logo





زبان و قدرت

سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۱ - ۱۱ دسامبر ۲۰۱۲

اسد سیف

کُشتن زبان بیشتر در جوامعی هدف قرار می گیرد که یک‌سان‌سازی را در برنامه خود دارند؛ متحد و یک‌پارچه و یک‌سان؛ ملتِ واحد، زبان واحد، قدرت واحد. این‌جاست که بی‌هویت گردانیدن یک خلق هدف قرار می گیرد تا در نیل به مقصود، هویتی دیگر برایشان تدارک دیده شود. خودکامکان و نژادپرستان به این روش "پاک‌سازی" نیز می گویند.
شهرزادنیوز: انسان‌ها را می توان کشت، نسلی را نابود کرد و خلقی را از ادامه هستی بازداشت. نسل‌کُشی (Genicide) سنتی کهن است که اکنون نیز وجود دارد.

کشتن یک نسل، کشتن یک فرهنگ هم هست، کشتن زبان او نیز. می تواند هم‌زمان صورت گیرد و یا جدا از هم. آن قدرتِ خودکامه‌ای که نتواند نسلی را براندازد، فرهنگ و زبان‌اش را نشانه می گیرد.

کشتن یک زبان را راه‌هایی گوناگون است، می توان افرادی را که به آن زبان سخن می گویند، کُشت. می توان به سیاستِ حذفِ تدریجی و یا استحاله زبان توسل جُست تا از این طریق زبانی را ابتدا تضعیف و سرانجام محو نمود.

کُشتن زبان بیشتر در جوامعی هدف قرار می گیرد که یک‌سان‌سازی را در برنامه خود دارند؛ متحد و یک‌پارچه و یک‌سان؛ ملتِ واحد، زبان واحد، قدرت واحد. این‌جاست که بی‌هویت گردانیدن یک خلق هدف قرار می گیرد تا در نیل به مقصود، هویتی دیگر برایشان تدارک دیده شود. خودکامکان و نژادپرستان به این روش "پاک‌سازی" نیز می گویند.

می توان یک خلق را با از بین بردن زبان او بی‌هویت کرد، زیرا تمامی فرهنگِ او در زبان جمع شده و از این طریق به نسل بعد منتقل می شود. پس در نهایت؛ کُشتن یک زبان همانا کشتن یک خلق است، چیزی هم‌مانند و هم‌سان با "نسل‌کشی".

نسل‌کشی به خشونت ممکن می گردد، در کشتن یک زبان خشونت اما آشکار نیست، زبان‌کشی با خشونتی پنهان و تدریجی انجام می پذیرد.

در این شکی نیست که جهانی شدن در دنیای معاصر با تضعیف زبان‌های دیگر ممکن می گردد، و در نهایت به مرگ تدریجی بسیاری از زبان‌ها خواهد انجامید. در رابطه‌ای جهانی؛ آن زبانی برتر و مانا می شود که رابطه‌ها را در سطح گسترده‌تری برقرار می سازد. "تنازع بقاء" زبان در چنین شرایطی، (مثل رابطه زبان انگلیسی با دیگر زبان‌ها در جهان) خود موضوعی است جداگانه که بحثی دیگر می طلبد.

زبان را اگر در راستای هم‌سان‌سازی محدود کنیم، اندیشه‌ها را هم محدود کرده‌ایم. اندیشه در ذهن شکل می گیرد و در زبان بیان می شود. اگر اندیشه نتواند به آن زبانی که در ذهن شکل گرفته، بیان شود و مجبور گردد به زبانی دیگر بازگفته شود، به حتم در زبان دوم که نقش میانجی و رابطه را دارد، بخشی از آن حذف خواهد شد، مگر این‌که شخص به زبان دوم تسط کامل داشته باشد. پس می توان گفت که محدودیت زبانی به تقلیل‌گرایی اندیشه خواهد انجامید و از این راه؛ جامعه چندزبانه‌ای که جز یک زبان، بقیه زبان‌ها در آن رسمیت ندارند، بخش بزرگی از اندیشه‌ها را از دست خواهد داد.

در سخن گفتن به زبان دوم که زبان رابطه است، بسیاری از احساس‌ها بیان نمی شوند، نمی توانند که بیان شوند. در گفت‌وگوها آن واژه‌هایی به کار گرفته می شوند که فقط بیانگر عام آن موضوع باشند. در این شرایط زبان دوم به عنوان زبان ابزار به کار گرفته می شود. زبان ابزاری، زبانِ توافق‌هاست، زبان اندیشه نیست، زبان انتقال اندیشه است در کلیتِ خویش.

زبان در انتقال اندیشه از طریق زبان رابط، از فرهنگ خویش تُهی می شود، بار فرهنگی و تاریخی به کنار می نهد تا نقش ابزاری خویش ایفا کند. شاید به همین علت است که می گویند؛ شعر ترجمه‌ناپذیر است. زیرا در ترجمه همه‌ی نمادهای یک واژه در یک زبان به زبان دیگر ناممکن است.

زبان رابطه زبان کالا است. کالا فقط در خصلت کالایی خویش تعریف‌پذیر است. این ویژه‌گی یک‌بُعدی‌ست و نمی تواند تعریف گسترده‌ای از یک واژه را در بر بگیرد.

زبان رابطه زبان قدرت است؛ زبان اعمال قدرت. به خشونتی آشکار و یا پنهان و تدریجی صورت می گیرد. زبان رابطه می کوشد تا زبان‌های دیگر را به حاشیه براند و سپس در انزوای کامل، آن‌ها را از هستی ساقط کند.

در خوانش و تجزیه و تحلیل یک متن و یا اثری هنری، زبان یک واقعیت ملموس و مؤثر است. آنگاه که جهان عینی در پی نگاه (نقاشی، فیلم و...)، خوانش (کتاب) و یا شنیدن (موسیقی)، به جهان ذهنی انسان بدل می شود و در بازتاب اندیشه، تجربه و دانش و آگاهی او را به کمک می گیرد، زبان در این رابطه نقشی اساسی دارد.

در پی هر واقعیت این جهانی، واقعیتی تجربی نیز در ذهن وجود دارد. انسان در برخورد با اشیاء که واقعیتی است موجود و عینی، به واقعیت تجربی خویش در ذهن رجوع می کند. این انتقال بدون نقش زبان در آن ممکن‌پذیر نیست. زبان در این‌جا ابزاری است که ادراک ما را بیان می کند. عموماً هر زبانی با مفاهیم بنیادین و نمادهای فرهنگی خویش، درک پدیده‌ها را ممکن می سازد. به‌طور کلی زمان را نمی توان خارج از زبان درک، تعبیر و تفسیر کرد، همان‌طور که نمی توان زمان را بی‌توجه به مکان بازشناخت.

در تضعیف هویت است که زبان نیز تضعیف می شود. در رابطه با قدرت، آن‌که به تسلط می اندیشد و استیلاطلب است، رواداری نمی داند، پس برتری می جوید نه هم‌گامی. در نگاه دوآلیستی خویش، هستی خود در مرگ آن دیگر می بیند. نبودن و نیستی آن دیگر، بودن و هستی او را تعریف می کند. و این معمای قدرت است در جامعه‌ای مستبد و توتالیتر.

استبداد را یک زبان بیشتر نیست. قدرت مستبد زبان دیگر بر نمی تابد، یک زبان بیشتر نمی تواند که بشناسد؛ زبان قدرت.

در جامعه مستبد، زبان آلوده‌ی سیاست می شود، چون زبان قدرت است. هنر و ادبیات نیز به ناچار رنگ و بوی سیاست به خود می گیرند، سیاست‌زده می شوند و از واقعیت زبانی خویش تُهی می گردند. در جامعه استبدادزده نمی توان از زبان آزاد و آزادی در زبان سخن گفت، همان‌طور که نمی توان از گفتمان زبان‌ها و گفت‌وگوی خلق‌ها و رواداری سخنی به میان آورد.

در سلطه‌ی زبان حاکم است که زبان‌های دیگر در جنگِ بودن و یا نبودن، سرانجام هویت خویش را از دست می دهند. در سلطه زبان حاکم، زبان‌های دیگر فرودست می شوند، از هستی محروم می گردند، به حاشیه رانده می شوند، و در نابرابری‌ها به نیستی کشانده می شوند.

زبان حاکم در کشوری چندزبانه که زبان برتر است، در درازمدت زبان فکر می شود، چیزی که تفکر و اندیشه را تنها می توان با آن ارایه داد. زبان فارسی در ایرانِ کنونی چنین موقعیتی دارد. به زبان‌های دیگر کشور، فکری ارایه نمی شود. امکان آن موجود نیست. اگر اندیشه‌ای صورت گیرد، بیان آن به فارسی ممکن است، زیرا سالهاست که همه مجبورند به این زبان بخوانند و بنویسند. شاید به همین علت باشد که فارس‌ها صاحبان دیگر زبان‌های داخل ایران را بی‌شعور می دانند. علت به حتم این بوده که این خلق‌ها نتوانسته‌اند اندیشه خویش به زبان خود بیان دارند. گروهی از فارسِ‌زبانانِ نادان فکر می کنند که دیگران فاقد شعور و تفکرند. نگاه تاریخی زبان فارسی را به "ترکِ خر"، "لر نفهم"، "از بیخ عربِ" عرب‌زبانان و صاحبان دیگر زبان‌ها در همین راستا می توان پی گرفت. این نگاه در جهان نیز پیشینه‌ای تاریخی دارد. در یونان باستان نیز یونانیان زبان یونانی را زبان علم و دانش می دانستند. به نظر آنان، کسی که زبان یونانی نمی دانست، وحشی و بی‌فکر بود. به نظر شوونیست‌های فارس‌ نیز شاید غیرفارس‌های ایران فاقد توانایی فکرند.

در تفاوت بین انسان و حیوان، انسان را حیوانی بافرهنگ و فرهنگ‌ساز نیز می دانند، موجودی که می کوشد، خشونت حیوانی را از خود دور سازد، از زبان به عنوان نظام تفکر بهره می گیرد و از بازتولید خشونت دوری می گزیند.

در شناخت یک جامعه می توان به ساختار قدرت در آن توجه نمود و این‌که به چه‌سان سازماندهی و تقسیم شده است. هر اندازه که قدرت از شکل هرمی خویش فاصله بگیرد و محدود نگردد، افراد جامعه بیش‌تر صاحب قدرت می شوند. در این جامعه به قول آنتونیو گرامشی "ملت شهریار است". در چنین شرایطی قدرت زاده و اراده اقلیتی محدود نیست. خشونت دولتی نیز در این موقعیت از مشروعیت خویش تُهی می گردد. در این رابطه اما حاکمانی یافت می شوند که پند ماکیاولی می پذیرند و قدرت خویش بر ترس استوار می‌دارند، چون "شاه ترسناک بودن بهتر از شاه محبوب بودن است". در ایران امروز، به‌سان سالیان پیش‌تر، برای حفظ قدرتِ "شهریار" از هیچ کوششی فروگذار نمی گردد. هدف حفظ قدرت است، و به راه آن هر اخلاقی مجاز می باشد؛ کشتن انسان، کشتن آزادی، کشتن زبان.

در ایران امروز آن‌که قدرت حاکم و خشونتِ جاری‌ی دولتی‌ را نپذیرد، مجازات می شود. در همین راستاست که انسان را از فکر کردن به زبان مادری باز می دارند تا انسان بودن را از او سلب کنند.

دکارت می گوید "فکر می کنم، پس هستم." این فکر طبیعی‌ست به زبان مادری صورت می گیرد. حال پرسش این است؛ اگر کسی مجاز به فکر کردن به زبان مادری خویش نباشد، آیا باز هم می تواند باشد؟

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد