logo





چه كسى را مُريد گويند؟(٣)

پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۱ - ۰۷ مارس ۲۰۱۳

نیکروز اولاداعظمی

nikrouz-owladazami-s.jpg
"نمى توان بر عوارض و نارسايى هاى فرهنگ كهنه چشم فرو بست، و به سرنوشت ملى وفادار ماند"

قسمت سوم اين سلسله نوشتار را با ياد زنده ياد محمد مختارى و به پاس خدمات فرهنگى او در حد توانش كه در واقع بر فرهنگ شبان- رمگى ما شوريد و در اين شعور و شوريده سرى قربانى پاسداران چنين فرهنگى شد، مى نويسم.

"پس اگر سنتى نتواند در تعيين سرنوشت و مشاركت ملى كارساز شود، و در حقيقت سكوى پرش به سوى نو نگردد، به يقيين كاركردى زيان بار يا دست كم خنثا خواهد داشت. نمى توان بر عوارض و نارسايى هاى فرهنگ كهنه چشم فرو بست، و به سرنوشت ملى وفادار ماند". محمد مختارى، تمرين مدارا

توصيف رابطه مراد و مريدى، آن را بازگو كردن و نشان دادن كار دشوارى نيست؛ مراد همان استادى و مريد شاگرديست. چگونه انسان به استادى مى رسد و يا شاگرد باقى مى ماند؟ استاد بودن يعنى بر حوزه اى از فعاليت انسانى خواه فكرى و خواه تجربى، آگاهى و دانش داشتن و بواسطه آنها متنفذ بودن، و به يك معنا؛ در كارى شايستگى داشتن و به حد كمال رسيدن، و شاگردى يعنى آموختن آموخته هاى استاد؛ اگر اين آموختن به سمتى هدايت شود تا بتواند بر حوزه استادى رخنه كند بتدريج آن را منحصر بخود و خود به مقام استادى ظاهر مى شود در غير اينصورت همان شاگرد باقى خواهد ماند. در كدام يك از حوزه هاى فكرى و اعتقادى، انسان در حد شاگردى و مُريدى باقى مى ماند؟

كسى كه بر خلاف فرهنگِ ارزشىِ رايج اعتقادى، براى آموختن انديشيدن تلاش كند مسلماً با روش نقد جهت روشنگرى گره مى خورد اين تنها حوزه ايست كه در صورت رخنه بدان هيچ فردى در حد شاگردى كه شاگردى آغاز آموختن است باقى نمى ماند. آنهايى كه در حد شاگردى باقى مى مانند بطور معمول در حوزه اعتقادى قرار دارند و هميشه مُريد اند مانند، برحسب اعتراف خودِ سروش كه به مريدى خود بر پيامبر اسلام با اين سخن " به پيامبر اسلام ايمان و ارادت مى ورزند و بر خوان آن خوانسالار معرفت نشسته اند و از دست او جرعه معرفت مى نوشند"، صحه مى نهد؛ و اين يعنى مريد بودگى به هزار و چهارسد سال گذشته فردى بنام محمد. انسانِ در حوزه انديشيدن، نقد و روشنگرى، به فاعل انديشنده مبدل مى شود در حاليكه انسان معتقد همچون سروش مُريد باقى مى ماند و فاعليت او بر روال مُريدى به يك فرد كه هدايت گر اوست معنا پيدا مى كند و چه زيبا زنده ياد محمد مختارى اين پديده را از فرهنگ ما بيرون كشيد و بازگو كرد؛رابطه شبان و رمه كه شكل گيرى مناسبات و پديده فرهنگى ما از آن بنا گرفت. اصل شبان- رمگى از نظر محمد مختارى موكداً اينست؛ " اين اصل چندان در ساخت فرهنگى ما ريشه دار است كه بندرت مى توان شعر و سخن و بحث فلسفى و اخلاقى و........يافت كه از آن بركنار مانده باشد. و چنانچه حرف و سخنى بر كنار از آن نيز پيدا شود، استثناى منحصر و غير قابل تعميمى است كه نمى تواند مشخصه ذهنيت پيش از مشروطه ما محسوب شود" ( اين كه ديگر سخن آرامش دوستدار بر "فرهنگ دينى" نيست كه از آن غوغاسالارى شود بلكه سخن محمد مختارى راجع به فرهنگ شبان-رمه كه قاعدتاً "فرهنگ دينى" بايد آن را بزايد در كتاب "تمرين مدارا" صفحه ٦٢ بوده است). نبايد بر عليه اين مناسبات فرهنگى تخريب كننده روح و ذهن و هستى سوز انسان كه بقاياى آن در شكل مناسبات كبيرى و صغيرى، هدايت كننده و هدايت شونده و "بزرگوارى" و "كوچكوارى" كه اين آخرى مورد علاقه برخى "بزرگواران" امروزى ماست سر به شورش زد؟ضمناً آن اعتراف هم از سخنان خودِ سروش بود و نه "عقده گشايى" كه خواسته باشم اينگونه جلوه دهم. البته هر كس حق دارد تا در بودگىِ سياهى هاى فرهنگى غوطه ور باشد اما نسل جوان ايران كه بار مصيبت اين سياهى ها را با پوست و گوشت استخوان بر زندگى خويش احساس مى كند نيز حق دارد تا بند ناف اين سياهى بودگى فرهنگى را ببُرد.

به تكرار جهت القاء گفته اند و نوشته اند كه آنها يعنى ما سكولارهاى حوزه انديشيدن، نقد و روشنگرى؛نقد نمى كنيم بلكه فرهنگ مان را سياه مى بينيم. از اين عبارت مى تواند اينگونه استنباط شود كه آنها به نوعى از نقد باور دارند اما به بداهت نمى توانند متوجه باشند كه تا سياهى هاى فرهنگى نباشد و به ديده گان منتقد نيايد نقدى هم صورت نمى گيرد. كسى كه بگويد " صحبت از نقد بر فرهنگ نيست بلكه سياه ديدن آن است" معنايش اينست كه بازگو كننده چنين سخنى معترف به نقدارزشهاى فرهنگى هست و نقد را بر آن وارد مى داند اما مى گويد كه نبايد آن را سياه ديد؛ در اينصورت پرسش اين است كدام جزء از اجزاى فرهنگى ما مى بايست مشمول نقد قرار گيرد كه اگر متوجه سياهى هاى فرهنگ ما نباشد مى بايست به چيز ديگرى باشد كه آنهم سياهى نيست؟ بنازم اين همه نبوغ فكرى را كه هنوز نمى داند كسى كه پديده اى را به نقد مى گيرد ابتدا از برجستگىِ سياهى آن ديد پيدا مى كند. با همين نادانستن است كه دوستداران سه جزء حيات ذهن يعنى انديشيدن، نقد و روشنگرى مُريد ملقب مى شوند.

پرخاشگرانِ به انديشيدن و ظهور انديشه هاى نوين درجاماندگان به دينيت اند، منظور از دينيت اين نيست كه حتماً معطوف به اديان شناخته شده باشد بلكه آنكس نقد فرهنگى به مثابه روشنگرى و روشنگرى به معناى چيره شدن بر ارزشهاى فرهنگى را بر نتابد در پى آن مى رود تا با لفظ كلمه "ضديت" به ارزش هاى فرهنگى به منتقد فرهنگى، به باب طبع خويش كه ممزوج به باب طبع اعقاب اوست و اين طبع كه همان داشتن افسار اعتقاد و ايمان نقدناپذير بر گردن خويش در فضاى دينيت است، براى فرهنگ نازا كسب حيثيت كند. فرهنگى را ناقص و يا نازا ديدن عيب نيست زيرا چنين ديدى اگر حتى محق نباشد اما حداقل به ارزشهايش مغلوب نيست در حاليكه در بيغوله هاى فرهنگى سرگرم بودن و در بى ارزشى هايش به اشغال درآمدن عيبى ست تا حد به اعتقاد رسيدن و ايمان آوردن. كدام يك از اين دو ديد مطلقيت است به ارزشهاى فرهنگى پايبند بودن و در آن ذوب شدن يا بر آن تسلط داشتن و آن را از نو ساختن؟

بى پشتوانه فكرى و مكرر، رفتار و عمل بغايت شنيع سى و اندى سال دخالت در امور زندگى خصوصى مردم از سوى حكومت دينى اسلامى را متمايز از ارزشهاى فرهنگى القاء مى كنند تو گويى اين مجموع نابخردان دينى حاكم بر كشور مااز كره ديگر بر ما نازل گشته اند و هيچ ارتباطى با ارزشهاى فرهنگى ما ندارند و نسل جوان و روشنگران كه از جور اين ناكسان به فغان آمده اند و سر به عصيان زدند را ضد ارزشهاى فرهنگى القاء مى كنند، اين كدام معيار عقلى بر ارزشهاى فرهنگى ما بوده است كه دوران زرتشتى اش به حكومت دينى ساسانى مى انجامد و دوران اسلامى اش حكومت دينى ديگر؟ اين كدام معيار عقلى از عنصر فرهنگ ما بوده كه هر زايش فرهنگى- فكرى اش در هر دو دوره فرهنگ زرتشتى و اسلامى از حد مكتب هاى التقاطى در قالب اصول تغييرناپذير فراتر نرفته است؟ در كدام دوره از اين "فرهنگ غنى" را مى توان سراغ داشت كه در آن كشتار دينى صورت نگرفته باشد؟

از درون ارزشهای فرهنگ اسلامی ما ازقرن سوم به بعد با ظهور معتزله تا دوران عبدالكريم سروش جز مكتب های التقاطی و انحصار مطلق حقیقت بعنوان اصل ترین شاخصه آنها، عقل خردگرانه ای برنخواست. نظام سیاسی ایران در تمام این دوران نظامی مبتنی بر کاست فرهنگی_ اجتماعی و بی کفایت بوده است. این چه ارزش فرهنگی بود و هست که نظام سیاسی اش اگر موقعیتی برای تحول یافت اما هیچ گاه و در هیچ موقعیت قدرت متحول شدن نیافت و متحول هم نشد؟ سبب این بی تحولی و رو به احتضار ناشی از کدام ارزشهای فرهنگی ما بوده است؟ آیا تلاش برای تبیین چنین امری نبایست از طریق حوزه روشنگری عملی گردد و به محک در آید تا بتوان با چیره بر دشواری ها و نارسایی های آن، سمت و سوی تحول آن را یافت؟

نيكروز اولاد اعظمى
Niki_olad@hotmail.com
نسبت نقد به انديشيدن و نيانديشيدن و ارتباط اين دو با دموكراسى(١)
زبان نقد، زبان اندیشیدن و روشنگریست (نقد، اندیشیدن و روشنگرى) (٢)

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد