logo





نگرش تنی چند از بانوان به مصدق

„ بمناسبت ۱۴ اسفند سالروز درگذشت دکتر مصدق“

شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۷ - ۲۸ فوريه ۲۰۰۹

جمال صفری



„ در خانه ات درختی خواهد روييد و درخت هايی در شهرَت و بسيار درختان در سرزمينت. و باد پيغام هردرختی را به درخت ديگر خواهد رسانيد و درخت ها از باد خواهند پرسيد: در راه که می آمدی سحر را نديدی؟“(۱)
سيمين دانشور „ سوو شون“

درباره مصدق که مظهر نماد ملی ايرانيان در دوران معاصر است و کارنامه مبارزات سياسی و اجتماعی او، بيش از هر دولتمرد ديگری در تاريخ صد ساله اخير ايران پژوهش و تحقيق شده است (۲) و همچنان در آينده اين ارزيابی ها ادامه خواهند يافت. اما به نظر می رسد جای يک تحقيق خالی است. در باره نگاه زنان به روش و منش مصدق کمتر سخن گفته شده است. به هر حال اگر زندگی مصدق بيانگر بخش وسيعی از تاريخ مبارزات سياسی و اجتماعی و هويت فرهنگی ما ايرانيان در قرن اخير است و اگر داستان زندگی وی داستان آزادی و استقلال مردم ايران است، پس بايد روايت زنان از وی نيز به همان اندازه وبلکه بيشتر شنيدنی باشد. از يکسو، شکی نيست که تاريخ استقلال و آزادی در هر کشوری به استقلال و آزادی زن گره خورده است و از سوی ديگر به تعبير زيبا و ژرف محمد علی موحد „داستان مصدق در خاطره نسل ما به " شاهنامه آزادی“ تبديل شده است. اين ماجرا برای مردم ما نه صرفاً يک حديث تاريخی که يک سرود آزادی است و سرود آزادی که سراز قيد زمان بر می کشد، چيزی را می سرايد و چيزی را می ستايد که هنوز اتفاق نيفتاده، يا به تمام و کمال اتفاق نيفتاده است وآرزو می شود که در آينده اتفاق بيفتد. سرود آزادی و حديث آرزومندی و سرِود مشتاقی است. وجدان جامعه در گذشته چيزی را می بيند و نشانی از گمشده خود در آن می جويد... „ ۳
اين نوشته، منش و روش و شخصيت تاريخی مصدق از ديد زنانی که وی را درک کرده يا به طريقی با انديشه او دمخور شده اند، بيان می کند. جدا از اينکه زنان نيمی از پيکر هر جامعه ای هستند، به دليل قوت انديشه زنانه در درک روابط آزاد از قدرت و خشونت، نگرش زنان فرهيحته و فرزانه به زندگی خصوصی و عمومی رهبر بزرگ نهضت ملی ايران، می تواند مبنايی برای سنجش جايگاه تاريخی مصدق در تحولات جامعه ملی باشد و کمک کند راه مردمسالاری و حقوقمداری هرچه روشن تر و شفاف تر گردد. اما پيش از ورود به اصل بحث، لازم است به عنوان مقدمه به روش فکری و مرام عملی مصدق، آنگونه که عموم ملت ايران متوجه شده اند به طور کوتاه اشاره شود تا از اين طريق بتوان به ريزانديشی های زنان بهتر دست يافت.
آنچه همگان، اعم از مرد و زن ايرانی در باره مصدق می دانيم اين است که او برای تغييروتحول تدريجی در ساختارهای اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی وسياسی ايران، صاحب يک مکتب فکری تاريخی بود. وی بر اساس تز" موازنه منفی " عمل می کرد که قرنهاست در ادب و فلسفه و هنر ايرانيان پرداخته شده بود. از ديد مصدق عمل به اين انديشه، يعنی بسط و گسترش مردمسالاری در جامعه ملی ايران براصول آزادی، آستقلال ورشد درعدالت.
او در آخرين دفاعيه اش، بزرگترين جرم خود را عمل بر اساس همين انديشه می داند زيرا وی تلاش کرد به جامعه ملی نشان دهد می تواند از زير بار سلطه خارج شود بدون اينکه سلطه گر شود. او هدف خود برای خارج كردن سلطه گران خارجی از كشور و حاكم گرداندن مردم بر مقدرات خود را اين چنين عنوان می كند:
"می خواهم از روی حقيقتی پرده بر دارم... اين اولين بار است كه يك نخست وزير قانونی را به حبس و بند می كشند... چرا؟ برای من خوب روشن است. می خواهم طبقه جوان مملکت كه چشم وچراغ و مايه اميد مملكت هستند، علت اين شدت عمل را بدانند و از راهی كه برای طرد نفوذ استعمار بيگانگان پيش گرفته اند منحرف نشوند و ازمشكلاتی كه در پيش دارند نهراسند و از راه حق و حقيقت باز نمانند. به من گناهان زيادی نسبت داده اند ولی من خودم می دانم كه يك گناه بيشتر ندارم و آن اين است كه تسليم خارجی ها نشده ودست آنها را از منابع طبيعی ايران كوتاه كرده ام و در تمام مدت زمامداری، يك هدف داشتم و آن اين بود كه ملت ايران بر مقدرات خود مسلط شود و هيچ عاملی جز اينكه ملت در تعيين سرنوشت مملكت دخالت كند نداشتم ". (۴)



خانم رنه رنه وييه يار می نويسد: „ در سال ۱۹۰۹ روزنامه پاريسی Les Nouvelles (اخبار) به مديريت فمينستی پر شر و شور، مارگريت دوران، مصاحبه ای به امضای مستعار چاپ کرد، با عنوان: „ مشروطه خواه ايرانی محمد مصدق السلطنه“ که نويسنده آن من بودم.

* در آن زمان مصدق ۲۷ سال داشت. در خيابان گی لوساک در کارتيه لاتن در هتلی بسيار ساده مسقر بود. و در دانشکده حقوق و مدرسه ی عالی علوم سايسی تحصيل می کرد. گندمگون و لاغر اندام بود، با چشمانی همچو غزال، همواره آرام و تودار، با همکلاسهايش قاطی نمی شد. در س که تمام می شد به اطاقش بر می گشت و ديگر او را نمی ديديم.
من دوره ليسانس را در دانشگاه سوربن می گذراندم و در مدرسه عالی زبانهای شرقی ثبت نام کرده بودم. من که مجذوب اسلام و خود جوانی جسور بودم؛ تصميم گرفتم با برناردگراسه، ناشری تازه کار اما مشهور از همان آغاز، نشريه ای منتشر کنم که نامش نشان دهنده برنامه گسترده ای بود: La Revue d Orient
„ با اين همه من که همچو پروانه ای مجذوب شعله، شيفته آسيا بودم، از رفتن به دانشکده و پشت نيمکتهای آن نشستن کم نمی گذاشتم. جايی که آن همه جوان شرقی را در کنار خود می ديدم، مصدق يکی از آنها بود. او بلافاصله مرا به خاطر زندگی سخت و رهبانی و اراده اش به کار، به خود جذب کرد. بسيار کم حرف بود و تواضعی صميمانه داشت، چنان چه به سختی باور می کردم که او متعلق به خانواده ای قدرتمند و ثروتمند ايرانی باشد. ساده و فروتن در رفتارش بود.- چه تمايز چشم گيری، با خود نمائی بعضی از دانشجويان مسلمان!
مصدق زبان ما را خوب صحبت نمی کرد. از من خواست برخی از درسها را برای او تکرار و تفسير کنم و در ضمن به وی درس فرانسه بدهم. دانشجوئی بسيار دقيق بود و زحمتم به هدر نمی رفت! من هنوز هم او را دو زانو نشسته روی نيمکت، رب دوشامبری گشاد پشمی و کرم رنگ در بر، و کتابی بر زانو، می بينم. هرگاه که ضعف جسمانی وادارش ميکرد که در اطاقش بماند، به اين صورت ظاهر می شد. صحنه ای درست شبيه تصاوير زاهدان در کتابهای خطی قديم ايرانی.
مصدق اگر از منافعش پيروی می کرد می بايد در سلک جماعت مرتجعين باقی می ماند.
اما او تحت تأثير مادری شايسته بود که نامش با آثار عام المنفعه ای عجين است که ايرانيان می شناسند و به او احترام می گذارند. نجم السلطنه، شاهزاده خانم (فرزند فيروز ميرزا) فرمانفرما. و به اوست که ۵ سال بعد مصدق با اين کلام رساله خود را تقديم می کند:“ به مادرم، با سپاس و قدردانی از محبت هايش „
آن زمان دوره جدايی زن و مرد در قلمرو اسلامی است، دوره ای که کسی در باره ی زنان خانواده در ملاء عام صحبت نمی کرد. مصدق با اين سپاسگزاری از مادرش، قانون سکوت در باره ی زنان را با جسارت زير پا می گذارد. کسی نمی توانست او را به اين خاطر سرزنش کند زيرا از مادر، آن زن عاليقدری تمجيد می کرد که از ديد هر ايرانی عادی آن زمان، مورد احترام بود....
„نظرش را در باره ی آزادی زنان در همان سال ۱۹۰۹ به طور آشکار بيان می کرد:“ زنان ما عروسک های تو خالی و بوالهوس نيستند. زن ايرانی را در عمل ببينيم. برای اين که تمامشان، از هر طبقه ای، از مشروطيت پشتيبانی کردند و آن را دوست داشتند. قهرمانانی داريم شايسته ی افسانه های زنان پارت و با احترامی زياد، می توانم از عمه ی محمد علی شاه ياد کنم که با نگاهی مغرور و بدون تأثر، سربازان غارتگر و گستاخ برادر زاده اش را نظاره می کرد که در مقابلش تمام يادگارهای با ارزش محل اقامتش را ويران کردند. او در مقابل خرابه های کاخش قطره اشگی هم نريخت. در جريان انقلاب با افتخار سربلند ماند.“ (۵)




ديدار با مصدق در احمد آباد

شيرين سميعی، همسر سابق دكتر محمود مصدق، ديدار با مصدق در دوران زندگی تبعيدی و زندانی بودنش را در احمد آباد اينطور شرح می دهد:
„ اتومبيل مقابل خانه ايستاد و ما پياده شديم. دکتر مصدق که همگان „ آقا“ يش می ناميدند، بجز فرزندان و نوادگان که
„ پاپا“ صدا می زدند، پای در حياط نهاد. خودش بود و من برای نخستين بار او را آن چنان که تصور می کردم و بود، از نزديک می ديدم. صحنه چون خوابی بود که پس از سال ها تعبير می شد. می ترسيدم همچنان در خواب باشم، چشم بگشايم و اثری از او نبينم. باور نمی کردم که اين من باشم و در جوار او ايستاده. خيره بر او چشم دوخته بودم و جز او نمی ديدم. بلند قامت بود، پشتش اندکی خميده، عصايی در دست و کت و شلواری برک مانند بر تن داشت. بعدها دانستم که از سرما می هراسد و تن پوش هايش را هم تماماًً خياط ده می دوزد.
غلامحسين خان وخانمش با احترام به نزديک او شدند و من همچنان مات و مبهوت در کنارش ايستاده بودم و براندازش می کردم. جرأت نمی کردم گام به جلو نهم. غلامحسين خان به سوی من بازگشت، دست بر پشتم نهاد و مرا نزديک او برد و گفت: „ پاپا، شيرين خانم محمود.“ من لال شده بودم و نمی دانستم چه بگويم. تا به آن روز رابطه مان نامه نگاری بود و خوشبختانه از عشق و احساسم به تفصيل برايش نوشته بودم و می دانست دوستش می دارم. دست بوسی و پا بوسی در خانواده ی ما مرسوم نبود اما در چنين لحظه ای از انجامش ابايی نداشتم. چه ابر مردی می ديدم شايان احترام. من سلام کردم، درست بخاطر ندارم چه گفتم. شايد گفته باشم اجازه بفرمائيد دستتان را ببوسم يا جمله ای نظير آن، که او رخصتش نداد و اما بياد می آورم که در آن لحظه در آن مکان، شهامت آن يافتم که در چشمانش بنگرم و باو بگويم سال ها در آرزوی يک چنين روزی بودم و خوشوقت از زيارتتان، چه بگويم که در آن لحظه سير عرش می کردم و دلم می خواست فقط تماشايش کنم.
می دانستم که شب جملگی به شهر باز می گردند و تنها من می مانم و او. از تصورش از شادی درپوست نمی گنجيدم و در انتظارش دقايق می شمردم، چه می توانستم از نزديک و به دور از چشم اغيار لمسش کنم، کشفش کنم و از آنچه کشف کرده ام لذت برم. بسان دلداه ای که پس از سال ها انتظار، عاقبت به وصال معشوق می رسد، در التهاب بودم در انتظار شب.
ساختمان ده، دو طبقه داشت. برای صرف ناهار به اتاقی در طبقه اول رفتيم که امروز در درونش به خاک سپرده شده است. ميزی در وسط آن بود و بررويش سفره ای از مشمع پهن و گردا گردش چند صندلی. غذای ده همانند ساختمان ساده می بود و يکنواخت، جوجه ای و سالادی و دسرهم هميشه شير برنج. بارها در باره خصلت و رسوم خانه اش از من پرسيده اند. مصدقی که من شناختم به سان پدر بزرگ خودم و بسياری از مردان هم دوره شان از اسراف پرهيز داشت از خود نمايی بيزاری. آن ها متعلق به نسلی بودند که در زمانشان به قول خودش: „ زندگی بسيار ساده و سهل بود و جامعه دچار تجملات امروز نبود. زندگی محقر موجب اعتبار و افتخار بزرگ ترين تجار و زندگی ساده و بی تجمل دليل برصحت عمل رجال بود. کم تر کسی پای خودرا از گليم دراز می نمود و بلند پروازی می کرد. خانه های رجال با مسکن متوسط ناس فرق نداشت، با اين فرق که نان در آنجا يافت می شد و عده ای متمتع می شدند و اين عدم احتياج سبب شده بود که هر کسی بتواند از کارهای ناشايست خود داری کند و نام نيک خود را دستخوش اغراض نامطلوب قرار ندهد.“
مصدق بی نياز بود و به سادگی می زيست اما من هيچ زمان ممسکش نيافتم چه هميشه به موقع در کيسه اش باز می شد. هر زمان که من و محمود به سوئيس باز می گشتيم، معادل دو هزار فرانک سوئيس در وجه هر يک از ما چک می نوشت. به هنگام عيد و تولد فرزندان نيز هميشه مبلغی به فراخور حال می فرستاد. من هيچ زمان وجهی از او طلب نکردم اما می دانستم که می تواند که می توانم هر آينه از او تقاضای آن کنم، بدو متکی باشم و خواست هايم را به او بگويم و خود اين، در آن سال ها برايم دلگرمی بزرگی بود، در حالی که هيچ زمان حتی تصور يک چنين رابطه ای با پدر شوهرم نمی کردم.(۶)

„ غروب شد. سرانجام همگان رفتند و مرا با او تنها گذاشتند. در اين نخستين خلوت بيش از هر چيز مجذوب آداب دانی او شدم، چرا که ملاحظه ی ادب بسيار می کرد، در آن يگانه بود و تماس با ديار فرنگ بر تربيت اصيل سنتی اش افزوده. پس از چندی با طنز و شگردهايش نيز آشنا شدم. دو به دو در حياط، نزديک درب ورودی ساختمان به زير چراغ نشستيم، هم آن جا شام خورديم و از هر دری سخن رانديم: از محمود و زندگی دانشجويی، از دانشجويان و ايرانيان خارج از کشور، از سياست، گفتار پراکنده بود و می چرخيد تا به اصل کلام رسد.
من هنوز پروای سئوال نداشتم، بيش تراو می پرسيدم، نرم گونه و با احتياط، و من پاسخش می دادم. او در اين گفت و شنود در چشمانم می نگريست گوئی می خواست احوال درونم را دريابد و ميزان صداقتم را بخواند تا مرا آن چنان که بودم بشناسد و حال و هوای من دستگيرش شود. من نيز چشم در چشمان او دوخته، بی پرده هر آنچه را که در دل داشتم بر زبان می راندم، چرا که خواست او خواست من نيز می بود، من هم مايل بودم تا آنچنان که هستم بنمايم. از برق نگاهش عيان بود که تيز هوش است و آدم شناس، حق ز باطل می شناسد و نيرنگ دراو کارگر نيست. اين گفتگو پايه نزديکی ما شد و باعث لطف و مهرش به من، و من بنيانگزار رابطه ای که تا روز مرگش بر قرار ماند. در اين نخستين خلوت آن چنان خود را به او نزديک يافتم که پنداری سال هاست با او مأنوسم و محشور. بی گمان رفتار او می بود که اين چنين حس غربت و بيگانگی را از من زدوده بود.“ (۷)
„ دکتر مصدق، بدان سان که من او را شناختم به قانون احترام می گذاشت و همواره در چارچوب آن زندگی و مبارزه کرد و کوشش، که پای از دايره به بيرون ننهد. انقلابی نبود و ياغی گری نمی دانست. آن چنان سرکشی با خلق و خوی او مغاير بود و به „المأمور معذور „ نيز معتقد. از همه می خواست در مقابل درب ورودی حياط، تا زمانی که مراقبينش اجازه حرکت نداده اند، توقف کنند. بارها غلامحسين خان را بدين خاطر سرزنش کرد، چون عادت داشت نيش ترمزی بکند و رد شود و مأمورين هم بلافاصله از او به پدرش شکايت می کردند.
غلامحسين خان اين رسم را دوست نمی داشت و بر اين باور بود که آن ها مبالغه و از اخلاق پدرش سوء استفاده می کنند. شايد هم تا اندازه ای حق با او بود زيرا برای دومين بار که به اتفاق خواهر ده – دوازده ساله ام به احمد آباد رفته بوديم، پس از بيست و چهار ساعت خبر رسيد که نمی تواند در آن مکان بماند و نياز به اجازه ويژه ای می بود که ما نداشتيم. دکترمصدق با تمام اين برخوردها همچنان می انديشيد که آنها به انجام وظيفه خود مشغولند و نبايد سر به سرشان گذاشت و برمشکلاتشان افزود. تا آخرين لحظه ی حيات نيز اين دو تن در کنارش باقی ماندند و همچنان در انجام وظيفه خود کوشا بودند.
در احمد آباد يک موتور برق بود که به هنگام غروب آفتاب آن را روشن و درست بخاطرم نيست، حدود ساعت نه يا ده شب خاموشش می کردند. دکتر مصدق وقتی دانست من دير وقت می خوابم دستور داد تا زمانی که درآنجا ماندگارم، استثنائاً يک ساعت بعد از موعد مقرر موتور برق را خاموش کنند. سپس برايم شمه ای از آداب مردم ده گفت که سحرگاه بيدار می شوند و شب ها زود به خواب می روند و بدين سبب مايل نمی بود متصدی موتور برق را که از اهالی ده بود و در آن خانه سکونت نداشت، بيش از اين بيدار نگاه دارد. حتی به او گفت که به سرايش رود و برای خاموش کردن باز گردد. به عيان می ديدم که نادانسته آداب و رسوم خانه اش را بهم پاشيده ام، شرمنده شدم و به چاره بر خاستم. در درون تمام اتاق ها شمعدانی بود و شمعی، گفتم نيازی به برق نيست و به بر قراری رسم ديرين اصرار ورزيدم.
اطاق های خواب در طبقه دوم قرار داشت. در يک سمت خوابگاه و حمام خودش بود و درسمت ديگر اتاق نشيمن و تختخواب از برای ميهمان. دراين سرای کتاب بود و ديوان حافظی از قزوينی که روزی آن را به خودم بخشيد. نمی دانم کی به خواب رفتم، اما می دانم چه زمان از خواب برخاستم. آفتاب پهن بود و ساعت از ده بامداد گذشته. تا زنده ام اين روز را بخاطرخواهم داشت.
سلانه سلانه از اتاق به بيرون آمدم، مستخدمه را ديدم مضطرب، پشت درب اتاق به انتظارمن نشسته است، تا مرا ديد مهلت نداد پرسشی کنم با آوائی که سرزنش درآن نهفته بود به من گفت:“ آقا چای ننوشيده اند واز ساعت هفت صبح همچنان در انتظارتان نشسته اند که با شما صبحانه ميل کنند.“ گفتم:“ ای داد! پس چرا بيدارم نکردی؟ „ گفت: اجازه نفرمودند.“ گفتم:“ پنهان ازاو بيدارم می کردی.“ گفت: „ اجازه نداشتم.“
نه در خانه غلامحسين خان از اين خبرها بود و نه من در انتظاريک چنين احترام و ميهمان نوازی از سوی آن چنان صاحبخانه ارجمندی. دوان دوان، بدون آن که دست و رويم را بشويم خود را بدو رساندم و او را پشت ميز صبحانه به انتظار خود نشسته يافتم. تا مرا ديد دستور داد چای بياورند. من خجلت زده روبروی او نشستم و از او فراوان عذر خواستم و اعتراف کردم به اين که سحر خيز نيستم و عادت به خوردن صبحانه ندارم و تمنا نمودم که از اين پس طبق روال چايش را بنوشد که به غير آن تا صبح بيدارخواهم ماند تا بتوانم در ساعت موعود در کنارش بنشينم. پذيرفت و از آن پس به انتظارم نماند.
از فردای آن روزهنگامی که از خواب برمی خاستم او چايش را نوشيده بود و در حياط نشسته. من بدو می پيوستم، هندوانه ای می خورديم و گپ می زديم و به بازی تخته نرد می پرداختيم. من روزبه روز به او نزديک تر شدم و گستاخ تر. بی پروا، با او از آنچه که در دل داشتم سخن می گفتم. در آن لحظات و در کنارش از تمامی اطرافيان، خود را بدو نزديک تر می يافتم چرا که از ميان خلق برخاسته و بدو پيوسته بودم. ديگران وابستگی نسبی داشتند و من خود، او را جسته و يافته بودم. پيش از آن که پدر بزر گ شوی من شود، معبود من ايرانی بود و خدمتگزار سرزمين من، و من اين رابطه ی ديرينه را درحضورش شديداً احساس می کردم. شايد به همين خاطر، هيچ زمان به من بيگانه ننمود چرا که به من و امثال من بيشتر از خويشان خود تعلق داشت و به راستی اين چنين بود و او بدان آگاه. من خود را در جرگه فرزندانی می پنداشتم که پاس خدمتش را داشتند ودوست داشتند و دوست تر می داشتم همچنان در شمار انبوه ياران ناشناخته اش باقی مانم که نه نان اسمش را می خوردند ونه به گدائی حرمتش دست دراز کرده بودند، در ميان آنان احساس آزادی بيشتری داشتم، نام او بر روی من از تحرکم کاسته بود.“
„ يک روز، درست بخاطر ندارم نياز به سيم کش و يا لوله کشی بود. اجازه گرفتند و مردی را به ده آوردند بدون آن که بگويندش به کجا می برند. مشغول کار خودبود که ناگهان درب اتاق باز شد و مصدق برای وارسی باعبا و عصايش به درون آمد. مرد کارگراز ديدنش آن چنان يکه خورد که از کار باز ماند و به تماشايش ايستاد، باور نمی کرد خودش باشد، پس از چند ثانيه ابزارش را به کناری افکند، به پاهايش در آويخت و اشک ريزان به بوسيدنشان پرداخت. مصدق بلندش کرد و بنواخت و کارگر همچنان منقلب از قبول دستمزد امتناع می ورزيد. مصدق هميشه مقداری سکه طلا برای چنين مواقعی ذخيره داشت و يک دو بار هم به من و محمود از آن سکه ها داده بود تا به دستور او به کسانی که نام می برد از جانب خود بدهيم. می گفت مسئله رشوه نيست، آداب و رسومی است در اين مملکت که شما نمی دانيد و بايد بياموزيد.(۸)
„ روند کار مصدق چه در برون و چه در درون، چه در اجتماع و چه در خانواده همواره يکسان بود. وسواس عجيبی به عدالت داشت و اصرار بر اين، که تا آن جائی که ممکن است، در هر موردی، حتی در ارتباط با کارهای بی اهميت روزمره زندگی نيز رعايتش کند. با فرزندانش نيز چنين بود و همواره سعی اش بر آن، که رفتارش با آنان و وابستگانشان به يکسان باشد. بارها پيش می آمد به ده می رفتيم و ميديديم يک تن از خويشان روز قبل آمده و مقداری ازمحصولات ده را برای مصرف شخصی خود برداشته بود. چنانچه به دلايلی از بردنش برای ديگران سرباز می زد، به هنگام بازگشتمان دستور می داد از آن محصول و به همان مقدار به تعداد سايرين آماده و در درون ماشين جای دهند و سفارش می کرد که درب منزل فردفردشان رابکوبيم و تحويلشان دهيم. و اگر احياناً کسی از شهر نمی رسيد و محصول تباه شدنی می بود، يک تن از اهالی ده را که در خدمتش بودند، مأمور انجام اين کار می کرد، چرا که همه می بايست به تساوی از آن بهره برند.“ (۹)
„ هنگامی که به تهران رسيدم، ضياءالسلطنه در گذشته بود(۱۰) و در خانواده کسی را توان آن که جای خالی او را پر کند نبود. بياد روزهايی که در خانه اش جمع می شدند و می کوشيدند تا مگر گرهمائی های هفتگی را همچنان بر پا دارند و اما هيچ زمان نتوانستند بسان گذشته زنده اش سازند. از درگذشتش احساس تلخی داشتم، می دانستم که يک تن از حاميان نازنين خود را در خانواده شوی ازدست داده ام. به هنگام بيماری ضياءالسلطنه، مصدق مايل بود که برای ديدار و حضور بربالينش به تهران آيد و برای نخستين بار يک چنين تقاضائی کرد ليکن با درخواستش موافقت نشد. زن درگذشت و مرد او را نديد. بسيار از فوت همسرش اندوهگين بود و از نبودن بر بالينش به هنگام مرگ، افسرده. درسوگ او بسيار گريست و هربار که از او سخن می رفت، اشگ از چشمانش سرازير می شد. عزيزش می داشت و می دانست که چه نازنين يار وفاداری را از دست داده است. با آن که کوچک ترين شباهتی از هيچ نظر بين زن و مرد موجود نمی بود، به خاطر خلق و خوی زن، در تمام ايام زندگی زناشوئی شان در صلح و صفا زيستند، چرا که زن در تمام اين دوران، با بردباری، متانت، سکوت و از خود گذشتگی، راه را برای مرد هموار ساخته بود و مرد بدان آگاه، و از او به خاطر اين چنين رفتار و کرداری همواره سپاسگزار می بود.“(۱۱)
„ من نخست از برادر زاده سرلشکر مهنا و سپس از خود او اين حکايت را شنيدم که روزی در يکی از روزنامه های آن دوران به او ناسزا گفتند. تيمسارسخت برآشفت و مقاله را به نزد دکتر مصدق برد و گفت:“ آقا ببينيد اين مرد چه نوشته است. سراپا دروغ و تهمت. با اجازه شما من همين الان می روم و دک و پوز اين بی همه چيز را خرد می کنم تا ديگر جرأت نکند دست به قلم ببرد و اين چرنديات را بنويسد.“
مصدق سعی کرد آرامش کند، برايش شمه ای از دمکراسی گفت و تيمسار همچنان خشمگين که دمکراسی چه ربطی به هتاکی دارد و اين مقاله سراپا دروغ و ناسزا است. مصدق با بيان اين که مدت زمان لازم است تا انتقاد آموزند و دست از هتاکی بدارند همچنان کوشش می کرد تا ازخر شيطان به زيرش کشد. مقاله ای نشانش داد که درآن به خود او بدو بيراه گفته بودند و ادامه داد:“ چنان که می بينی به من هم ناسزا می گويند و من هيچ نمی گويم. سياست اين چنين است و شرط اول دمکراسی، آزادی بيان.“ تيمسار که به هيچ وجه نمی توانست خشمش را فروخورد، گفت:“ قربان، شما مرد سياست هستيد نه من. من نه سياستمدارم ونه سياست می دانم. من نظامی هستم و ابداً تحمل چنين اهانت هائی را ندارم. حال که نمی گذاريد دک و پوز اين نامرد را به خاک بمالم، با اجازه شما اول استعفاء می دهم و بعد می روم خدمتش می رسم.“
مصدق معتقد به آزادی بيان و قلم بود و هيچگاه ازآن نهراسيد و واهمه ای از داوری روزنامه ها درباره گفتار و کردارش نداشت. همچنان که نوشت:
„ آزادی بيان و قلم از اين جهت جزء ارکان مشروطيت است که مردم را به نيک و بد امور آگاه می سازد و بشناسائی افراد هدايت می کند. اگر بيان آزاد نبود و قلم کار نمی کرد چطور ممکن بود به هويت اشخاص واعمالشان پی برد و چطور می شد که اعمال متصديان امور را بررسی کنند و به حالشان معرفت پيدا نمايند.“
می گفت:“ در هيچ زمان جرايد کشور مثل ايام تصدی من آزاد نبودند وازاين چه بيشتر آزادی که وقتی نخست وزير شدم به اطلاع عموم رسانيدم هر قدراز من و دولت من انتقاداتی منصفانه می شد دولت رفتار خود را تصحيح می کرد و اين در صلاح ملت و دولت هر دو بود وچنانچه انتقادات مغرضانه بود، درمردم تأثيرنمی کرد وانتقاد کننده خود، رسوا و مفتضح می گرديد وآن دسته از جرايد که با پول و تشويق بيگانه اداره می شدند هرچه خواستند نوشتند و هيچوقت تعقيب نشدند و در جامعه هم تأثير نکرد و بهترين دليل همان رأيی است که ملت در رفراندوم به دولت داد.“
در مورد نسبت هائی هم که به او می دادند و در روزنامه ها می نوشتند اين چنين می انديشيد:
„ من کار ندارم که اين نسبتها بجا بود يا نبود، می خواهم اين را تذکر بدهم هر قدر جرائد مغرض و مزدور از اين قبيل مطالب نوشتند بر وزن من در جامعه افزود و ظاهراً دو علت بيش نبود: يا حرف های مخالفين را مغرضانه و بی اصل می دانستند و يا اعمالم را در خير مملکت تشخيص داده و می خواستند به من بيش تر اظهاراعتماد کنند تا از کار مأيوس نگردم و خود را در حمايت جامعه بدانم و غير از اين نمی توان برای آن همه احساسات نسبت به من جهت ديگری تصور نمود. بطور خلاصه هر قدر به من توهين کردند و بد گفتند بر اعتبار و اهميت من افزود و آن وقت پی بردم به اين که مادرم چه حرف بزرگی زده بود که گفت“ وزن اشخاص در جامعه به قدر شدائديست که در راه مردم تحمل می کنند“ و اين پند آن چنان درمن تأثيرنمود که هر وقت موضوعی پيش می آمد که با منافع مردم تماس داشت از همه چيز می گذشتم و به خود می گفتم آن جا که نفع مردم تأمين نباشد، نفع افراد تامين نخواهد بود و همين توجه به افکار بود که وقتی رئيس دولت شدم چون مسئول نيک و بد مملکت بودم، به اطلاع عموم رسانيدم هر انتقادی که جرائد نسبت به اعمال من بکنند مورد تعقيب قرار نخواهند گرفت و از اين اعلاميه مقصود اين بود که از توقيف روزنامه و بازداشت هراس نکنند، از اعمال من و دولتم انتقاد نمايند تا چنانچه منصفانه بود، من اعمال خود را با نظرات مردم تطبيق دهم و اين کار سبب شود که بتوانم خدمت بيشتری بکنم و اعتماد جامعه را به خود جلب نمايم.“(۱۲)
„مصدق آن طور که من او را بديدم و بشناختم نه عذاب وجدان داشت و نه پشيمان از آن چه کرده بود و عيان، که شب آسوده سر بر بالين می نهد. در حالی که بيش ترين کسان همچنان بر او خرده می گيرند و افسوس می خورند که چرا اين چنين و آن چنان نکرد، او بر اين باور بود که به خطا نرفته است و هر آنچه که می بايست و در توان او بود، در آن شرايط و در آن روز و روزگار کرده است، از قضاوت ديگران در باره کارنامه اش هراسی نداشت چه هر آنچه کرد، به ندای وجدان خود کرد و به باور من سخت تر از شخص خود، از برای داوری در اعمال و کردارش کسی يافت نمی شد. تا برجای بود و بر جان، سخن جز به حق نگفت و به ناحق نپيوست. خود می دانست اين چنين کرده است، از اين رو آسوده خاطر بود و از هيچ کس در هيچ زمان واهمه ای نداشت.“
„ صنعت نفت در ايران ملی شده بود و او به دنبال آن، که قانون ملی شدنش آن چنان که به تصويب مجلس رسيده بود، اجرا گردد. نه آن که نفت برای دومين و سومين بار ملی شود. او آدمی نبود که به خاطر آن چند صباحی بيش تر بر سر کار ماند، سازش، و به اعتماد ملت ايران پشت کند، پای بر وجدان خود نهد و تنها به پاره ای از مواد آن قانون قناعت و از پاره ای دگر به خاطر رياست و صدارت چشم پوشد. زبونی را برچنين محتشمی برتری می داد، و بداد، بدون آن که هيچ گاه خود خوار و زبون شود. ديگران کردند و او نکرد. بر اين بود که در ايستد اگر چه بلای جانش شود، تاکار فروش نفت آن چنان که بايد راست شود، نه آن که پای بر اصولی نهد که خود در تمام طول عمرش از برای پای گرفتن آن در ايران، پيکار کرده بود.
آنهائی که تسليم شدند و سر به بيگانگان سپردند، کارشان نرفت و زودتر از آنچه می پنداشتند بساطشان فروپاشيد. دولت مستعجلی بود که حتی خوش ندرخشيد. آزادی را به دلار بفروختند و بدنامی اش را بخود خريدند. ملت را می توان لال کرد اما نه کور است و نه کر، می بينيد، می شنود، هشيار است و احوال بر اهل حقايق همواره معلوم.“(۱۳)
مصدق تاکيد ميکرد: „برای من و كسانی مثل من بيگانه، بيگانه است. در هر مرام و مسلكی كه باشد. ولی چه میتوان كرد كه هر دسته از عمال بيگانه میخواهند ارباب خود را به اين مملكت مسلط كنند و كسانی مثل من را از بين ببرند“.
(۱۴)
„ مصدق بيشتر به خاطر بی طرفی، درستی و شرافتش مورد علاقه و اعتماد مردم ايران بود. در طول زندگانی و در تمام مدتی که مصدر کار بود، هيچ گونه فساد و اتهام مالی دامنگير او وهمکارانش نشد، به خاطر مضيقه ی مالی در کشور، دردوران حکومتش، حقوقی از خزانه دولت نگرفت و به هنگام سفرهايش نيز بهای بليت هواپيما يش را از جيب خود پرداخت و ملت نيز تحت تأثير چنين منش وکنشی قرارگرفت. ثروتمندش می پنداشتند و می ديدند که ازجان و مال برای پيش برد هدف هايش دريغ ندارد. در دوسالی که بر سر کار بود، درآمدش کفاف هزينه اش را نمی داد و ناچار مقداری وام گرفت. پس از کودتای سيا و برکناری از مقامش، مقداری از دارايی اش را فروخت که بتواند وامش را بپردازد. در تمام طول زندگانی خود نشان داد که تنها به فکر منافع ملت است و از بذر جان و مال در راه آرمانش دريغ ندارد. ازاين جهت در مشرق زمينی که بيش ترين دولت مردانش روح و روان شان را در ازای ثروت و مکنت به شياطين اجنبی می فروختند و شاهان اش رشوه می گرفتند، او اسطوره شد.(۱۵)
مصدق به سادگی می زيست، از تجمل روی گردان بود و به خود نمی باليد. وابسته به مقامش نبود و دلش به شرافت و امانت خوش بود. نياز به لوازم بيهوده نداشت، هنگامی که مصدر کار بود، همانند يک ايرانی طبقه ی متوسط جامعه، و در تبعيد هم چو راهبان بسر می برد. تصاويرش گويای يک چنين زندگی است و اثری از زرق و برق در آن مشاهده نمی شود: يک تخت آهنين و در کنارش، مقداری لوازم ضروری، همين و بس. روال زندگانی اش او را به هم وطنانش نزديک می ساخت و احساس آن داشتند که فاصله ای بين شان نيست و او هم ازخودشان است.“ (۱۶)

ستاره فرمانفرمائيان می نويسد: „ علائم ضعف محمد رضا شاه که می توان نشانگان مصدقش ناميد به صور گوناگون در طول سلطنتش بروز کرد: حذف نام „ مصدق“ در کتب مدارس که پنداری دو سال حکومتش خواب و خيالی بيش نبوده است و تحريم آن در رسانه های گروهی، تبعيد پير مرد به احمد آباد، حمله کردن و اتهام به کسی که حق دفاع از او سلب شده بود، رخصت ندادنش از برای حضور بر بالين همسر بيمار و سر آخر هراس از کالبد بی جانش.
شاه در حالی که خود توان آن نداشت که او کابوس دوسال (۲۸ ماه) حکومتش را از ياد برد، در پی چاره آن، باد در سر کرد و آغاز به خوار داشتن مصدق و خرده گرفتن براو و کرده هايش. کسی را هم در آن روزگار، زهره آن نمی بود که کلامی برنقض آن نويسد. و اما تحقير مصدق، بيش از آن که قلم بطلان بر اعمال او کشد، نمايان گربغض و غرض بيمارگونه شاه شاهان می بود که می پنداشت ديگران، به خاطر قدرت روزافزونش، همان سان که گردن بر اوامرش می نهند، ناچاراز پذيرفتن هر آنچه که او می پندارد و می فرمايد نيز هستند. در حالی که تاريخ از پيش نوشته شده بود واو مست غرور، از آن بی خبر. شاه و نخست وزيرش هر دو برفتند و اما از آن يک همچو چاکر ارباب بيگانه ای ياد می شود که حتی پاس خدمتش نداشتند و از آن دگر، همچون نماد مبارزه با استعمار و استعمارگران.“(۱۷)
„ در خانواده ما، مقاومت اين پسر عمه در برابر ديکتاتوری رضا شاه موجب مباهات همه بود. لجايت و سرسختی او درمبارزه عليه ستم رضا خانی، برای اوسابقه ای درخشان ساخته بود و چهره ی او را به رهبری چندان محبوب بدل می کرد که به او لقب „ شير وطن“ داده بودند. او در هفتاد سالگی به صورت نجيب زاده ای جلوه می کرد که در قلب توده مردم جای داشت. شعاراو اين بود که „ دولت مزد بگير مردم است و نه مردم مواجب خور دولت“. مصدق چهره ای جذاب داشت، با قدی بلند و اندک خميده، که شوخی ها و حالت چشمان اش به او ظاهر و رفتاری دل پسند می داد. در راه رفتن اندکی کند بود و می گفتند که ناتوانی اش نتيجه ی بدرفتاری پليس رضا شاهی با او درزندان بوده است. با وجود سن بسيار وضعف ظاهری، سخنوری چيره دست و سياستمداری زيرک بود وازآن جا که ابراز احساسات هيجان آلود در سخنرانی ها در بين سياستمداران ايرانی شايع بود، هر گاه می خواست عليه دخالت دولت در انتخابات، مخالفت يا امتيازهای خارجی، عدم استقلال ملی و فقدان آزادی سخن بگويد، در صورت لزوم بين جمع می گريست يا حتی غش می کرد. برنامه ی جبهه ملی که او در رأس آن قرار داشت، سياست خارجی بی طرفی، اصلاحات سياسی – اقتصادی و استقلال ملی بود.
ساده زيستن، بی آلايشی، شوخ طبعی و علاقه ذاتی مصدق به توده مردم، از او شخصيت سياسی موفقی می ساخت که هرگز به اصول اعتقاداتش پشت نکرد و هيچ کس نتوانست در او لکه سياهی بيابد. در پنجاه سال فعاليت سياسی، حتی جدی ترين دشمنان اش نتوانستند عليه او سندی در باره بند و بست سياسی يا فساد مالی به سود خود يا قدرت های داخلی و خارجی، ارائه دهند. مردم او را به عنوان رهبری که در پی کسب آزادی و استقلال و حقوق قانونی ملت ايران است پذيرفته بودند و به نظر من هم صداقت و شجاعت و درايت لازم، برای هدايت ملتی به بزرگی مردم ايران را داشت. او نيز چون گاندی و نهرو می توانست از ايران کشوری دموکراتيک، مستقل و خود کفا بسازد، اما موانع سر راه او بسيار جدی تر از موانع پيش پای گاندی و نهرو بود.(۱۸)

مرگ محمد مصدق
مصدق را عارضه ای افتاد و غده ای بر صورتش هويدا شد.... و اما از برای درمان پدرش، غلامحسين خان بدون ان که از او بپرسد، خود توسط پرفسور يحيی عدل، از شاه تقاضا کرد که اجازه دهد او را روانه ديار فرنگ کند و شاه نپذيرفت و پيام داد می توانند برای شفايش ازهر پزشک متخصصی که مايل باشند دعوت به ايران کنند. هنگامی که پسر کلام شاه را به پدر بازگو نمود، مصدق سخت برآشفت و به پسرش پرخاش کرد و گفت: „ که به تو گفت من قصد سفر به فرنگ را دارم؟ غلط کردی سرخود از شاه اجازه گرفتی. اصلاً نيازی به متخصص از فرنگ نيست که شاه اجازه بدهد يا ندهد. ابداً لازم نيست کسی را از خارج بياوريد و من هم پايم را از اين مملکت بيرون نخواهم گذاشت...“
به هنگام بيماری مصدق، با کسب اجازه از شاه، به همراه محافظينش که همچو سايه به دنبالش بودند، برای درمان به تهران آمد. در خانه غلامحسين خان مسکن گزيد. خود در طبقه اول و نگهبانان در اطاق دفتر، در طبقه هم کف،.. اقوام می توانستند به عيادت آو آيند و مأمورين، چه در خانه و چه در بيمارستان اسامی را می پرسيدند، می نوشتند و گزارش می دادند.(۱۹)
ستاره فرمانفرمائيان می نويسد: آرزومند ديدار دو باره ای با دکتر مصدق بودم، که می توانست آخرين ديدار باشد. هر بارکه يکی از فرزندان مصدق به احمد آباد می رفت، درخواست می کردم که همراه او بروم. می گفتم که می توانم خود را دختر مصدق جا بزنم.اما آنها می گفتند که ساواک همه چيز را می داند و همه کس را می شناسد و اين کار غير ممکن است. حالا در(آبان ۱۳۴۵) ناگهان خبر دادند که می توانم به خانه خيابان کاخ بروم و از پسر عمه ام ديدار کنم.
روز بعد مشتاقانه به خيابان کاخ رفتم. احمد مرا به اطاق او برد، که گوشه تاريکی در يکی از زوايای خانه بود. شيروطن دريک تخت خواب بيمارستانی نشسته، رو تختی های سفيد دور و بر بدن اش را می پوشاند و در کنارش ميزی پراز دارو قرار داشت. کنار تخت ايستادم. احمد گفت:- پدر، ستاره آمده. هميشه سراغ تان را می گرفت و علاقه مند ديدارتان بود!...
صورت کشيده ومهربان اش، که برای بسياری ازايرانيان يادآور دوران مبارزه و سرفرازی ملی بود، دراثر سال خوردگی وسال های پر درد تبعيد و انزوا و تنهايی چندان ضعيف شده بود که گويی کرباسی زرد رنگ را درچهره اش کشيده باشند. دماغ دراز و معروف او، حالا همچون تيغه ای سنگی می نمود که از دشت صورت اش بيرون زده باشد. حفره های سياه چشمان اش به نظرچون غار می آمد و گرد وغبار مرگ دراين دشت پراکنده بود. با تلاش بسيار کمی خود را جا به جا کرد. بوسه ای از گونه ام گرفت. لبخندی زد و گفت:
دختر دايی، دختر دايی جان، از ديدن تان خوش حالم.
صدای اش زمزمه بريده ای بود. اما همچنان محکم و پر اقتدار. از چشمان اش هنوز درخشش هشياری می جهيد و زنده و پر انرژی می نمود و با شگفتی می ديدم که از درون تغييری نکرده و شخصيت او استواری هميشگی اش را حفظ کرده است.“ (۲۰)
شيرين سميعی ادامه می دهد: از ميان پزشکانی که برای در مانش دعوت شدند، اسامی دکتر احمد فرهاد و دکتر اسمعيل يزدی را بخاطر می آورم، چون هر دو را از پيش ديده بودم و می شناختم. مصدق دهانش را گشوده بود و دکتر يزدی در حين معاينه به او گفت شما مرا بخاطر نمی آوريد، من در زمان نخست وزيری شما يکبار به ملاقاتتان آمدم. عضو اتحاديه دانشجويان بودم ودر خواستی داشتيم. مصدق تا اين سخنان را از او شنيد، فوراً دست هايش را پس زد و دهان خود را بست و با تبسمی به او گفت:“ آقای دکتر، پيش از معاينه، بهتر است اول بفرمائيد تا بدانم آيا در آن زمان در خواستتان را انجام دادم يا خير؟“
غده را سرطانی تشخيص دادند. عده ای از بزرگان موافق عمل جراحی بودند و عده ای مخالف آن. پس از شور، تصميم برآن شد که غده را بيرون آورند و به اين منظور بيمار را به بيمارستان نجميه بردند. عجب آن که پس از عمل جراحی، حال مصدق روز به روز وخيم تر می شد و ناچار از او همچنان پرستاری کردند تا روزی که چشم از جهان فرو بست.“ (۲۱)
„ صبح روز مرگ مصدق(چهار دهم اسفند ماه ۱۳۴۵) به بيمارستان رفتم، در راهرو به خانم پرستاری بر خوردم که ديده بودم چه سان از جان و دل به او می رسيد. نامش را از ياد برده ام اما چهره اش را همچنان بخاطر دارم. از من پرسيد:“ می خواهيد او را ببينيد؟“ من سری تکان دادم، او مرا به سمت اتاقی هدايت کرد و دربش را گشود. من به درون رفتم و خانم پرستار درب را بر روی من بست و خود بيرون شد. من ماندم و او، در سکوتی ژرف که فضا را می پوشاند. خاموشی سنگين بود ومن بار وزنش را با تمام وجود، در درون و برون خود احساس می کردم. برای نخستين باردر زندگی، خود را با پيکر بی جانی در يک چنين سکوتی تنها می يافتم. می دانستم که اين آخرين خلوت ما است و اما نمی دانستم که چه بايدم کرد.
تختخوابی در گوشه اتاق و او برروی آن، لابد رو به قبله، دراز کشيده بود و ملافه سفيدی سراپايش را می پوشاند. مدتی بی حرکت در کنارش ايستادم و غرق در همان سکوت عميق تماشايش کردم، سپس جرأت يافتم و آهسته ملافه را از روی صورتش پس زدم، تا به آن روز جز بر روی پرده سينما مرده ای نديده بودم. چشم براو دوخته، تماشايش کردم می دانستم که آن اتاق و آن سکوت را برای هميشه بخاطر خواهم سپرد. خفته بود در خوابی که بيداری نداشت و من همچنان در کنارش ايستاده بودم، مدتی گذشت تا به خود آمدم و ديدم که اشگ می ريزم.
برای اولين بار پس ازمرگ پدرم درسوگ کسی گريه می کردم، در سوگ پير مرد برک پوش عبا به دوش تنهائی که بالاجبارهرروز دراحمد آباد، کنج حياط می نشست وافسوس شکست نهضتش را می خورد، نه درسوگ آن مصدق مبارزی که نفت را ملی کرده بود، چرا که او نيازی به اشگ من نداشت. سال ها بود که ملت ايران درماتم از دست دادنش عزادار می بود. من به حال خود اشگ می ريختم که در ميان اغيار تنها مانده بودم، برای آن بزرگوار پر مهری که سايه بر سرم افکنده بود و هيچ زمان رهايم نساخت...“ (۲۲)
زنده ياد پروانه فروهر(۲۳) وا پسين ديدار خود را از مصدق اينگونه شرح می کند: „ دكتر غلام حسين خان مصدق تلفنی پيرامون وصيت پيشوا با هويدا صحبت كرد و نتيجه اين شد كه اجازه دفن در گورستان شهدای سی ام تير به رغم وصيت مصدق داده نشد و پس از مشورتی كوتاه، فرزندان تصميم به خاكسپاری در تبعيد گاه گرفتند. جسم بی جان مصدق، آن راه گشا، آن دشمن شكن كه هراس از شكوه خاطره اش نيز شاه را به لزره وا می داشت، به آمبولانس منتقل گرديد. نزديك در بيمارستان، دربان قديمی گوسفندی قربانی كرد و سپس به راه افتاديم. آمبولانس آژيركشان وبا سرعتی سرسام آور می رفت و انگشت شمار ياران مصدق و نزديكانش در خطی از اشك او را دنبال می كردند.
در ابر آلود غمناك آن صبح به سوی احمد آباد روان شديم. گريه امانم نمی داد. با خود می انديشيدم كه چه روزها و چه شب ها آرزوی ديدار پيشوا در احمد آباد در دلم پركشيده و اينك راهی احمد آباد، ولی چه تلخ و دردناك. جاده اتوبان و سپس جاده قزوين. در دوراهی آبيك وارد جاده خاكی شديم. من در ذهنم احمد آباد را بارها تصوير كرده بودم و عجيب كه آن تصوير چقدر با واقعيت نزديك بود. جاده ای خاكی، ريل راه آهن و دشت زير گندم. آبی كه خروشان از چاهی بدر می آمد و از بلندی فرو می ريخت و سرانجام در بزرگ رنگ و رو رفته قلعه احمد آباد، يكی پس از ديگری رسيديم. پس از رسيدن آمبولانس، روستاييان احمد آباد از هر سو دوان دوان به قلعه آمدند. پيرمردی كه كلاه نمدی بر سر و چهره ای مهربان داشت، گريه كنان آمد و گوشه ديوار نشست و در تمام مدت آيه هايی از قرآن قرائت كرد. چنان صميمی می خواند كه غلط ادا كردن زير و بم كلمات را از ياد می بردی. پشت اتاقك چوبی سبز رنگ متحركی كه روی جوی آب قرار داشت و می گفتند مصدق روزهايی كه باد تند می وزيد در آن می نشست، پرده ی سفيدی كشيدند تا مقدمات غسل فراهم گردد.
ياران روزهای تنهايی پيشوا، روستاييان صميمی و مهربان احمد آباد با چشمانی سرخ از گريستن در جنب و جوش بودند. وقتی همه چيز آماده شد، دستهای دكتر سحابی كه تازه از زندان آزاد شده بود آخرين شستشوی بدن مصدق را انجام داد. در آن غربت نيمروز، باد زوزه كشان به هر سو می دويد تا مگر به رغم كوشش وحشتناك دستگاه سانسور، فاجعه را همه جا فرياد كند و صلا در دهد كه شير پير در زنجير، چشم از جهان پر نيرنگ و فريب فرو بست. روستائيان، آن ياران روزهای تنهايی، خشم، اندوه و نگرانی پيشوا، چهره بر خاك می ماليدند و زار زار می گريستند.
ظهر هنگام، بچه های مدرسه نيز به اين گروه سوگوار پيوستند و آن „هميشه پدر“ را ميان اشگ های كودكانه طلب كردند. پسركی نگران لباس عيدی بود كه هر سال „بابا“ برای آنها تهيه می كرد و دختركی مهربانی های او سر داده بود و می پرسيد كه جای خالی او را چه كسی پر خواهد كرد. آن روزها مصدق كنار پله ها می نشست و بچه ها را به آب نباتی كه در جيب داشت، مهمان می كرد... آه كه ياد آن روزها چه تلخ و پر اندوه بر سينه می نشيند. زنی زاری كنان می گفت: „نگو آدمی مرده كه عالمی مرده „. و زن ديگری كه چهره گندمگون لاغرش را سيل اشك پوشانده بود، ناله می كرد كه
„ ديگر از دست و پای اين زندانی زنجير ها را باز كنيد“. با دستهای مهندس حسيبی كه چهره اش يادآور مبارزه های ملی شدن صنعت نفت است و نگاه مهربانش گويای ايمان بی پايانش و داريوش فروهر رهروی راستين و وفا دار راه مصدق كه او هم به تازگی از زندان آزاد شده بود و با كمك بچه های ده كه خاك می بردند و سنگ می آوردند، مزار مصدق كنده و آماده شد. با رسيدن آيت الله سيد رضا زنجانی (۲۴)همه به نماز ايستادند. محمد علی كشاورز صدر بر خلاف هميشه ساكت بود وبه پهنای صورت اشك می ريخت. كی - استوان نويسنده ی كتاب موازنه ی منفی كه خدا رحمتش كند و دكتر صديقی كه در آخرين لحظات افسرده و غمين با حلقه بزرگی از گل رسيد. سرهنگ مجللی از ياران جوان مصدق، هوشنگ كشاورز صدر، حسن پارسا، منصور سروش و منوچهر مسعودی و ديگران كه از آنها كسی جز خانواده مصدق كسی را به ياد نمی آورم، بودند. نماز در محيطی بيشتر شبيه افسانه بر پا گرديد و مصدق كه وصيت كرده بود در مزار شهدای سی ام تير به خاك سپرده شود بنا بر سنت اسلامی به گونه امانت به خاك سپرده شد.....(۲۵)
„در ميان انبوه جمعيتی که دسته دسته می آمدند، ناگهان مرد جوانی از راه رسيد، تنها، افسرده، خسته و کوفته، کفش هايی پر از خاک به پا داشت و شاخه گل ميخکی در دست، ماتم زده می نمود و تنها، يا اندوهی که قادر به پنهانش نبود. حالتی داشت که همه نگاهش می کردند چون شباهتی به ديگران نداشت. غم زده ای بی اختيار، همه را به خود می کشيد. جملگی محو او شده بوديم و جز او نمی ديديم چرا که تنها در آن مراسم حضور داشت و می درخشيد. نه کسی او را می شناخت و نه او با کسی آشنا بود. من در آ ن روز در آن ساعت، يک تن از فرزندان راستين مصدق را بچشم می ديديم که راه مزارش را می جويد و با خود می انديشيدم مصدق را با يک چنين فرزند وارسته ای هيچ گونه نياز به نوادگانی که فرسنگ ها از او واز آرمان او بدورند،نيست. (۲۶) مرگ مصدق همانند „مرگ تمامی سربداران اين کهن بوم ا ست پر از سوگ و ماتم و اميد است „. اميد به „ هزاران ستاره“ (۲۷) تا“ خاطره اندوهمان را زلال شادی بخشد و آسمان ابر آلودمان را رنگين كمان پيروزی بپوشاند.....“ (۲۸)

مآخذها و توضيح ها:

۱- سيمين دانشور در كسوت يك رمان نويس پيشكسوت، تاثيرگذار و پايه گذار و ماندگار می باشد و همسر جلال آل احمد، متفکر و نويسنده ايرانی که در دهه چهل درگذشته است، در ۸ ارديبهشت سال ۱۳۰۰ خورشيدی در شهر شيراز به دنيا آمد. وی فرزند پزشکی به نام محمد علی دانشور است. مادرش قمرالسلطنه حکمت نيز از زنان پيشرو زمان خود بود. زنی نقاش که مديريت هنرستان دخترانه شيراز را برعهده داشت. در سال ۱۳۴۸، رمان سَووشون را منتشر کرد، که از جمله پرفروشترين رمانهای معاصر ايران است.
سووشون با فتح سين تلفظ محلی و شكسته ((سياوشان)) است و آنهم مراسم عزاداری ايرانيان قديم در سوگ سياوش شخصيت اساطيری ايرانی است. گويا اين مراسم و عزاداری تا قرون اوليه پس از اسلام در شهرهايی چون بخارا به جا آورده می شد. برای اطلاع بيشتر رجوع كنيد به تاريخ بخارا، ابوبكربن جعفر به اهتمام تصحيح مدرس رضوی،انتشارات قدس چاپ دوم ۱۳
دانشور می گويد: „ چرا يوسف را از طبقه بورژوا انتخاب کردم. چرا که عقيده داشتم يک روشنفکر صاحب درد می تواند با کمک روشنفکران نظير خودش، و توده های مردم، از دهقان و کارگر يا طبقات محروم ديگر، انقلاب بکند. چرا که ديگر – آمادگی کافی نداشتند که به تفکر منطقی و پرورش ذهن و گسترش شخصيت خود موفق شوند. چرا که دستگاه حاکمه همواره آن ها را در فقر و جهل نگه می داشت. اما همين توده ها ی مردم، به کمک تجربه عينی و ملموس و دانش غريزی، توزيع غير عادلانه ثروت و غلط بودن روش ارباب، و يا کارفرما، و يا کارفرما و کارگری را در می يافت و آمادگی انقلابی پيدا می کرد و يا هدايت روشنفکران راستين متشکل می شد و راه می افتاد. روشنفکرانی که به علت رفاه بورژوايی، امکان تعليم و تربيت کافی و آمادگی ذهن خود را يافته، دنيا ديده، سفر کرده، کتاب خوانده، تجربه کرده، با مردم نشسته، با روشنفکران ديگر تعاطی افکار کرده، بده و بستان فکری و غيره، و به علاوه چون خود صاحب درداست، دردها را شناخته است.
درد اين برداشت نظر به مرحوم دکتر محمد مصدق داشتم که از طبقهی بسيار مرفه بود، اما ويژگی يک رهبر انقلابی را داشت و انگشت درست بر روی درد گذاشت و اگر قشر وسيعی از روشنفکران راستين می داشتيم وکمکش می کردند و می توانست با پشتيبانی آن ها روش قاطعانه پيش بگيرد و آزادی ای که به آن معتقد بود به هرج و مرج نمی انجاميد و به او خيانت نمی شد و آن کودتای نامردانه راه نمی افتاد، موفق هم شده بود. مردم نجيب، آمادگی انقلابی داشتند، اما نبودند و گروه متشکل هم، يا نارو زدند و يااشتباه کردند.
(سيمين دانشور – شناخت و تحسين هنر – انتشارات سيامک – تابستان ۱۳۷۵ – ص ۳۹۵)
بيهوده نيست که يوسف در ۲۹ مرداد کشته شد (دانشور خود می گويد که در ابتدا اين تاريخ ۲۸ مرداد بوده و بنا به درخواست آل احمد آنرا تغيير داده) تا مرگ او با مرگ اميدهای يک نسل و تبعيد و خانه نشينی اسطوره ای معاصر همسان پنداشته شود. (همانجا- ص ۴۶۶)
۲- محمد مصدق در ۲۶ خرداد ۱۲۶۱ هجرى شمسى در تهران، در يك خانواده اشرافى به دنيا آمد. پدر او ميرزا هدايت الله معروف به „وزير دفتر“ از رجال عصر ناصرى و مادرش ملك تاج خانم (نجم السلطنه) فرزند عبدالمجيد ميرزا فرمانفرما و نوه عباس ميرزا وليعهد و نايب السلطنه ايران بود. ميرزا هدايت الله كه مدت مديدى در سمت „رئيس دفتر استيفاء“ امور مربوط به وزارت ماليه را در زمان سلطنت ناصرالدين شاه به عهده داشت، لقب مستوفى الممالكى را بعد از پسر عمويش ميرزايوسف مستوفى الممالك از آن خود مى دانست، ولى ميرزا يوسف در زمان حيات خود لقب مستوفى الممالك را براى پسر خردسالش ميرزا حسن گرفت و ميرزا هدايت الله به عنوان اعتراض از سمت خود استعفا نمود. بعد از مرگ ميرزا يوسف، ناصرالدين شاه ميرزا هدايت الله را به كفالت امور ماليه و سرپرستى ميرزاحسن منصوب کرد.
ملك تاج خانم- نجم السلطنه- مادر مصدق، دختر فيروز ميرزا نصرت الدوله (اول) فرمانفرما پسر شانزدهم عباس ميرزا- نايب السلطنه- پسر دوم فتحعلى شاه و عموى ناصرالدين شاه قاجار بود. مادر نجم السلطنه، حاجيه هما، دختر بهمن ميرزا ملقب به بهاءالدوله پسر سى وهفتم فتحعلى شاه بود. همان شاهزاده اى كه اول حاكم كاشان بود و بعد حاكم يزد شد. نجم السلطنه در واقع „نوه“ عباس ميرزا و „نتيجه“ فتحعلى شاه بود. او سى خواهر و برادر داشت كه دو نفر از آنها به نام هاى عبدالحسين ميرزا فرمانفرما (نصرت الدوله دوم) و سرورالسلطنه ملقب به حضرت عليا- همسرمظفرالدين شاه- تنى بودند. نجم السلطنه از ازدواج با „ميرزا هدايت وزير دفتر“- ازدواج دومش- دو فرزند داشت به نام هاى محمد مصدق السلطنه و دفترالملوك. خانم نجم السلطنه مادر دکتر مصدق واقف و بنيانگذار يکی از اولين بيمارستان هاى تهران به نام بيمارستان نجميه در چهارراه يوسف آباد تهران بود. موسسه اى كه با سرمايه شخصى ايشان به عنوان يك موسسه عام المنفعه غيرانتفاعى بنا شد و با موقوفاتى كه آن مرحومه براى آن بيمارستان در نظر گرفته بود، اداره مى شد و دكتر غلامحسين مصدق تا زمانى كه در حيات بود، بيماران را به طور رايگان معالجه مى كرد. بعد از درگذشت خانم نجم السلطنه در سال ۱۳۱۱ توليت و مديريت بيمارستان را دكتر مصدق تا سال ۱۳۴۵ به عهده داشت. خانم مهر ماه فرمانفرمائيان در خاطرات خود می نويسد: خانم نجم السلطنه اندام کوچک و لاغری با موهای سفيد، پوست روشن و چشمان برجسته ميشی رنگ داشت. هميشه چارقدی از ململ به سر، چادر نماز و پيراهن سفيد رنگ با گل های ريزی به بر داشت. تند صحبت می کرد و اصطلاحاتش خشن بودند. گويا بين اعيان قاجاريه به استثنای منزل فرمانفرما، چنين رسمی رواج داشت. تکيه کلام او „ ن والله به خدا“ بود که پس از هر جمله ای آن را ادا می کرد. زنی با شخصيت، با کفايت، مدير و مدبر، با حرکات زنده و تند بود. سريع راه می رفت، مانند اين که بايد خود را به ميعاد گاهی برساند و ضيق وقت دارد. برادر کوچک او را خيلی دوست داشت. به او علاقه مند بود و احترام می گذاشت. هنگامی که مريض می شد و خواهر به عيادتش می آمد دست دور گردن او می انداخت و می گفت:“ ای خواهر جون، خواهرجون!“. وی هم با محبت او را تشر می زد که
„ خودت را لوس نکن!“ (زير نگاه پدر، خاطرات مهر ماه فرمانفرمائيان(زير نگاه پدر) – انتشارات کوير – ۱۳۸۳ – ص ۲۴۵ تا ۲۴۶)
۳- محمد علی موحد – خواب آشفتهی نفت(دکتر مصدق و نهضت ملی ايران- جلد اول – نشر کارنامه – ۱۳۷۸ – ص- ۳۳
۴ - دفاعيه“ دکتر مصدق در محکمه نظامی“ کتاب اول – به کوشش؛ جليل بزرگمهر – ص ۱۶۶
۵ - ايران بيدار می شود- رنه وييه يار (سر دبير مجله La Nouvelle Egypt (مصر نوين) - ويژه مصدق (يادواره پنجامين همين ملی شدن صنعت نفت تشکيل دولت مصدق)
آزادی - تابستان و پائيز ۱۳۸۰ (ص ۹۶ تا ۹۸)
۶ - „در خلوت مصدق“ نويسنده: شيرين سميعی –(چاپ اول رمستان ۱۳۸۳ – ناشر شرکت کتاب - ص ۹۲ تا ۹۴)- شيرين سميعی دبيرستان را در ايران و تحصيلات دانشگاهی خود را در شهر لوزان در رشته ی علوم سياسی به پايان رساند. در همان شهر با محمود مصدق كه نوه دكترمصدق و فرزند غلامحسين مصدق است آشناشد و با او ازدواج کرد. در سال ۱۹۷۵ در ايران از همسرش جدا شد. تا آغاز انقلاب اسلامی در تهران بسر می برد و در سازمان زنان ايران کار می کرد. آخرين سمتش رئيس تحيقات و امور بين المللی در آن سازمان بود.
۷ - همانجا – ۹۵ تا ۹۶
۸ - همانجا - ص - ۹۹ تا ۱۰۲
۹ - همانجا- ص- ۱۱۸
۱۰ - خانم زهرا (امامی) ضياءالسلطنه فرزند سيد زين العابدين امام جمعهی تهران و ضياءالسطنه فرزند ناصرالدين شاه بود.در ۴ مرداد ۱۳۴۴ بر اثر ابتلا به ذات الريه در بيمارستان نجميه در سن ۸۴ سالگی در گذشت. حاصل ازدواج دکترمصدق با ضياء السلطنه دو پسر و سه دختر که ضياء اشرف، مهندس احمد، دکتر غلامحسين، منصوره و خديجه می باشند.
۱۱ - همانجا - ص- ۱۳۸
۱۲ - همانجا - ص- ۱۴۵ تا ۱۴۷
۱۳ - همانجا - ص- ۱۵۴ تا ۱۵۵
۱۴ - همانجا - ص۱۳.
۱۵ - بعقيده من زندگی اجتماعی و سياسی „مصدق از نگاه زن“ بازخوانی نظريه کهن „تخيل“ در ميراث ايران باستان و اسطوره های هند و روم عهد عتيق و يونان باستان واساطير مذهبی، عرفانی در سروده های اغراق آميز و ستايشی نيست. هرچند اسطورههای حماسی از جايگاه خاصی برخوردارند. ديگر اينکه، „در اسطوره، دنيای عينی و ذهنی به هم می آميزد زمان واقع عينيت خود را از دست می دهد و به زمان ذهنی تبديل می يابد، الهه به صورت انسان در می آيد و انسان قدر تهای غير عينی را كه اسطوره به حوادث مينوی ما فوق طبيعی اما مورد اعتقاد منسوب می دارد از خود نشان می دهد.“ „اين اسطوره ها „ از تاثيرات متقابل عوامل اجتماعی- انسانی و طبيعی که از صافی روان انسان می گذرد، با نيازهای متنوع روانی- اجتماعی ما هماهنگ می گردد و همراه با آئينهای مناسب خويش ظاهر می شود“.“ چنانکه نبوغ هومر و فردوسی مجالی است برای تبلور اين انديشه های پايه ای بشر. دو حماسه ايلياد و شاهنامه اسطوره ها را كه از عميق ترين لايه های درونی انسان سر چشمه می گيرند، زنده كردند. همانندی بين اثر فردوسی و هومر تنها حاصل شباهت بين نبوغ بشر است.
ناگفته نماند „زنان دردوران اساطيری „ از منظر خرد، عشق، زيبائی و دور از آلودگی نقش مهمی را داشته اند زيرا
„ پس از به آتش كشيدن پرسپوليس، معبدی در آنجا ساخته شد كه در آن پيكره ای از آناهيتا قرار داشت كه تلفيقی از ويژگی های ايزد بانوی ايرانی و ويژگی آرتميس و آتنا بود و اين نيز تاثير متقابل فرهنگ يونانی و ايرانی را نشان می دهد.“ آناهيتا به „معنای پاک و دور از آلودگی در اعتقاد ايرانيان باستان الهه آب، فرشته نگهبان چشمه ها و باران و همچنين نماد باروی، عشق و دوستی بوده است. اين اعتقاد از دوران پيش از زرتشت در ايران وجود داشته و در دورانهای بعدی هم مورد توجه قرار گرفته است.“
„ آتنا – مينروا“(ATHENAE -MINERVA)الهه خرد - آتنا دختر خدای خدايان و رب النوع عقل بود. و همچنين، زهره „آفروديته - ونوس APHRODITE – VENUS)) الهه عشق و زيبايی، گل سر سبد خدايان و جذابترين و شاعرانه ترين آنهاست، نگاه کنيد به دکتر عبدالحسين زرين کوب „در قلمرو وجدان.“، انتشارات سروش، چاپ دوم، تهران، ۱۳۷۵. و مهرداد بهار -“ از اسطوره تا تاريخ“ - گرد آورنده و ويراستار ابوالقاسم اسماعيل پور- نشر چشمه، ۱۳۷۷.)
۱۶- کتاب „ شاهنشاه“ نويسنده شيرين سميعی - ناشر: شرکت کتاب – بهار ۱۳۸۷ - ص ۱۰۲ تا ۱۰۳
۱۷- ستاره فرمانفرمائيان فرزند عبدالحسين ميرزا فرمانفرما و از فعالان اجتماعی ايران و سالها رياست سازمان مددکاری اجتماعی ايران را در دوره پهلوی برعهده داشت.
پدر او عبدالحسين ميرزا فرمانفرما فرزند فيروز ميرزا نصرت الدوله، پسر عباس ميرزا وليعهد در سال ۱۲۷۰ق برابر با ۱۲۳۱ش در تهران متولد شد و بر اثر سکته در سال ۱۳۱۸ش در ۸۸ سالگی درگذشت. وی را در صحن حضرت عبدالعظيم به خاک سپردند. او دارای هفت همسر.وصاحب ۳۶ فرزند شد. اولين همسر او عزتالدوله دختر مظفرالدين شاه قاجار بود و مادر ستاره به نام معصومه همسر دوم و يا سوم او محسوب می شد. دکتر مصدق نيز پسر عمه ستاره بود. (دختری از ايران – خاطرات خانم ستاره فرمانفرماييان- برگردان ابوالفضل طباطبايی- نشرکارنک – چاپ جهارم ۱۳۷۷ ص – ۱۶۲ تا ۱۶۳).
۱۸ - همانجا - ص- ۲۲۵ – ۲۲۶
۱۹ - شيرين سميعي“ در خلوت مصدق“ ص- ۱۷۵
۲۰ - دختری از ايران – خاطرات خانم ستاره فرمانفرماييان- ص- ۳۲۲ – ۳۲۳
۲۱– شيرين سميعی „ در خلوت مصدق“ - ص- ۱۷۶
۲۲ - همانجا (ص- ۱۸۱ تا ۱۸۲
۲۳ - پروانه اسکندری (فروهر) در ۲۹ اسفند ماه ۱۳۱۷ در خانواده ای آزاديخواه، با پيشينه ای مبارزاتی در جنبش مشروطيت، زاده شد.
او از زنان فرهيخته و فرزانه و از مبارزين ديرينه نهضت ملی ايران بود که همراه همسرش زنده ياد داريوش فروهر، در يکم آذر ماه ۱۳۷۷ توسط دژخيمان نظام ولايت مطلقه فقيه کارد آجين شدند.
پرستو فروهر فرزند فروهرها شهيدان بزرگ نهضت ملی ايران با استناد به پرونده وی می گويد:
‫“قاتلين اعتراف كرده اند كه دستان او را از پشت گرفته و گلو ودهانش را فشرده و بارها و بارها بر تنش دشنه وارد كرده اند. ۲۵ ضربه چاقو!“. ميزان ددمنشی روی داده به حدی بود كه هيچيك از ياران پروانه و داريوش را توان آن نبود كه ديده بر پيكر چاك چاك شده پروانه بگشايد.
۲۴ – شادروان حاج آقا رضا زنجانی که در دوران حيات شيخ عبدالکريم حائری يزدی مؤسس حوزه علميه قم از نزديکان خاص وی ومسؤول مالی دفتر وی بود. او و برادرش حاج سيد ابوالفضل از روحانيون ارزنده ای بودند كه از مصدق پشتيبانی میكردند.حاج سيد رضا زنجانی فردی بسيار متعهد و خستگی ناپذير بود و خويشتن را مسئول می دانست که نسبت به آنچه در جامعه روی می دهد، لاقيد نماند. پس از کودتا هم در بنيان گذاری نهضت مقاومت ملی شرکت جست. او نخستين تظاهرات عليه دولت كودتا را در ۲۱ آبان ۱۳۳۲ ترتيب داد. نهضت مقاومت ملی نشريه راه مصدق را، بعنوان ارگان خود، منتشر کرد.
در جريان محاکمه دکتر مصدق و دکتر فاطمی، مرحوم زنجانی کارگروهی را سر پرستی می کرد که نيازهای تهيه کنندگان لايحه های دفاعی را بر می آوردند. در زندان، با دکتر فاطمی ارتباط برقرار کرد. پس از آزادی، نامه های فاطمی را از زندان، دريافت می کرد. به خانواده او هم کمک مالی می کرد. وی پس از کودتای ۲۸ امرداد ۳۲ رهبری نهضت مقاومت ملی ايران را بر عهده داشت و به گفته شاه حسينی حدود سی درصد منابع مالی نهضت را هم تأمين می کرد.
حاج آقا رضا زنجانی از حاميان بنی صدر بود. واپسين اقدام سياسی او، کوشش برای تشکيل جبهه ای بزرگ بود. او در هفته های پيش از کودتا با بنی صدر ديدار کرد. قرار بر تشکيل جبهه شد و او در پی تشکيل آن شد. افسوس که هنوز درک روشنی از „اسبتداد دينی“ وجود نداشت و کوشش او بی نتيجه شد. پس از کودتای خرداد ۶۰، بر ضد اولين رئيس جمهور منتخب مردم ايران، زنده ياد سعيد زنجانی فرزند او را به اين جرم که مشاور رئيس جمهوری بوده است، دستگير و زندانی کردند. زنجانی خود نيز متحمل فشارهايی شد. هنگامی که برای درمان بيماری سرطان قصد خروج از کشوررا داشت، دو روز در فرودگاه معطلش کردند تا به او اجازه خروج دادند.
آيت الله حاج آقا رضا زنجانی درچهاردهم دی ماه ۱۳۶۲جهان را بدرود گفت و پيکرش با وساطت آيت الله شيخ مرتضی حائری يزدی درحرم مطهر حضرت معصومه در قم دفن شد.
۲۵ - مقاله زنده ياد پروانه فروهر در سال ۵۸ به مناسبت زادروز مصدق در نشريه جبهه ملی به چاپ رسيده است.
۲۶ - شيرين سميعی „در خلوت مصدق“ - ص ۱۸۹ تا ۱۹۰
۲۷ - سيمين دانشور „سووشون „- ص۲۸۸
۲۸- مقاله زنده ياد پروانه فروهر در سال ۵۸ به مناسبت زادروز مصدق.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد