مهر اقدس را که شناختم پنجاه سالی داشت. کمی بیشتر یا کمتر. از آثار پیری خطی در میان ابرو بیش از همه تو چشم میزد. بعدها عمیقتر هم شد. همان خطی که باعث میشد دوستانم او را آدمی اخمو و بد اخلاق بدانند و از نزدیکیش پرهیز کنند. در خانه هم راستش میگفتند اعصابش خراب است بانو میگفت «آسمانی حالت». و دیگران به پچ پچ میگفتند بعد از مرگ شوهر دومش این طور شده، هر چند من چیزی نمیدیدم. او را همیشه در همان حال دیده بودم که صبح از جا برخیزدـ اولین کسی بودم که میدیدمش ـ کمی از هوای گرم و سرد و یا بد خوابیاش بدلیل خرخرهای بانو گله کند، روسری ژورژتش را زیر گلو گره بزند و برود سراغ بساط صبحانه. چایی سرگل و قسمتهای برشتهٔ نان لواش از ملزومات بود، باقی به واسطهٔ فصل تغییر میکرد، گاهی گردوی تازه با پنیر، مربای به با کره، پنیر خیکی که البته یه جنسش را خودش تأیید کرده باشد، مال مغازهٔ گیلوایی را ترجیح میداد. گاهی بانو از مروجی میخرید و وقتی تأییدیه میگرفت با احساس پیروزی محل خرید را اعلام مینمود و آنوقت مهراقدس ابرو بالا میانداخت و میگفت «عجب است». بعد از صبحانه سری به آشپزخانه میزد تا برنامهٔ نهار را جور کند. مهمتر از همه «آب دانه کردن» برنج بود. یک مراسم آئینی که هر روز برگزار میشد. باید خودش میرفت سر حلب برنج پاک شده و به تعداد برنج را میریخت توی دیگ و چندین و چند بار میشست و طبیعتأ از اینکه سوی چشمها کم شده و توی برنج پاک شده دیگر همه جور آشغالی پیدا میشود، گلایه میکرد. بانو به خود میگرفت و دیگ و قابلمه را بهم میکوبید، اما مهر اقدس اگر سرحال بود گناه را به گردن میگرفت و میگفت این حلب را خودش پاک کرده و اگر سرحال نبود محل نمیداد. با انگشت شستش آب را اندازه میگرفت، فرق نمیکردچه برنجی باشد، برنجی که با میزان او خوب در نمیآمد ارزش پختن و خوردن نداشت! «یکشاهی ارزش نداره!» بعد برای نهار و شام تصمیم میگرفت و بررسی میکرد که چه چیزهایی هست و چه چیزهایی باید خریداری شود. بعد از سرو سامان دادن «کس به کس» به اوضاع میرفت سراغ کتاب دعا. زیارت روز سه شنبه، چهارشنبه. مال پنج شنبه از همه مفصلتر بود. تمام نمیشد. مهر اقدس روبه قبله مینشست و کتاب دعا را روبرویش باز میکرد و میخواند و میخواند. از دور نمیشد فهمید غرغرهای همیشگیش است یا دعا خوانی. اگر خانه بودم هی میرفتم، هی میآمدم. دعا خوانی مهراقدس یا آنطور که من صدایش میکردم «مامان مهری» بیشتر از همه مزاحم من بود. چون نمیشد صدای رادیو را بلند کرد، یا رفت سراغ ضبط صوت. یکی داد میکشید «صدا رو کم کن!» و من انتظار میکشیدم تا دعا خوانی تمام شود. البته فقط هم ماجرای موزیک نبود، مهر اقدس که از زندگی خانوادگی حذف میشد، همیشه یک چیزی کم بود. سکوت کشدار میشد و حوصلهام را سر میبرد. بالا خره تمام میکرد. چند بار دوربروش را فوت میکرد و نگاهی به ساعت بند طلاییاش میانداخت و به سرعت راهی آشپزخانه میشد. آشپزخانه ناراحتترین جای خانه بود. لخت و سرد. مخصو صأ در زمستان. یک اتاقک با کف کاشی که همیشه به نظر چرب میآمد. پنجره رو به حیاطی پر از درختان پرتقال باز میشد. ولی منظرهٔ «مرغه لونه» تمام زیباییها ی حیاط را تحت تأثیر قرار میداد. هر بار از پنجرهٔ آشپزخانه به حیاط نگاه میکردم مرغهای غمگین که گوشهای کز کرده بودند را میدیدم و دلم میگرفت. اما چارهای نبود. در خانهٔ ما مرغ غیر خودی را خوردن کاری در حد جنایت محسوب میشد. خوشبختانه از اتاق نشیمن حیاط پردرخت و بارانداز دوست داشتنی را میشد دید و مرغها ی گوشهٔ لانه را به فراموشی سپرد. مهر اقدس به آشپزخانه که پا میگذاشت هم خودش و هم دیگران میدانستند که باید یا منطقه را ترک کنند و یا بدانند که سلطان اصلی آنجا اوست. با یک نگاه ایراد کار را پیدا میکرد. پیاز نقطهٔ ضعفش بود. پیازی که خوب سرخ نشده باشد در غذا زنده میشود. طوری میگفت که من فکر میکردم پیاز براستی میتواند درغذا زنده شود و گلوی آشپز و خورنده را بگیرد. تقریبا به نظر او هر پیازی زنده میشد. این حد سوختن و زنده نشدن را باید از او میآموختی. اگر میدید علاقهمندی بیمنت هر چه میدانست در اختیارت میگذاشت. غذا که حاضر میشد باید فوری سفره را باز میکردند. غذایی که دوباره گرم میشد، برنجی که بموقع توی دیس برنمی گشت، مهراقدس را بشدت آزرده میکرد. بموقع حاضر نشدن افراد را بیاحترامی به سفره یا آنطور که خودش میگفت برکت خدا قلمداد میکرد. سفره بدون ماست، ماهی شور و سبزی خوردن معنا نداشت. هر کدام اینها که کم بود، حتمأ اشارهای به آن میکرد. انگار از حاضرین عذر خواهی کند. خودش تا آنجا که من به خاطردارم همیشه فشار داشت و مثلأ نمک نمیخورد. اما این دلیل نمیشد که از قوانین سفره بگذرد.
مهر اقدس زیاد اهل خوردن نبود. بیشتر به اینکه سفره بیعیب باشد فکر میکرد. و وقتی میدید همه با لذت میخورند، چشمهای آبیش پشت شیشهٔ عینک برق میزد. اگر کسی ایرادی میگرفت، خودش را موظف به پاسخگویی میدید و اگر تعریف میکردند میگذاشت به حساب گوجه و بادمجان نوبری که به اندازهٔ کافی آفتاب خورده و رسیده بودند. بعد از ظهرهایش بیشتر به کارهای روزمره میگذشت. دید و بازدید و کمی هم رسیدگی به گل و گیاه. شکار حلزون، کندن علف هرز تا وقت نماز مغرب شود و او چادر نماز سفید گل گلی را بیاندازد سرش و برود مسجد. سجاده نمیبرد. جایش در صف اول معلوم بود. خادم جانمازش را باز میکرد و او فقط همان مسجد آشنا را به رسمیت میشناخت. هربار که گذرش به مسجد دیگری میرسید به محض بازگشت میگفت اینجا صفای دیگری دارد.
با مهر اقدس که بودی نمیتوانستی از کنار مناسبتها بیتفاوت بگذری، محرم یعنی غذای نذری و ماه رمضان آش شله قلمکار با قیمه و سربویا. دسته که میگذشت در تابستان بوی شربت با تخم شربتی فراوان در مشامت میپیچید ودر زمستان طعم شیر داغ را حس میکردی. برف که میآمد، بساط بستنیاش براه بود. شیر وشکر و ثعلب در میان یک قابلمهٔ بزرگ پراز برف میچرخید و میچرخید تا بستنی خودش را بگیرد. گاهی تنها سرگرمی در شهری که بابارش اولین دانههای برف هم مدرسهاش تعطیل میشد و هم برقش میرفت. در این روزهای کشدار مهر اقدس بساط نان خلفهاش را هم علم میکرد. نه از این نان خلفههای تقلبی این روزها که پراز کدو است. نان خلفهٔ واقعی با تخم اردک و ماهی گردبیج. تابستان که همه جمع بودند یک روز صبح تصمیم میگرفت گوش بره درست کند. با اینکه همه ماتم میگرفتند، یک کار جمعی بزرگ انجام میشد. یکی خمیر میگرفت، یکی میبرید و یک پر میکرد. هنوز هم نمیدانم با آن دیگ بزرگ پر از گوش بره چه میکردیم. ولی پختنش بسیار لذتبخش بود. من قطابش را دوست داشتم با گوش چرخ کرده ودانههای انار و آن دور هم بودن را. فقط نمیفهمیدم با این زحمت چرا بقول خودش به اندک چیزی جوش میآورد و کاسه کوزه را بهم میزند و بیمزه میکند. این تناقض البته به اینجا تمام نمیشد.
تناقض در زندگیش دست بالا را داشت. عکس کشف حجابش را نگه داشته بود که در آن به نظر من از همهٔ زنهای دیگر جذابتر بود. با آن موهای خرمایی و چشمای سبز در میان آن همه زن تیره و بدلباس میدرخشید. بعد اما به دلیل همین کشف حجاب معلمی را رها کرده بود. جزو اولین معلمین شهرمان به حساب میآمد و من هیچوقت نفهمیدم چرا استعفا داد. دوستانش همه مانده بودند. با همهشان رفت و آمد داشت. هیچوقت ندیدم در بارهٔ معلمهای همدورهاش قضاوت تلخی کند و همچنین دربارهٔ دورههای بعدی که خواهر خودش هم جزوشان بود. هیچ وقت ندیدم با کسی به دلیل نداشتن حجاب جروبحث کند. تنها محدودیتی که مذهبش ایجاد میکرد، همان پایین آوردن صدای ضبط و رادیو به وقت دعا خوانی بود. اصلأ حجاب خودش هم با فصل عوض میشد. طاقت گرما نداشت و در هوای داغ مرداد گیلان گره روسریش از زیر گلو به بالای فرق سر نقل مکان میکرد. دکمهٔ آستینش باز میشد و کم کم تا سر آرنج بالا میرفت. در خانهای که درش همیشه باز بود، تنها راهی که برای مهراقدس میماند محرم شدن با همهٔ مردانی بود که سرشان را میانداختند پایین و به هر دلیلی وارد میشدند. گاهی تا سه بار در روز از زبانش میشنیدم «محمد علی هم میبرار»، «جعفر هم میپسر» و همین طور تعداد برادران و پسران بیشتر میشد. فقط باشنیدن اسم یک نفر رویش را سفت و سخت میگرفت. شوهر اولش که میگفتند به دلیل الواتی از او جدا شده. هیچ وقت اسمش را نمیآورد و بانو قصهها از برخورد این دو در کوچه و خیابان تعریف میکرد که مو برتن آدم راست میشد. میگفت خانم داشت از کوچه در میآمد که به حمام برود یک دفعه دید این «مردتکه» از روبرو میآید تمام تنش شروع کرد به لرزیدن و چادر را کشید روی صورتش. مرد که به او میرسد حالش چنان بهم میخورد که از همان خم کوچه به خانه بازمی گردد و ساعتها اشک میریزد. اما جالب این است که وقتی میخواست از مردها بد بگوید، از بدلباسی، خساست و مخصوصأ پرهیز از آب شوهر دومش میگفت. بدلیل الواتی و بیبند وباری از اولی جدا شده بود، ولی از بازاری بودن و تنگ نظری دومی داستانها داشت. از مشروب متنفر بود ولی همیشه آمادهٔ پذیرایی از برادر الکلیش. در خانه را که میزدند و مهراقدس صدای برادرش را میشناخت میرفت توی آشپزخانه که برای او غذایی جور کند و تنهاگلهاش اینکه چرا سروقت نمیآید و حالا دیگر همه چیز از دهن افتاده، حتی غذای نذری هم برای او میداد و فقط میگفت قسم بخور قبل از لب زدن به اینها دهانت را آب بکشی. یادم است حتی از مکه که برگشت و بر سردرمان نوشتند «نصرمن اله و فتح القریب» و کلی هم درو برش را نقش و نگار کردند و بانو برایم گفت که دیگر او حاجیه شده و باید مواظب خیلی چیزها از جمله حجاب باشد، تغییر زیادی در او ندیدم. بیش از مکه قصههای بیروت را برایمان تعریف میکرد و میگفت عروس خاورمیانه است. این قدر سوغاتی آورده بود که من فکر میکردم مکه یعنی خرید! بعد هم فقط حرص و جوش سوغات دادن به آنهایی که آمده بودند و هدیه آورده بودند، را خورد. هی بانو را فرستاد تا جوراب و روسری بخرد و هی غر زد که اینها چیست «چشم بازارِ بکندی». وقتی قضیهٔ داد و ستد تمام شد، ماجرای جاجیه شدن را هم به فراموشی سپرد. یادم نمیآید کسی او را حاج خانم نامیده باشد و یا خودش در این زمینه حساسیتی نشان داده باشد. البته آن دوره هنوز این عادت زشت حاج خانم گفتن به همه وجود نداشت. هنوز خانمها خانم بودند و آقایان آقا.
از شوهر دومش چندتامغازهٔ تنگ و تاریک به ارث برده بود. گرفتن اجارهاش به عهدهٔ بانو بود. برای هر کدامشان باید چند بار میرفت و بر میگشت. و هر بار همهٔ مکالماتی که بین خود و مستأجر ردو بدل شده بود با آب و تاب تعریف میکرد. و هربار مهر اقدس به شانس خودش و به این مرده ریگ به جا مانده از شوهری که هیچگاه دوست نداشت لعنت میفرستاد. با این همه نمیتوانست بریز بپاشهایی را که به نظرش از ملزومات زندگی بود کنار بگذارد. یکی از آنها سه روضه خوانی بودند که باید در طی ماه میآمدند و توی اتاق کنار پنجره مینشستند و روضه میخواندند. یکیشان را بیش از همه تحویل میگرفت. آخوند پیری که وقتی میآمد خودش چادر به سر میکرد و توی اتاق مینشست و گوش میکرد. گاهی چند قطره اشکی هم میریخت و گاهی میگفت امروز دهنش سرد بود. یعنی اشک ما را هم نتوانست در آورد. آن یکی دیگر آخوند مورد علاقهٔ من بود که برایش همیشه چایی میبردم. بدون چادر و روسری و او همیشه با من کلی چاق سلامتی میکرد ولی مهراقدس را هیچوقت ندیدم که بیاید و پای روضه خوانیش بنشیند. سومی، جوادین را هیچوقت توی اتاق راه نمیدادیم. همان جا دم پله میایستاد دستش را میگذاشت دم گوشش و یک چیزهایی میخواند. بعد هم راهش را میگرفت و میرفت. اولی پیش از انقلاب مرد. دومی را خلع لباس کردند. گفتندساواکی است. یک بار بدون عبا و عمامه و با عینک دیدمش و سعی کردم شباهتش را با ساواکیها پیدا کنم، ولی جز عینک چیزی ندیدم. سومی اما بعد از انقلاب عاقبت بخیر شد. خودو بچههایش رفتند توی سپاه و نان همگی بشدت در روغن افتاد. خلاصه اینها باید میآمدندو مستمری میگرفتند. چند نفری هم بودند که از او چادر و گاهی برنج میخواستند. هر چند یک بار در میزدند و میگفتند که چادرشان پاره است و نمیتوانند با آن یه خیابان بیایند. مهر اقدس میگفت اینها آبرو دارند و باید حتما برایشان چادر دست و پا کرد. هیچوقت نفهمیدم چادرشان این قدر تند تند پاره میشد و چرا چادر خودش همیشه سالم بود. چادر کهنه میخواستند و او یا داشت و یا مال خودش را میداد و بعد میگفت عیب نداره از اول هم از رنگش خوشم نمیآمد. پوران خانم «خدا بداشت» عجله کرد این را برداشتم. اینها خرجهایش بود
انقلاب را ندید. سه سال پیش از آن سکتهٔ مغزی کرد و مرد. نمیدانم اگر میبود، با مذهبی که سرکار آمده بود چه رفتاری پیش میگرفت. او که هیچ وقت به من نگفت نماز بخوانم، روزه بگیرم، حجاب کنم، مایو نپوشم او که مقلد خمینی شده بود چون میگفت آقا بروجردی قربانش بروم خیلی سخت گیر است و عقیده داشت موسی به دین خود عیسی به دین خود. او که برایش فرق نمیکرد خوتکه کباب نذر برخاستن از بستر بیماری است یا مزهٔ عرق فقط ادویهاش باید به قاعده میبود. او که برای هر گناهی یک راه توبه داشت و گاهی فقط با آب کشیدن دهان قضیه را حل شده میدید. چه میکرد براستی با مذهبی که سرهمه محصلین و معلمین چادر انداخت. راضی میبود. باورم نمیشود. من با او یاد گرفتم که مذهب چیز بیآزاری است. یک چیز آشنا و خودمانی. یک سفرهٔ افطار پهن شده و بوی شامی ونان تازه. قران روی سفرهٔ هفت سین و قل و والاه توی ماشین و فوت آخرش که هر سفری را بیخطر اعلام میکرد. مذهب او آرامش و امنیت بود. مثل بوی عود و گلاب. مثل فرو رفتن توی جزئیات شیرین روزمره برای فراموش کردن آن کلیات آزار دهنده. مذهب ترمه و عقیق. همان مذهبی که باعث شد باور کنم که حکومت مذهبی هم میتواند چیز بیآزاری باشد وشاید فقط باید صدای ضبط صوتها را کمتر کنیم. فقط همین!
گلناز غبرایی:
یکشنبه ۱۰فوریه ۲۰۱۳