! تو از خود شروع کن
مثل یک جاده
هر جا که سوار شوی
خود شروع راه است
نگاه نکن به چپ و راست
راه تو کج میشود
به تو ربطی ندارد
که زن آفتاب را
در مرد میبیند
! تو از این روشنایی بگذر
مرد و زن جدید را میبینی؟
! رسم تو باید چنین باشد
چشمان تو
اگر بیند آفتاب را
میبیند
! آخرین ستاره را
! پردهها را بینداز
مردی در دل صبح
آواز میخواند
... در میان علفزارها
در خنکای چمن
زنی لخت به بیدهای بلند
نظر دوخته است
تو نگاه نکن
! تو از این روشنا ییها بگذر
در آنسو
زنی به فضای لایتناهی میرود
و مردی به آروزی شیرینش میرسد
وقتی رقم ۱۸۰۰ کتاب را
! در یک سال تمام کرد
! پردهها را بینداز
تو
! خود باش
! نفر باش
! از خود جدا شو
! به در آ
لحظهء دیگر
به خورشید میرسی...
اگر پایت
! مسیر را عوض نگردد
۲۰۱۲ ۰۸ ۲۱
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد