وقتی پیرمرد را به من تحویل دادند، به سختی راه میرفت. برای اولین بار بود که میدیدمش؛ موهائی سفید با صورتی تقریباً سرخ که یک عینک ذرهبینی بخش بزرگی از آن را میپوشاند. دماغی نسبتاً پهن داشت که نوک آن اندکی سرختر بود. با وجود کبر سن، بدنش هنوز استواری خود را داشت. نشانی از جوانی سپری شده! با عصا راه میرفت، عصائی جوبی، با چمدانی کوچک! شلوار قهوهای رنگ راهراه به تن داشت با پیراهنی طوسی یقه شکاری که روی شلوار انداخته بود. عصر روزی گرم و تابستانی بود. خیابانی روبروی فروشگاه بزرگ کوروش. خیابان یکطرفهای از بالا به پائین. قرار نبود او را تحویل بگیرم. تنها قراری بود برای صحبت و برآورد وضعیت! اما وقتی سر قرار رسیدم، یک شورلت کنار خیابان پارک شده بود که به محض رسیدن من درش باز شد و پیرمرد از آن پیاده شد. به کسی که او را آورده بود گفتم: «رفیق من آمادگی گرفتن او را ندارم!» به تندی گفت: «وضعیت بسیار خراب است، ما امکان نگهداریاش را نداریم!» تکان خوردم. پیرمرد که شاهد این گفتگو بود با مظلومیتی بسیار تلخ گفت: «عیبی ندارد، مرا همین گوشه خیابان بگذارید و بروید!» قلبم ریخت. گوئی پدرم در مقابلم ایستاده بود. چشم های مهربانی داشت، اما چنان دردمند که قابل تصور نیست. گفتم: «نه نه، منظورم پیدا کردن جائی راحت برای شما بود.» خنده تلخی کرد: «من به جای راحت عادت ندارم، هرجا باشد برای من فرق نمیکند. اصلاً نمیخواهم مزاحم کسی باشم.» دستش را به آرامی گرفتم و در مسیر خیابان بطرف پائین حرکت کردیم. به آرامی راه میرفت. مرتب میگفت: «اگر برای شما مسئلهای پیش میآورد، مرا همین جا بگذارید بروید. نگران من نباشید.»
برای دو ساعت دیرتر قراری داشتم. با رضا گلپایگانی مقابل کلیسای کریمخان. به پیرمرد گفتم: «برویم این دور و برا توی قهوهخانهای بنشینیم.» گفت: «نه، بهتر است همینطور آرام راه برویم.»
بیقراریش را حس میکردم. آرام آرام میرفتیم. در نهایت قبول کرد در کافه قنادی نزدیک کریمخان بنشینیم و منتظر آمدن رضا شویم. رضا با ماشین پیکان کهنهاش از راه رسید. گیلهمرد شریف با آن سیمای روستائی شمالیاش که وقتی دست میداد به احترام تا سینه خم میشد، وقتی پیرمرد را دید نگاهی به من انداخت؛ اشاره آرامی کردم، متوجه قضیه شد. گفت: «رفیق بهروز، چه هدیه دوستداشتنی برای من آوردهاید!»
سیمای پیرمرد شکفته شد. آن تلخی جای خود را به حسی زیبا داد. باز تکرار کرد: «من نمیخواهم مزاحم هیچکس باشم. باور کنید از بابت من نگران نباشید.» اما برخورد رضا آنچنان گرم و صمیمانه بود که جای تعارف نمیگذاشت: «رفیق، من شما را جای بسیار امنی میبرم. من یک باجناق لیبرال دارم که مخالف سیاست ماست، اما در عین حال ما را بسیار دوست دارد. منتظر است تا از او خواهشی کنم. مطمئن باشید جای بسیار راحتی است!»
پیرمرد آرام به داخل ماشین رفت. با عصائی در دست چشمانی مهربان و چمدانی کوچک که تمام زندگیاش در آنجای گرفته بود. به آرامی دستش را از داخل ماشین تکان میداد. رفتن به جائی که نمیدانست!
یک ماه بعد، باز پیرمرد در کنار من بود، با همان چمدان کوچکش، یک کارت سازمان تأمین اجتماعی با نام: مهدی خان پشتنانی سر حسابرس و من نیز با کارتی مشابه بعنوان حسابرس در فرودگاه مهرآباد. عصایش را برنداشته بود. پرسیدم: «عصایتان کجاست؟» گفت: «مرا با عصا میشناسند، فکر کردم بر ندارم بهتر است. فقط بسیار آرام راه بروید.»
مقصدمان زابل بود. از بد حادثه راهنمائی که قرار بود ما را تا مرز ببرد در تهران جا ماند و ما ناگزیر از پرواز به زابل. بیآنکه جایمان مشخص باشد. فرودگاه کوچک زابل، وضعیت سنگین امنیتی، گرمای ظهر، ترس، اضطراب و نبوودن راهنما. تنها جائی که به ذهنمان رسید مهمانسرای جلب سیاحان بود. یک مهمانسرای کوچک دو طبقه با اطاقهای گرم. پیرمرد هیچ شکوهای نمیکرد. میگفت: «همه چیز درست میشود.» گفتم: اگر گرمتان است میتوانیم برویم سالن بنشینیم. «گفت:» نه من به گرما و سرما عادت دارم. نگران حال من نباشید. من از این روزای سخت بسیار دیدهام. فقط وضع مزاجیام خوب نیست. من چندی پیش عمل قلب داشتم. همه چیز خوب است، اندکی ناپرهیزی کردم. صبحها کره خوردم. «گفتم:» چرا؟ «گفت: آخر آنها خیلی مهربان بودند تمام تلاششان رای میکردند که من راحت باشم. اگر میگفتم که ناراحتی قلبی دارم، اذیت میشدند و باید برای من غذای دیگری درست میکردند. چندان فرقی هم نمیکند. این قلب دردهای زیادی کشیده؛ چیزی به آخر کارش نمانده است. اما همه چیز خوب است.»
به چهرهاش نگاه کردم، به شیارهای بالای پیشانی، به ته ریش سفیدی که پیرترش میکرد، به دستهایش که محکم روی زانوانش نهاده بود؛ هنوز مچهایی قوی داشت. خندید: «به چه نگاه میکنی؟ میخواهی مچ بیاندازیم!؟ نگران نباش، همه چیز درست میشود. این بار من امیدوارم! دفعه اولی که از ایران خارج شدم، مجبور شده بودم به قم بروم. شاید برایت جالب باشد. داخل یک حجره یک طلبه مخفی شده بودیم. آن موقع هم یک اسم عجیب غریبی داشتم: آقای الماسی، کسی که توی عمرش حتی یکبار هم یک الماس واقعی ندیده بود!»
خسته بود پلکهایش داشت روی هم میرفت. گفتم: «وقت نهار است برویم غذائی بخوریم.» گفت: «شما بروید بخورید. برای من اگر مقداری نان و پنیر و سبزی بیاورید ممنون میشوم. چیزی میل ندارم.» گفتم: «شما کمی استراحت کنید. من میروم بعداز غذا گشتی میزنم شاید بتوانم کسی را پیدا کنم.» اعتراضی نکرد. بسختی روی تخت دراز کشید: «ببخشید که مزاحم شما شدهام.» پلکهایش بسته شد.
روزی قبل و در جریان گفتگو برای هماهنگی سفر از راهنما شنیده بودم که خانهاش بالای یک کتابفروشی و کبابپزی است. زابل شهر کوچکی بود. فکر میکنم بیشتر از چند کتابفروشی نداشت. کیف کوچک دستی پیرمرد را که قرصها و عینکاش داخل آن بود، برداشتم. یک کیف چرمی قهوهای. با کمربند محکم به کمرم که در هفتههای اخیر بشدت درد میکرد، بستم. مثل یک کرست کمر و از مهمانسرا بیرون آمدم. لنگلنگان، پرسانپرسان. خودش بود! کتابفروشی... که بغلش یک کبابی بود و بالایش خانهای. گوئی دنیائی را به من داده بودند. وقتی در زدم در کمال تعجب راهنمای ما در را باز کرد. خوشحال یکدیگر را در آغوش گرفتیم. گفت: «رفته بودم که در نوبت رزرو بعنوان همراه زن و بچهات مرا جای دهند، نوبت خودم برای پرواز با شما را به کسی دیگر فروختند. من هم معطل نکردم. یک ماشین نو دربست گرفتم و تختهگاز از تهران تا زابل آمدم.» باورکردنی نبود. اما دخترک چهلروزهام گوشه اطاق زیر یک پشهبند توری در خواب بود!
بهمراه او به مهمانسرا رفتیم. پیرمرد هنوز در خواب بود. گفتم: «ما امشب اینجا میمانیم. بگذار پیرمرد استراحتی کامل کرده باشد.» گفت: «نه، زابل شهر کوچکی است، سریعاً شناسائی میشوید. باید همین الان برویم.»
ساعت هفت شده بود. پیرمرد را بیدار کردم؛ وقتی گفتم که او راهنمای ماست. خوشحال شد و تشکر کرد. گفت: «برای این رفیق جوان بیشتر از خودم نگران بودم.» و با ما به آن خانه آمد. خانه تنها یک اطاق بزرگ داشت حدود سی متر که در مجموع یازده نفر را در خود جای میداد؛ که قرار بود با هم از ایران خارج شویم. با دو کودک، شیرین چندماهه و مریم چهلروزه.
دومین روز اقامت ما در آن خانه بود که ماشین جیپ پاسداران زیر ساختمان ایستاد و چهار پاسدار از آن خارج شده و به داخل کتابفروشی رفتند. ترس تمام اطاق را فراگرفته بود. هیچ راه فراری وجود نداشت. همه در چهره هم نگاه میکردیم. ساکت، ملتهب، نگران؛ گرما بچهها را بیحال کرده بود. من اضطراب پیرمرد را میدیدم و مشت گرهکردهاش را که داخل جیباش پنهان کرده بود. انگار چیزی را در دست داشت. از گوشه پرده نگاه میکردیم. پاسدارها نیمساعتی داخل کتابفروشی بودند. فکر میکردیم در رابطه با بالا صحبت میکنند. اما خبری از آمدنشان نبود. سرانجام با حالتی راضی و خندان از آنجا خارج شدند. حالتی که به هیچوجه نشانهای از پرس و جو و تحقیق در چهرهشان نبود.
فردی که مسئول خارجکردن ما از کشور بود میگفت که راه بشدت کنترل میشود و باید کماکان صبر کرد. اما اطاق کوچک بود. شرائط سخت. بهرحال باید میرفتیم. چند روز بعد عصری سرزده آمد: «سریع، سریع حاضر شوید، باید برویم.» دو تا وانت باری گرفته بود. پیرمرد به همراه یکی از خانمها در کنار راننده یکی از وانتبارها همان جلو نشست و بقیه در قسمت باری وانت. از پشت شیشه و در انعکاس آینه سیمای پیرمرد را میدیدم که غمگین به جاده زل زده بود. وقتی به دهکده دوستمحمد رسیدیم، گفت: «بخیر گذشت، بقیهاش هم درست میشود!»
قرار شد همان شب از مرز بگذریم. قاچاقچی میگفت: «به من نگفته بودید که پیرمردی هم با شما هست.» گفتم: «اون پدر من هست و نمیتوانستم اونو تنها بذارم و بروم.» در جواب گفت: «با او نمیشود این همه راه رفت. یا باید بماند یا یک قاطر بگیریید.» و نهایتاً یک قاطر کرایه کردیم که افسارش را به دست من داده بودند. ساعت دو نیمه شب بود که راه افتادیم. به بچهها قرص خوابآور داده بودیم که بیصدا در خواب باشند. راهی سنگلاخ پراز کلوخ و سنگ که به مرز افغانستان منتهی میشد. هنوز کیف کوچک دستی پیرمرد بکمرم بسته بود. بسختی راه میرفتم. غم جان بود و ترس.
وقتی از مرز گذشتیم، همه نفسی به راحتی کشیدند. پیرمرد نیز پیاده شد. منتظر آمدن سربازان مرزبانی افغانستان بودیم. جائی که ایستاده بودیم پر از تلهای خاکی کوچک بود که میشد روی آنها تکیه داد. من و پیرمرد پشتمان را به تلها تکیه دادیم. او از پیری و من از درد کمر. تکیهدادن همان و شکستهشدن هر دو عینک ذرهبینی پیرمرد داخل کیف، همان! پیرمرد میخندید و میگفت: «توطئه کرده بودی که هر دو عینک ذرهبینی مرا بشکنی تا دیگر نتوانم بنویسم، نتوانم بنویسم که چطور مرا بدون عصا به اینجا و آنجا کشاندی.» میخندید و ادامه داد: «هیچکس نمیتواند مثل بهروز در آن واحد هر دو عینک مرا بشکند و بعدش با خوشحالی تمام بخندد!» آنگاه به آرامی دستی به پشتم زد و گفت: «بابت همه چیز ممنونم.» گفتم: «تمام شد. ترس، وحشت!» اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «پس، آنها که رفتهاند چه؟» «ما چند سال دیگر برمی گردیم!» بعد دهانش را به گوشهایم چسبانده و گفت: «من نمیترسیدم. نگاه کن، یک قوطی پر قرص داشتم اگه مرا میگرفتند همه را میخوردم! طاقت شکنجه و بیآبروئی را ندارم. سن من دیگر طاقت زندانکشیدن را نمیدهد. بعضی وقتها مرگ آسانتر از همه چیز است.»
در کابل،
پیرمرد را به محلی دیگر بردند و ما در هتل آریانای کابل ساکن شدیم. هراز چندگاهی میآمد که ما و بچهها را ببیند. باز عصائی به دست گرفته بود که با آن به آرامی حرکت میکرد وگاه تن به شوخیهای مازیار میداد و از ته دل میخندید!گاه در حیاط هتل آریانا آرام گشتی میزدیم. عصایش را بلند میکرد و شاخهای از درخت توت را پائین میکشید و دهنی شیرین میکرد. مینوشت، مینوشت. مهاجرت دومش شروع شده بود اما دیگر از آن توان و نشاط جوانی خبری نبود؛ کوهی از رنج و خاطره و قلبی دردمند. همه چیز فروریخته بود. مسئولان جدید حزب چنگی به دلش نمیزد.گاه عصرها که به آپارتماناش میرفتم و به او سر میزدم میگفت: دلم برای پسرم بابک تنگ شده است. میگفت: هیچ وقت نتوانستهام درون خانواده باشم. مانند یک سرباز از کشوری به کشوری، از پادگانی به پادگانی دیگر؛ با اینمهه هیچگاه درباره حزب چیزی نمیگفت و شکوه از کسی نمیکرد. این رسم او بود، با خودخواهی بیگانه بود. اگر کودکان هم او را به خانهشان به میهمانی دعوت میکردند، براحتی قبول میکرد. میرفت و مینشست. گی گفت: «پیری نیز نوعی کودکی است. هر قدر جلو میروم، سایههای گذشته در من پررنگتر میشوند. شهرمان تویسرکان و نخستین مجلهای که راه انداخته بودم. سایه روشنهای زندگی کودکی تا جوانی. در جوانی برای یک روزنامه محلی در همدان کار میکردم. عارف قزوینی آن نازنین آن روزها تبعیدی همدان بود. روزی گفتند به روزنامه میآید. آمد، مردی بلند قامت، صورتی استخوانی با چشمانی بسیار هوشمند. وقتی به من رسید، نامم را پرسید و دستی بر شانهام زد و گفت: جوان، خوب مینویسی؛ شرافت قلمت را نگاه دار! از آن روز، آن کلمه عارف در گوشم زنگ میزند: شرافت قلمت را نگاه دار!»
همیشه قلم و کاغذی در دست داشت. اطاقی کوچک با یک میز که بیشتر وقتش پشت آن میگذشت. با یک زیر پیراهن که موهای سفید سینهاش از آن بیرون زده بود. به آرامی در اطاق حرکت میکرد. روزهای تلخ پیری در غربت را سپری میکرد. با هرکس که برخورد میکرد میگفت: «اینبار سر پنج سال برمیگردیم.»
در محیط خشونتبار گروههای سیاسی کهگاه خشونتشان در قلم و زبان کمتر از خشونت جاری در جمهوری اسلامی نبود، پیرمرد نیز از تیررس کنار نماند. اما هرگز شکوه و گلایهای نمیکرد. تنها یکبار که به دوردستها خیره شده بود گفت: «مبارزه سیاسی بسیار سخت است، آن هم در سرزمینی مثل ایران! برای من همه مبارزان عزیزند حتی اگر که دشنامم دهند!»
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن
در یک روز پائیزی برای مردی که تلاش میکرد زنگها را بصدا در آورد، زنگها برایش بصدا در آمدند. اما نه در اسپانیا و همراه ارنست همینگوی و نه در ایران، بلکه در غربت کابل و «بشردوست ژندهپوش» همان گونه که آرام و بیتکلف آمده بود، آرام نیز رفت. من در کابل نبودم، اما فرسنگها دورتر فقدان او را حس کردم. فقدان مردی که جوانی پر شوری داشت. «شاه را به دادگاهش فراخواند» و ناشر نخستین نشریه صلح در ایران بود. مردی که هیچگاه از خود نگفت و ادعائی نداشت تا لحظه آخر مینوشت!
بر بالای تپهای در انتهای جاده میوند در شهر کابل تن به خاک سپرد؛ گورستان شهدا. این آخرین سفر و افسانه پیرمرد همسفر من نبود. در آنسوی مرز، از وطنش از جور حکومت اسلامی گریخت و در این سوی مرز آنزمان که حکومت اسلامی طالبان بر سر کار آمدند تمامی گورهای تپه شهدا را زیر و رو کردند و استخوانهای بازمانده را با آهک سوزاندند. پیرمرد نیز به سفری کاملاً ناشناخته پای گذاشت. سفری که حتی گوری از وی برجای نماند. او اما «شرافت قلمش را پاس داشت!»
نامش رفیق رحیم نامور بود!
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد