logo





یوآخیم ایسراییل

تئوری های از خود بیگانگی
(بخش هفتم)

ترجمه ی محمد ربوبی

يکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۱ - ۱۶ دسامبر ۲۰۱۲

مالکیت خصوصی، دو کارکرد دارد: مالکیت خصوصی نتیجه بیگانه شدن کار است و در عین حال بیگانگی نوینی را پدید می آورد. مالکیت خصوصی، از طریق کار بیگانه شده ­ای که ­کارگر انجام می دهد پدید می آید. یکی از علل بیگانه شدن کار ( این واقعیت که فرآورده کار به کسی که تولیدش می­ کند تعلق ندارد) پیدایش مالکیت خصوصی است ». بنابراین ، مالکیت خصوصی حاصل و نتیجه­ی کار بیگانه شده است.«
مالکیت خصوصی ابزار تولید و هومانیسم

در بررسی پیدایش تقسیم کار، رابطه­ ی بین روند تقسیم کار با پدیده­ مالکیت خصوصی واضح شد . مارکس حتی فراتر می رود و تقسیم کار و مالکیت خصوصی را پدیده­ای یکسان تلقی نمی­ کند. مارکس معتقد است که تقسیم کار بازتاب رابطه­ معینی بین فرد و روند تولید است. اما ، مالکیت خصوصی، رابطه ­ی فرد را با روند تولید و نیز با آنچه تولید می کند ( فرآورده ) آشکار می­ کند : فرد از هر دو ، هم از روند تولید و هم از فرآورده جدا شده است.[1]
مالکیت خصوصی، دو کارکرد دارد: مالکیت خصوصی نتیجه بیگانه شدن کار است و در عین حال بیگانگی نوینی را پدید می آورد. مالکیت خصوصی، از طریق کار بیگانه شده ­ای که ­کارگر انجام می دهد پدید می آید. یکی از علل بیگانه شدن کار ( این واقعیت که فرآورده کار به کسی که تولیدش می­ کند تعلق ندارد) پیدایش مالکیت خصوصی است ». بنابراین ، مالکیت خصوصی حاصل و نتیجه­ی کار بیگانه شده است.« [2]
مالکیت خصوصی، روند بیگانه شدن را در جامعه تسریع می ­کند . بنا براین، مالکیت خصوصی انگیزه­ی از خود بیگانه شدن است :
» موقعی که رشد مالکیت خصوصی به مرحله نهایی برسد ، آنگاه اسرارش آشکار می­ شود. یعنی مالکیت خصوصی از یک سو فرآورده کار بیگانه شده است ، ‌و از سوی دیگر، مالکیت خصوصی وسیله ای است برای بیگانه شدن کـــار کارگران. این جاست که از خود بیگانگی تحقق می یابد.«[3]

این تئوری، حاوی هسته تئوری استثمار کارگر است که مارکس چندی بعد ارائه داده است. خود مالکیت خصوصی نیست که روند استثمار کارگر را امکان پذیر می­کند، بلکه مالکیت خصوصی ابزار تولید انگیزه­ی آن است. کارگر با کارش و با تولید ارزش اضافی، انباشت سرمایه را امکان پذیر می­سازد. سرمایه­ی انباشته شده نیز دو باره سرمایه گذاری می ­شود و بدین ترتیب، امکانات استثمار بیشتر، یعنی افزایش ارزش اضافی را که مالک ابزار تولید می­تواند تصاحب کند فراهم می آورد. بنا براین، رابطه بین کار بیگانه شده با استثمار آشکار می شود. الغای مالکیت خصوصی سبب پیدایش جامعه کمونیستی می شود که در آن تقسیم کار نیز منتفی خواهد شد. .
مارکس چندی بعد در » سرمایه « وضعیت را طور دیگری بیان می­ کند. اگر چه بایستی مالکیت خصوصی، به خصوص مالکیت ابزار تولید ملغی شود، اما تقسیم کار هم چنان باقی خواهد ماند. در « سرمایه » تکیه ­ی مارکس بر سازماندهی روند تولید اجتماعی است، تا فرد بتواند آن را آگاهانه کنترل کند. این امر اگر چه تقسیم کار را ملغی نمی کند، اما کوتاه شدن مدت کار روزانه امکان پذیراست . از این پس، مارکس اصطلاح کار بیگانه شده را به کار نمی­برد، بلکه به جای آن، به نیازمندی انسان، به شرکت » ‌ فعال انسان « ، یعنی کنترل و تنظیم روند تولید اجتماعی تکیه می­ کند . اگر چه باز هم کــــار ضروری است، اما از طریق کوتاه شدن مدت کار « دنیای ضرورت » محدود تر می­ شود و امکانات شکوفایی فرد و تحقق بخشیدن به وجود خویشتن فراهم می شود.

مارکس چنین استنباط می­کند که روند از خود بیگانگی از سه شرط اجتمـــاعی پدید می آید: ۱) انسان و نیروی کارش کالا می شود. ۲) تقسیم کار. ۳) مالکیت خصوصی.
شرایط اجتمــاعی و روند ازخود بیگانگی موجب بروز پیامدهای خاص روانی می­شوند، یعنی وضعیت از خود بیگانگی انسان را می توان چنین باز شناخت :
۱ـ کارگر از کار و کارکرد خودش بیگانه می­شود. او کار و کارکردش را به عنوان رفع نیــازمندی خودش احساس نمی­کند ، بلکه کار و کارکردش اجباری است . « کار و کارکردش برآورده کردن نیازمندی های خودش نیست، بلکه فقط وسیـــله است تا نیازمندی­ های دیگران برآورده شود.»
۲ ـ فرد به تجربه از نتیجـه­ ی کار و کارکردش که به از خود بیگانگی منجر می شود پی می برد . « چیزی که به وسیله­ی کارش تولید شده، حال به صورت نیرویی بیگانه­ که به او ربطی ندارد وجود دارد.» . هر قدر فرد بیشتر تلاش کند خویشتن را از طریق کار خودش تحقق بخشد، همان قدر کارش غیر واقعی ­تر به نظرش می رسد. در نتیجه، رابطه و مناسبات بین فرد و نتیجه ­ی کارش ( فرآورده) در برابرش آشکار می شود . درعین حال و همزمان، رابطه و مناسبات فرد با جهان محسوس خارج، با هرآنچه در طبیعت وجود دارد، به صورت جهانی بیگانه شده به نظرش می رسد که خصمانه در برابرش قرار گرفته است ».
۳ ـ کارگر، نه تنها با جهان مادی، بلکه با جامعه بشری که در تقابل با او قرار گرفته بیگانه می شود. او حتی با نوع بشر بیگانه می ­شود. او انسانیت خود را از دست می ­دهد. از اینرو، کارگر از مناسبات اجتماعی و از امکاناتی که سایر انسان ها برخوردارند، جدا و نسبت به آنها بیگانه می شود.

هومانیسم در تئوری های مارکسیستی

اغلب از سوسیالیسم ساختار جامعه ای فهمیده می شود که مشخصات آن سانترالیسم ( تمرکز اقتصاد و قدرت ) و کنترل فراگیر و همه جانبه­ ی زندگی افراد جامعه است. ما با نظر اریش فروم که به تفصیل در پی خواهد آمد موافق هستیم که گفته است: » هدف سوسیالیسم از نظر مارکس رهایی انسان بود.« [4]
رهایی انسان به معنای دگرگونی هر نوع وابستگی اجتماعی است که به نظر مارکس نتیجه ­ی مالکیت خصوصی است.
مارکس، تقابل بین هومانیسم و ناتورالیسم را کنار می­ گذارد و این دو را به سنتزی تبدیل می کند که انسان و طبیعت با هم پیوستگی می یابند .

مارکس در این باره نوشته است:
این کمونیسم، کمال ناتورالیسم، کمال هومانیسم ‌، و کمال ناتورالیسم است. کمونیسم الغای حقیقی تعارض بین انسان و طبیعت است ، درک واقعی تعارض بین وجود انسان و ماهیت انسان است، درک واقعی تعارض بین شیء شدن انسان و تحقق یافتن خویشتن است ، درک واقعی تعارض بین آزادی و ضرورت است ، درک واقعی تعارض بین فرد و نوع انسان است. این کمونیسم، راه حل این معمای تاریخ است و نشان می دهد که چنین است[5]

ادامه دارد

[1] - MEGA,I.5, S.22
[2]- MEGA, I.3,S.91
[3] - MEGA,I.3,S.92
[4] - E. FROMM, Marx’s Concept of Man, New York 1961( Das Menschenbild bei Marx. Frankfurt.1963).
[5] - MEGA S.114


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد