.com/
عکس ها: خانه مهرآباد جنوبی پس از درگيری. هشتم تيرماه ۱۳۵۵