درِ خانه ی من تنها یک لنگه دارد
کُلون ندارد و کوبه ندارد
و روی سینه ی آن را
گلمیخ های قدیمی نپوشانده اند.
وقتی که به خانه می آیم
با من حرف می زند.
اگر باران بیاید
نالهکنان می گوید:
"چه سرد است!
چه سرد است!"
اما وقتی که آفتاب
روی پوست آن می تابد
می گذارد تا من گونه ام را
روی سینه ی گرمش بگذارم
و از او بپرسم:"در!
وقتی که من خانه نبودم
هیچکس زنگ تو را زد؟"
9دسامبر 2004
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد