مدرسه فمینیستی: مطلب زیر بخش دوم پژوهشی در منظومه «ویس و رامین» به قلم نیلوفر مهدیان است. اولین بخش این پژوهش که در مدرسه فمینیستی پیشتر منتشر شده را نیز می توانید در لینک زیر مطالعه کنید:
http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=25461
مبارزه بدون خشونت ویس در مقابل شاه
شجاعت ویس در دفاع از خویشتن، در کنار وفاداریاش به «مهر» و «یزدان»، «مبارزه بدون خشونت» ی که در قبال شاه پی میگیرد، در مجموع از او شخصیتی یکه و یگانه در چالش با پدرسالاری میسازد، که دایه و رامین (این سه تنی که شاه همواره از آنها و به خصوص جمعشان با یکدیگر در برابر خودش میترسد و نیرویشان را از هر سپاهی برای نابودی خود برتر میداند) فاقد آن هستند. رامین، بیش از حد ناپایدار و دایه مهربان، بیش از حد تسلیم شرایط و حوادث است. تنها ویس است که به تنهایی در مقابل سیستم میایستد و البته «گوهر» ش نیز یاریگر او است؛ با وجود این برتری نهادینه، او در قبال «کهتر» و ضعیفتر از خود نیز به کرات رئوف و بخشنده نشان داده میشود. بارها در داستان بردگان را آزاد میکند؛ به درویشان چیز میبخشد؛ گوسفندان قربانی میکند و به مستمندان میدهد؛ زنان را گرد میآورد و تجربیاتش را رایگانی در اختیارشان مینهد. بدخویی و زبان عتاب و خطاب او در قبال نزدیکانش (به ویژه دایه) نیز در نهایت جز «طبل تو خالی» نیست که بیش از خودش، آنها از او نمیپذیرند و یا با گله گزاری و بخشش حل میشود (... زبان با دلت همراهی ندارد/ دلت زین گفته آگاهی ندارد/.... تو چون طبلی که بانگت سهمناک است/ ولیکن در میانت باد پاکست). در دعواها با شاه نیز ویس بر خلاف رامین همواره جانب مبارزه بدون خونریزی را میگیرد، گرچه دوستانش نیز همواره آن را از او میپذیرد هر چند زمان به درازا بکشد!
ویرو که این سخنان را از ویس میشنود «حالی بدتر از مرگ» بهاش دست میدهد. او را در خلوت نصیحت میکند که مگر نمیبیند که با این رفتار هم آبروی خودش و هم آبروی او را میبرد. و مگر از رامین چه دیده که این چنین او را بر همگان برگزیده: «به گنجش در چه دارد مرد گنجور/به جز رود و سرود و چنگ و طنبور/ همین داند که طنبوری بسازد/ بر او راهی و دستانی نوازد/ نبینندش مگر مست و خروشان/ نهاده جامه نزد میفروشان» و سر آخر هم میگوید که او هر چه صلاح میدانسته گفته و ویس میداند با خدا و شوهرش. ویس:
بدو گفتای برادر راست گفتی/ درخت راستی را بر تو رُفتی
قضا بر من برفت و بودنی بود/ ازین اندرز و زین گفتار چه سود
درِ خانه کنون بستن چه سودست/ که دُزدم هر چه در خانه ربوده ست
مرا رامین به مهر اندر چنان بست/که نتوانم ز بندش جاودان رَست (ص. ۹۲)
این بار، در حضور جمع دو خانواده و «دگر آزادگان و نامداران، بزرگان و دلیران و سواران» ماجرا بیش از این ادامه نمییابد، هر چند تخم کینه به دل شاه و ویس میماند تا روزی در قصر خودشان هنگامی که در آب و هوای خوش مرو بر بام گوشک همچون «سلیمان و بلقیس» نشستهاند، سر باز کند. شاه که عدم فرمان بری ویرو برایش سنگین بوده، در حال محاسبه چاکران و املاک فزونترش نسبت به او است که ویس «آزرم برمی دارد» و از آنجا که «در مهر چون شیران جگر دارد» زبان میگشاید تا ضمن بخشیدن کشور شاه به او با یاداوری خاطره شیرین رامین، که تنها علت ماندن ویس در این کشور است، و «اگر دیدار رامین را نبودی/ تو نام ویس از آن گیهان شنودی/ چو بینم روی رامینگاه و بیگاه/ مرا چه مرو باشد جای و چه ماه»، خشم و خروش شاه را برمی انگیزد:
دلش در تن چو آتش گشت سوزان/ تنش از کینه شد چون بید لرزان
چنان که از شدت کینه میخواهد او را بکشد، تنها خرد به دادش میرسد و سرانجام:
بدو گفت:ای ز سگ بوده نژادت/ به بابل دیو بوده اوستادت
بریده باد بند از جان شهرو/ کشفته [۱] باد خان ومان ویرو
... کنون سه راه در پیشات نهاده ست/ به هر جایی که خواهی ره گشاده ست
یکی گرگان دگر راه دماوند/ سه دیگر راه همدان و نهاوند
برون رو تو به هر راهی که خواهی/رفیقت سختی و رهبر تباهی (ص۹۵)
ویس از شنیدن این سخن «شاد و خرم» میشود؛ شاه را «نماز» میبرد و زود به دایه میگوید به شهرو و ویرو پیغام بفرستد که به زودی نزدشان بازمی گردد.
پس آنگه بردگان را کرد آزاد/ کلید گنجها مر شاه را داد
بدو گفت این به گنجوری دگر ده/ که باشد در شبستانت ز من به
تو را بیمن مبادا هیچ تیمار/ مرا بیتو مبادا هیچ آزار
بگفت این پس نمازش برد و برگشت/ سرای شاه ازو زیر و زبر گشت
ز هر کنجی برآمد زارواری/ ز هر چشمی روان شد رودباری (ص. ۹۶)
با رفتن ویس، رامین هم که طاقت دوری او را ندارد بیماری را بهانه میکند و از شاه میخواهد بگذارد چندی از شهر خارج شود تا حالش به جا بیاید. شاهنشاه که میداند او دروغ میگوید و موضوع عشق است: «زبان بگشاد بر دشنام و نفرین/ همی گفت از جهان گم باد رامین» و بر سر او هم چون ویس فریاد میکشد هر کجا میخواهد برود و: «رفیقت فال شوم و بخت وارون»! رامین نیز فرصت را غنیمت شمرده به سرعت راهی کوهستان میشود. ویس و رامین دوباره در قصر ویس هفت ماه را با هم میگذرانند: «زمستان بود و سرمای کهستان/ دو عاشق مست و خرم در شبستان/ میان نعمت و فرمان روایی/ نشاط عاشقی و پادشایی/ نگر تا کام دل چون خوش براندند/ ز شادی ذرهای باقی نماندند».
از سوی دیگر، شاه که قصد «طلاق» ویس را نداشته با آگاه شدن از رسیدن دوباره ویس و رامین به یکدیگر چارهای جدیتر میجوید. نزد مادر میرود و از رامین شکایت میبرد که «با زنم جوید تباهی/ کند بدنام بر منگاه شاهی/ یکی زن چون بود با دو برادر/ چه باشد در جهان زین ننگ بدتر»، و با او میگوید که اگر رامین را کُشت نفریناش نکند: «مرا تو دوزخی هم تو بهشتی/ تو نپسندی به من این نام زشتی/سپید آنگه شود از ننگ رویم/ که رویم را به خون وی بشویم» مادر نصیحتش میکند که رامین «نه در رزمت بود انباز و یاور؟ / نه در بزمت بود خورشید انور؟ / چو بیرامین شوی بیکس بمانی/ نه خوش باشدت بیاو زندگانی». و تلاش میکند نظر شاه را نسبت به ویس برگرداند: «برادر را مکش زن را گُسی کن/ کلید مهر در دست کسی کن/بتان و خوبرویان بیشمارند/که زلف از مشک و بر از سیم دارند/.... مگر کِت زان صدف درّی بیاید/ که شاهی را و شادی را بشاید/ چه داری ازنژاد ویسه امید/ جز آن کاو آمده ست از تخم جمشید/ نژادش گرچه شهوارست و نیکوست/ ابا این نیکوی صدگونه آهوست...» و سپس اضافه میکند که شنیده «آن بدمهر بدخو» دوباره دل به ویرو بسته و شب و روز با او است. و عیب ویس همین که مهرش پایدار نیست و هر روز دوستی دیگر میگیرد: «تو از رامین بیچاره چه خواهی؟ / کِت از ویرو همی آید تباهی». موبد با این سخنان بر برادر کمی نرم میشود و همان دم قلم برداشته، نامهای تند به ویرو نوشته، ضمن خوارداشت او دوباره اعلام جنگ میکند.
شاه و لشگریان به سرعت عازم همدان شدهاند، که نامه زودتر به ویرو میرسد، حیرت زده از آنکه این همه خشم و پرخاش برای چیست و خطابش با کیست! شاه که خودش ویس را، آن هم در زمستان، از خانه بیرون کرده و حتی یک بار جویای او نشده، چرا بر ویرو فریاد براورده است؟!: «گناه او کرد و بر ما کینه ور گشت/ چنین باشد کسی کز داد برگشت» و برمی دارد نامهای «بآیین»، «به پایان تلخ و از آغاز شیرین» خطاب به شاه مینویسد: «... تو شاه و شهریار و پادشایی/ به کام خویشتن فرمان روایی/چنان باید که تو آهسته باشی/ همه کاری نکو دانسته باشی/تو از ما مهتری باید که گفتار/ نگویی جز به آیین و سزاوار... بدین نامه که کردی سوی کهتر/ تو خود تنها شدستی پیش داور/ زدستی لافهای گونه گونه/بسی گفته سخنهای نمونه/... در طعنه زدی بر گوهر من/ که بهتر بد ز بابم مادر من/ گهر مردان ز نام خویش گیرند/ چو مردی و خرد را پیش گیرند/ بهگاه رزم گوهر چون پژوهند/ ز گرز و خنجر و زوبین شکوهند/... چه گوهر چه سخن دانگی نیرزد/ در آن میدان که گردان کینه ورزند/ به یک سو نه سخن مردی بیاور/ که ما را مردی است امروز یاور» موبد با دریافت این پاسخ از جانب ویرو نگران و پشیمان میشود و نامهای بنا بر عذرخواهی مینویسد که دیگران ویرو را نزد او «به زشتی یاد کردند» و: «کنون از پشت رخش کین بجستم/ به خنگ [۲] مهربانی برنشستم/ منم مهمان تو یک ماه در ماه/ چنان چون دوستداران نکوخواه» (ص. ۱۰۵).
به این ترتیب یک بار دیگر همگان دل از کینه شسته ویس نیز همراه شاه به مرو بازمی گردد. در مرو، روزی باز زن و شوهر کنار یکدیگر نشستهاند و گفتگو میکنند. گویی دنباله سخنهای بار پیش را گرفتهاند:
... که بنشستی به بوم ماه چندین/ ز بهر آنکه جفتت بود رامین
اگر رامین نبودی غمگسارت/ نبودی نیم روز آنجا قرارت
جوابش داد خورشید سمنبر/ مبر چندین گمان بد به من بر
گهی گویی که با تو بود ویرو/ کنی دیدار ویرو بر من آهو
گهی گویی که با تو بود رامین/ چرا بر من زنی بیغاره چندین
... نه هر کاو دوستی ورزید جایی / به زیر دوستی بودش خطایی
نه هر کاو جایگاهی مهربانی/ کند، دارد به دل در بدگمانی
نه هر دل چون دلت ناپاک باشد/ نه هر مردی چو تو بیباک باشد
شهنشه گفت نیک است ار چنین است/ دل رامین سزای آفرین است
بدین پیمان توانی خورد سوگند/ که رامین را نبودش با تو پیوند؟
ویس در جواب میگوید که چرا نتواند سوگند بخورد و چرا باید از گناه ناکرده بترسد؟ بر بیگناه سوگند خوردن آسان است.
شهنشه گفت ازین بهتر چه باشد/ به پاکی خود جزین در خور چه باشد
کنون من آتشی روشن فروزم/ برو بسیار مشک و عود سوزم
تو آنجا پیش دینداران عالم/بدان آتش بخور سوگند محکم. (ص۱۰۶)
ویس و رامین آتش بزرگی را که شاه برپا میکند از بالای بام میبینند و همانگاه ویس رامین را به گفتگوی دیروز خود با شاه و نیت احتمالی او آگاه میکند:
که آتش چون بلند افروخت ما را/ بدین آتش بخواهد سوخت ما را
در دین زرتشتی گذشتن از آتش برای تصفیه گناهکاران در روز رستاخیز وجود دارد. در افسانهها نیز به آن اشاره شده که نمونهاش در اینجا و نیز در داستان سیاوش در شاهنامه است. [۳]
آنها پس از مشورت با دایه و به راهنمایی او تصمیم به فرار میگیرند و «پوشیده در چادر زنان» از مقابل شاه و نظاره گران آتش گذشته از شهر میگریزند. راه آوارگی ویس و رامین از این سو به آن سو در گذر از صحراها و بیابانها به نظر آنها که عاشقاند همچون گلستان است و در این راه از دوستان رامین هم در گوشه و کنار کشور بهره میگیرند. درمانده واقعی شاه بیچاره است که گویی برای تکمیل داستان، پس از این حادثه، از پشیمانی، تنها و مجنون سر به بیابان میگذارد. شاه پس از یک شبانروز جستجوی ویس و نومیدی از یافتن او دنیا را پیش خود تیره و تار دیده، شاهی را سراسر به برادرش زرد سپرده، بدون هیچ ساز و برگی جز اسبی و شمشیری و تیر و کمانی «بشد تنها به گیتی ویس جویان/ ز درد دل زبانش ویس گویان». سرزمینهای ویران و آباد را از روم و هند گرفته تا ایران و توران در مینوردد و هیچ کجا نشان از ویس نمییابد. در این سرگشتگی نمادین که البته پنج ماه بیشتر طول نمیکشد شاه بسی اشکها میریزد، بسی نهیبها به خود میزند، بسی اندوهها میخورد، بسی شکوهها از بخت و از دلبرش میکند و سرانجام نیز که از هراس مرگ در تنهایی باز میگردد، متأسفانه هیچ تغییری در خلق و خویش حاصل نشده است. همان است که بود و حتی از این پس با خشونت بیشتری به جان ویس و رامین میافتد.
در این میان، رامین در همان حال نشاط و کامرانی، گهی میبر کف و گهی دوست در بر، برمی دارد نامهای به مادرش مینویسد و ضمن آگاهی دادن از وضع خویش، به نوبه خود از برادر شکایت میبرد و پس از ابراز عشق و وفاداری به ویس، میگوید که:
همی گردم به گیهان تا بدان گاه/ که گردد جایگاه شاه بیشاه
چو تخت موبد از وی باز ماند/ مرا خود بخت بر تختش نشاند
نه او را جان به کوهی باز بسته است/ و یا در چشمه حیوان بشسته است
و گر زین پس بماند چند گاهی/ به جان من که گرد آرم سپاهی
فرود آرم مرو را از سر تخت/ نشینم با دلارامم بر تخت
نباشد دیر، باشد زود این کار/ تو گفتار مرا در دل نگه دار. (ص۱۱۳)
بر حسب اتفاق، همان روز که نامه رامین به دست مادر میرسد شاهنشاه نیز باز میآید و مادر با خوشحالی رضایت او را جلب میکند که دست از سر ویس و رامین بردارد، نه هرگز «خونشان را بریزد»، نه «با ایشان بستیزد»، از «گناهانشان» نیز درگذرد و «هرگز به رویشان نیاورد». سپس نامهای برای رامین میفرستد و با این خبر از فرزندش میخواهد که زودتر او را دریابد. دل رامین از این نامه به درد میآید و همراه دلبرش بار دیگر راهی مرو میشوند.
در صحنه بعدی، به دنبال پوزشهای رفته از گناهان و زدوده شدن کینه از دلها، شاه و ویس در بزمی نشستهاند. شاه رامین را فرا میخواند که در بزم شرکت کند: «نصیب گوش بودش چنگ رامین/ نصیب چشم رخسار نگارین» رامین سرودهایی میخواند که توصیف حالات خود او است و روی ویس را مثل گل میشکفد. شاه، مست از باده، از او میخواهد سرودی دیگر بخواند. سرود دوم که در وصف بوستانی است که گلی زیبا در آن است و گوینده قصه به آن مهر میورزد و دورش میگردد، شاه را به هیجان میآورد: «دریغ هجر ویس از دلش برخاست/ ز ویس ماه پیکر جام میخواست» ویس ضمن آفرین بر شاه از او میخواهد دایه را نیز به بزم دعوت کنند. دایه میآید و پیش ویس بر کرسی مینشیند. شب نشینی ادامه مییابد و ویس و رامین فرصتی مییابند تا با هم گفتگویی عاشقانه کنند. شاهنشاه گفتگویشان را میشنود اما خود را به نشنیدن میزند. رامین سرودی دیگر میخواند تا بالاخره راوی شاعر (فخرالدین اسعد گرگانی) به یاریاش میآید که: «دل رامین صبوری چون نمودی؟ / به چونان جای چون بر جای بودی؟ / جوان و مست و عاشق چنگ در بر/ نشسته یار پیش یار دیگر/ نباشد بس عجب گر زو نشانی/ پدید آید ز حال مهربانی». گویی این بزم تنها برای امتحان ویس و رامین ترتیب داده شده بود که شاه ویس را به شبستان فرا میخواند و زبان به دشنام و سرزنش او میگشاید. و تهدید میکند که:
مباشای بت چنین گستاخ بر من/ که گستاخی کند از دوست دشمن
اگر گرددت روزی پادشا خر/ مکن گستاخی و منشی برو بر
مثال پادشا چون آتش آمد/ به طبع آتش همیشه سرکش آمد
اگر با زور پیل و طبع شیری/ مکن با آتش سوزان دلیری
.... مرا تا کی بدین سان بسته داری/ به تیغ کین دلم را خسته داری
... اگر روزی ز بندم برگشایی/ ستیزه بفگنی مهرم نمایی
وفا و مهر تو بر جان نگارم/ تو را بخشم ز شادی هر چه دارم (ص۱۱۹)
این بار اما ویس بر خلاف پیشتر از در مهربانی در میآید و ضمن ابراز خاکساری در مقابل شاه رامین را «گُربز» [۴] میخواند. شاه آن قدر از واکنش متفاوت ویس شگفت زده میشود که همان دم خوابش میبرد. ویس میماند و اندیشه شاه و رامین. از آن سو، رامین با پایان گرفتن بزم به روی بام فراز سر ویس میآید تا نزدیک دلبر باشد. سرمای هوا در مقابل آتش سوزان عشق او اثر ندارد و طوفان جفت اشکهای او است که از دلبر شکایت میکند. از این سو ویس سر و صدای او را میشنود و همان دم دایه را پیشاش میفرستد و تا دایه بیاید دل توی دلش نیست. دایه پیامها و شکوههای عاشقانه رامین را میرساند. ویس از دایه میخواهد به جای او در بستر کنار شاه بخوابد و بیاینکه منتظر پاسخ او باشد «به پیش دوست شد سرمست و خرم/ به بوسه ریش او را ساخت مرهم». از آن سو، چندی که میگذرد، شاه با تماسی با بدن دایه در بسترش «چون ببر» از جا میجهد که «تو را اندر کنار من که افگند/ مرا با دیو چون افتاد پیوند؟» این بیهیچ کلامی از جانب دایه است. تقلای شاه در حالی که دست دایه را در چنگ گرفته، برای یافتن چراغی در آن تاریکی بیثمر میماند. رامین با شنیدن صداها قصد میکند فرو رود سر شاه را ببرد و «جهان از این فرومایه بپردازد»، که ویس او را به آرامش میخواند و به سرعت از بام سرازیر میشود و به ترفندی دست دایه را نجات میدهد و با سخن گفتن خودش خیال شاه را آسوده میکند (ص۱۲۲ -۱۲۳).
در واقع، شاه پس از پشیمانی از آزار ویس و رامین به دنبال سرگشتگیاش در بیابانها، هیچ راهی نیز برای دلخوش کردن به زندگی با ویس نمییابد. از همین رو احساس خطرش از ویس و رامین رو به فزونی نهاده، مانعی میشود برای آنکه حتی او بتواند از کامگاریهایش در جهانداری لذت ببرد. در پی حمله روم، شاه که به همراه سپاهیانی از شهرهای گوناگون ایران رهسپار جنگ است، میترسد که «دو صد منزل» بپیماید تا به نیکنامی خویش بیفزاید، آن وقت برگردد ببیند رامین با آمدن نزد زنش تمام نامی را که به دست آورده به باد داده و به «ننگ» بدل کرده است. برای او ویس و رامین و دایه با یکدیگر، «سه جادو اندر خانگاهند/ که در نیرنگ جستن سه سپاهند/ ز دیوان گر هزاران لشگر آیند/ به دستان، این سه جادو برتر آیند». بنابراین، ویس و دایه را به دزی محکم و افراشته بر فراز کوهی بلند میبرد. همه درهای این «حصار آهنین و بند رویین» را مُهر میکند و همه کلیدها را به برادرش زرد میسپارد تا «این دو جادو»، ویس و دایه، را تا بازگشتن او، از نیرنگ رامین که هر آیینه احتمال فرارش از سپاه و آمدنش نزد ویس میرود، نگه بدارد.
به پیش بینی راستِ شاه، رامین نیز با آماده شدن سپاه برای جنگ، از اندوه عشق و غم دوری یار تب میکند، و با بازگشت شاه از دز و خبر شدن از حال ویس «غم بر غماش میافزاید». به گونهای که «به یک هفته ز بیماری چنان شد/ که سیمین تیر وی زرین کمان شد». کار به جایی میکشد که بزرگان پیش شاهنشاه میروند و پادرمیانی میکنند که شاه برادرش را که به منزله فرزند او است دست کم همین یک بار ببخشد و اگر زمانی آزاری ازش دیده اکنون کینه را رها و ادامه سفر به او نفرماید که او را «تا مرگ بسی راهی نمانده ست». شاه این را از بزرگان میشنود و رامین را در گرگان رها میکند. با رفتن شاه، رامین یکباره «همه دردی از اندامش بپالود» و شتابان راهی خانه دلبر میشود. چون او را در خانه نمییابد، رو به دز «اشکفت دیوان» که ویس در آن است، مینهد. «بیابان کوه بود و راه دشوار/ به چشمش بود گلزار و سمنزار» رامین که به دز میرسد، چون تمام درها و دروازهها مهر شده، در سیاهی شب زمستانی که پاسبان بام نیز به داخل رفته، ویس و دایه از «چهل دیبای چینی» طنابی درست میکنند و از بام فرو میفرستند و به این ترتیب رامین را به درون میآورند. درون دز:
سه گونه آتش از سه جای رخشان/ به خانه در گُل افشان بود ازیشان
یکی آتش از آتشگاه خانه/چو سرو بسدین او را زبانه
دگر آتش ز جام میفروزان/ نشاط او چو بخت نیک روزان
سیم آتش ز روی ویس و رامین/ نشاط دود آتش زلف مشکین
سه یار پاک دل با هم نشسته/ در کاشانهها چون سنگ بسته (ص۱۳۵)
ویس و رامین و دایه در آتش زیر خاکستر زندانی که شاه برایشان ساخته، نه ماه «به شادی و به رامشگاه و بیگاه» به سر میبرند. که البته وصفی اغراق آمیز از زندان و انزوایی است که زندانیان گرفتارش شدهاند، و معلوم نیست شاعر چرا این طور گفته. شاید هدفی جز بزرگنمایی عشق نداشته!
هنگامی که شاه پیروز و سرمست از جهانگشایی باز میگردد و پیش بینی خود را در مورد کار ویس و رامین و دایه تحقق یافته میبیند خروشان بدون استراحت همراه لشگریان رهسپار اشکفت دیوان میشود و اولین کسی که هدف دشنام و سرزنشش قرارمی گیرد زرد است که قرار بود مانع این اتفاق شود:
ز کین زرد روی اندر هم آورد/ بدو گفتای دلم را بدترین درد
مرا اندر جهان دادار داور/ رهاناد از شما هر دو برادر
به هنگام وفا سگ از شما به/ بود با سگ وفا و با شما نه
... یکی در جادویی با دیو همبر/ یکی از ابلهی با خر برابر
تو با گاوان به گه پایی سزایی/ چگونه ویس را از رام پایی (ص۱۳۹)
رفتار شاه چنان است که حتی زرد را هم که همیشه مطیع و فرمانبردار بوده به اعتراض وا میدارد که: «تو رامین را ز پیش من ببردی/چه دانم کاو چه کرد و تو چه کردی» و مهرها را بر درهای بسته نشانش میدهد که گَرد یک ساله بر آنها نشسته.
شاه: «هر آن نامی که من کردم به یک سال/ سراسر ننگ من کردی بدین حال»
از این سو، ویس و دایه که از ورود شاه باخبر میشوند رامین را با همان طناب پیشین فراری میدهند. دایه از چشم شاه پنهان شده، ویس لباس سیاه پوشیده به مویه بر فراق دلبر نشسته است.
شهنشه گفت: ویسا! دیوزادا! / که نفری دو گیتی بر تو بادا
نه از مردم بترسی نه ز یزدان/ نه نیز از بند بشکوهی و زندان
... نگویی تا چه باید کرد با تو/ به جز کشتن چه شاید کرد برگو
... چنان سیرت کنم از جان شیرین/ کجا هرگز نیندیشی ز رامین
... پس آنگه رفت نزد ویس بانو/گرفتش هر دو مشک آلود گیسو
... پس آنگه تازیانه زدش چندان/ ابر پشت و سرین و سینه و ران
.... همی شد خونش از اندام سیمین/ چو ریزان باده از جام بلورین
... پس آنگه دایه را زان بیشتر زد/ کجا زخمش همه بر دوش و سر زد
بیآزرمش همی زد تا بمیرد/ و یا از زخم چونان پند گیرد
... وزان پس هر دو را در خانه افگند/ به مرگ هر دوان دل کرد خرسند. (ص۱۴۲)
با باز آمدن شاه از قلعه، شهرو که دخترش را همراه او نمیبیند شیون آغاز میکند و شاه نیز حیله گرانه همراه او میگرید و مینالد و چنین مینماید که ویس مرده است. شهرو چون چنین میبیند خود را «چون کوهی» بر زمین میزند و «زمین زاندام او شد خرمن گل/ سرای از اشک او شد ساغر مل/ ز گیتی خورده بر دل تیر تیمار/ به خاک اندر همی پیچید چون مار»:
نگارا سروقدا ماه رویا/ بتا زنجیرمویا مشک بویا
من این مُست گران را با که گویم/من این بیداد را داد از که جویم
جهانی را بکشت آنکه تو را کشت/ ولیکن زان همه بدتر مرا کشت
دلت بگرفت از گیتی برفتی/به مینو در سزا جفتی گرفتی
... که یارد بردن آگاهی به ویرو/ که گریان شد به مرگ ویسه شهرو
... همه دانند زین خون خود چه خیزد/ چه مایه خون آزادان بریزد (ص. ۱۴۶)
موبد چون زاریهای شهرو میبیند هم از او و هم از ویرو بیماش میگیرد و تازه اعلام میکند که ویس نمرده؛ گویی میخواسته آنان را برای کشتن ویس محک بزند و به این ترتیب، زرد را رهسپار دز میکند تا زندانیان را بیاورد.
پس آنگه زرد پیش شاه شاهان/ سخن گفت از پی رامین فراوان
دگر ره شاه رامین را عفو کرد/ دریده بخت رامین را رفو کرد
دگر ره دیو کینه روی بنهفت/ گل شادی به باغ مهر بشکفت
دگر ره در سرای شاه شاهان/ فروزان گشت روی ماه ماهان
... دگرباره برآمد روزگاری/ که جز رامش نکردند ایچ کاری
... به شادی دار دل تا توانی/ که بفزاید ز شادی زندگانی (ص. ۱۴۸)
اما افول بخت شاه سر بازگشت ندارد و هراسهای او هر روز افزونتر میشود به گونهای که حتی برای یک ماه خروج از شهر «سرای خویش را فرمود پرچین/ حصار آهنین و بند رویین/.... هر آنجا کش دریچه بود و روزن/ بدو بر پنجره فرمود از آهن/ چنان شد زاستواری خانه شاه/ کجا در وی نبودی باد را راه» این بار حیله جدیدی به کار میبرد و کلید بندها را به دایه میسپرد. و به او میگوید که میخواهد بیازمایدش. هر چند میداند «آزموده را آزمودن» خطاست اما از سویی نیز شنیده است که «چو چیز خویش دزدان را سپاری/ ازیشان بیش یابی استواری». آنگاه «به روز نیک و هنگام همایون/ ز دروازه به شادی رفت بیرون».
از این سو، رامین مطابق همیشه از لشگرگاه میگریزد و به سراغ ویس میآید که با دروازههای بسته مواجه میشود. ویس که از ورود او به باغ خبردار میشود به زاری دایه را خواهش میکند در را بگشاید و دایه هم متقابلاً از او میخواهد یک امشب چنین چیزی از او نخواهد که شاه نیز هنوز نیم فرسنگ از شهر دور نشده، احتمال بازگشتاش زیاد است. ویس که از دایه نومید میشود خود دست به کار میشود و «کفش از پای» میفکند و از طنابهای سراپردهای که «سر به کیوان» میزند شروع به بالا رفتن میکند. تا ویس خود را به بام برساند و از آنجا پایین بپرد و خود را به باغ برساند تاج از سرش میافتد، گردنبندش پاره میشود، گوشوارهاش در گوش میشکند و در باغ نیز حین دویدن دامنش به خشتی گیر میکند و لباس بر تنش پاره پاره و شلوارش دریده میشود، تا بالاخره یار را خفته «میان گل بسان گل شکفته» مییابد: «ز بوی ویس رامین گشت بیدار/ به بالین دید سروی یاسمین یار/ بجَست از جای و اندر بر گرفتش/ پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش/... لب هر دو بسان میم بر میم/ بر هر دو بسان سیم بر سیم/ بپیچیدند بر هم دو سمن بوی/ چو دو دیبا نهاده روی بر روی».
شاه با آگاه شدن از فرار رامین «دگر ره تازه گشت اندر دلش کین». او تمام شب با خودش کلنجار میرود که تا کی باید بار این ننگ را بر دوش بکشد: «سپردم نام نیکو اهرمن را/ علم کردم به زشتی خویشتن را» و از ویس با همه زیبایی و خوبی هیچ سودی برای خودش نمیبیند: «سپاهم گر کهان و گر مهانند/ همه یکسر مرا نامرد خوانند/ اگر نامرد خوانندم سزایم/ چه مردم من که با زن بر نیایم» تا بالاخره «خرد در دست خشم و کین زبون» میشود و شاه با برآمدن ماه راهی مرو میشود. چون ویس را در سرای نمییابد، «به دایه گفت: ویسم را چه کردی/ بدین درهای بسته چون ببردی... پس آنگه تازیانه زدش چندان/ که بیهش گشت دایه همچو بیجان». ویس و رامین که از بازگشت شاه آگاه میشوند باز ویس رامین را فراری میدهد و خودش را همان جا در باغ به خواب میزند. شاه با یافتن ویس خوابیده به تنهایی و پس از آنکه از یافتن رامین نومید میشود، قصد بریدن سرش را دارد که این بار زرد مانع میشود. زرد میگوید «بریده سر دگرباره نروید/ ازیرا هیچ دانا خون نجوید/ بسا روزا که در گیتی براید/ چنین زیبا رخی دیگر نزاید/ چو یاد آید تو را زین روی ماهش/ بپیچی بیشتر زین مار مویش/... پشیمان گردی و سودت ندارد/ بسی خون مر تو را از دیده بارد»
و همین طور هم میشود. شاه با به دست آوردن دوباره ویس دوباره از او پوزش میخواهد و «به ویس و دایه چیزی بیکران داد/ گزیده جامهها و گوهران داد/ گذشته رنج نابوده گرفتند/ میلعلین آسوده گرفتند/ چنین باشد دل فرزند آدم/ نیارد یاد رفته شادی و غم»
ادامه دارد....
بخش سوم و پایانی این پژوهش را میتوانید در لینک زیر بخوانید:
http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=25463
پانوشتهای این بخش:
[۱] کشفتن: شکافتن، نابود کردن
[۲] اسب سفید
[۳] هدایت، صادق، ص۲۵۸
[۴] حیله گر