روان شد راویِ رؤیا
چو رودی از پسِ سدی
و یا گُردی که از هم بگسلد بند
و در هم بشکند درهای زندان
روان شد راویِ رؤیا
دو دستِ خسته را کوبید بر هم
به سانِ بال های سیمگون سیمرغِ والا
نگاه اش آتشِ روشن
و گیسویِ سپیدش چون نشید افشان
به روی دفترِ فردا
به کردارِ شکوهِ زندگی تابان
دل اش چون چشمه ای در سینه جوشان
گُدارِ تیرگی در می نَوَردید...
به جوش آمد سُتُرگِ جاودانی آن دماوند
به پیغام اش کبوترهای اکنون پَر گشودند
زمین بارِ دگر پوشید جوشن
و بازوبندِ خود بخشید بر گُلشن
زمان زنجیرِ رنج افکند از پا
ز خاموشی رها شد سرکش آمد آب
به رامش شد شمایل خوانِ سرگردان:
هلا ای خفتگان هنگامِ بیداری
هلا مردم کنون هنگامِ آزادی
هلا ای زخم خورده از خود وُ از دشمن وُ خویش
درفشِ هوشیاری رازِ پیوند
برافروزان خِرَد را چون چراغِ جان
بیا جانا بسازیم خانه با خُنیا...
ستاره می سُرود از بامِ ناپیدا
به چنگِ سرخوشِ ناهید
جهان با هم به مِهرِ هم شود رخشان
چنانچون دانه های آبشاران شاد وُ شیدا
رها، آزاد وُ زیبا