تصور میکنم اغلب کسانی که در حال خواندن اين يادداشت کوتاهاند، کتاب «هنر عشق ورزيدن» نوشتهی اريش فروم، روانکاو و جامعهشناس آلمانیتبارِ آمريکايی را میشناسند و دست کم يکبار آن را خواندهاند. فروم گرچه با نظريهها و آثار تخصصی خود در زمينه روانشناسی اجتماعی، در ميان خواص چهرهای شناخته شده است، اما آنچه سبب شهرت جهانی او شد، انتشار همين کتاب «هنر عشق ورزيدن» بود که با اقبال همگانی روبرو شد و در اين ميان به دهها زبان و از آنجمله به زبان فارسی ترجمه و چندين بار نيز تجديد چاپ شده است. ولی شما اگر، به هر دليلی، اين کتاب را نخواندهاند، دليلی ندارد که خود را از خواندن يادداشت پيشِ رو محروم کنيد! چون اولاً من قصد معرفی يا نقد و بررسی اين کتاب را ندارم، و ثانياً، همانگونه که در عنوان نوشتهام میبينيد، در اينجا صحبت از هنرِ به «خود» عشق ورزيدن است؛ يعنی آنچه به نظرم گام اول و زمينهساز «هنر عشق ورزيدن» هم میتواند باشد؛ زيرا بر اين باورم، آنکه هنرِ به «خود» عشق ورزيدن را آموخته است، نيمی از راه «هنرِ عشق ورزيدن» را طی کرده است.
شايد بهتر باشد که برای پرهيز از کلیگويی و برطرف کردن هر ابهامی، در همين جا و به زبانی ساده منظورم را از مفهوم «خود» روشن کنم: مجموعهی «تن» و «روان» و «خرد» آدمی و ايجاد وحدت و هماهنگی ميان اين سه، آن چيزی است که مفهوم «خود» را شکل میدهد. در واقع ايجاد هماهنگی و تعادل ميان «تن» و «روان» و «خرد» آدمی و مهربان بودن با آنها، مشکل اصلی و همان «هنری» است که بايد آن را کسب کرد. دربارهی اين نکته کليدی، بعداً بيشتر خواهم گفت.
اما بگذاريد از ابتدا تکليفمان را با مفاهيمی نيز روشن کنيم که امکان دارد با ديدن عنوان اين يادداشت به ذهن اين يا آن خواننده خطور کند: آنچه در اينجا از «بهخود عشق ورزيدن» منظور نظر من است، با «خودشيفتگی» و «خودپسندی» و «خود را محور و مرکز جهان پنداشتن» نه تنها از زمين تا آسمان تفاوت دارد، بلکه دقيقاً نقطه مقابل اينهاست. آدمهای خودشيفته و خودپسند، برای تقويت احساسی که نسبت به خود دارند، پيش از هر چيز به ديگران و توجه ديگران نياز دارند و محتاج نگاه مثبت و نظر مساعد ديگران نسبت به خوداند. آنان برای داوری مثبت ديگران نسبت به خود اهميت بسيار قائلند؛ زيرا از نداشتن اعتماد بهنفس رنج میبرند و برای پنهان کردن عقدهی حقارت خود و جلب نظر ديگران، حاضرند دست به هر کاری بزنند. آنان از انتقاد و برملا شدن ضعفها و ناتوانیهای خود وحشت دارند و با شنيدن کوچکترين انتقاد، آن را حمل بر حسادت و بدخواهی میکنند. خودشيفتگی همواره با خودبزرگبينی همراه است و همين احساس خودبزرگبينی است که از آنها افرادی جاهطلب و قدرتگرا میسازد. اصولاً آدم خودپسند و خودشيفته عيبی يا نقصی در خود نمیبيند که بخواهد در برطرف کردن آنها بکوشد. پيداست آنکه انتقاد را برنمیتابد، در هر مقام و منصب و مسئوليتی که باشد – خواه پدر يا مادر و يا بزرگ خانواده باشد، خواه همسر، آموزگار، وکيل و وزير و رئيس و... و خلاصه هر جايگاه ديگری که داشته باشد - فضا را چنان بر ديگران تنگ میکند و آزادی را آنسان از همه سلب میکند، تا مبادا کسی امکان انتقاد از او را پيدا کند و از اين طريق به تصوير خودشيفتگی و خودمحوری او خدشهای وارد شود. آدمهای خودشيفته هيچ انتقادی را برنمیتابند و از اينرو بسيار مستعداند که به افرادی مستبد تبديل شوند.
اما آنکه هنر به «خود» عشق ورزيدن را آموخته است، خود را آنچنان که هست، با ضعفها و ناتوانیهای خود، با نقاط قوّت و توانايیهای خود میشناسد و میپذيرد. او از آنکه ناتوانیهای او بر ديگران آشکار شود، ترسی ندارد، بلکه خود، در همه حال، در صدد کشف ناتوانیها و توانايیها خود است و اميدوار است که با تمرين و تعامل با ديگران بتواند ناتوانیهای خود را برطرف کند و بر توانايیهای خود بيفزايد؛ چرا؟ خيلی ساده، برای آنکه میخواهد چنان باشد که بتواند بهخود ببالد و «بهخود عشق بورزد». حتی اگر هم قادر به رفع يکی از ضعفهای خود نباشد، آموخته است که با آن زندگی کند و آن را جزيی از وجود خود بداند. پيداست که هر يک از ما خصلتهای فطری و خصوصيتهایی داريم که چون سايه همراه ماست؛ و چه کسی قادر است از روی سايه خود بپرد؟! اما بیترديد، نسبت به پرتو نوری که بر ما میتابد، امکان پُررنگ و کمرنگ کردن اين سايهها وجود دارد.
آنکه هنر بهخود عشق ورزيدن را آموخته است برای انتقادهای ديگران گوش شنوايی دارد و داوری آنان را به ديده میگيرد و آنها را حمل بر حسادت و بدخواهی نمیکند. اعتماد به نفس و عزتِ نفس او موجب میشود که نه تنها از شنيدن هيچ انتقادی – حتی اگر ناروا باشد - به خشم نيايد، بلکه با گشاده رويی دربارهی آنها میانديشد و در پديد آوردن فضايی آزاد برای گفتوگو میکوشد تا هر که بتواند با انتقادها و پيشنهادهای خود در بهبود زندگی خود و ديگران سهيم و شريک باشد. آنکه عزت نفس دارد و با «خود» مهربان است و به «خود» احترام میگذارد، بیترديد احترام ديگران را نيز نگه میدارد. او هرگز خود را با ديگران مقايسه نمیکند و با تمام ويژگیهای شخصيتی و روانی که داراست، خود را «موجودی يگانه»، ولی عميقاً اجتماعی میداند که نه برتر و نه فروتر از ديگران است و بدون ديگران نمیتواند ادامهی حيات دهد. در حالی که آدم خودشيفته و خودبين، نه تنها خود را برتر از ديگران میداند، بلکه «موجودی جدا» از ديگران و عميقاً غيراجتماعی است. از اينروست که آدمهای خودشيفته و خودخواه، اغلب تنهايند و مبتلا به افسردگی.
تمام آنچه دربارهی به «خود» عشق ورزيدن برشمردم، شايد آرمانی و دستنايافتنی و يا حتی خيالپردازانه بهنظر آيد. به همين خاطر، رسيدن به چنين ويژگی شخصيتی و روانی را «هنر» ناميدم، «هنری» که مانند تمام هنرها بايد آن را آموخت و با ممارست و سعی و کوشش بسيار، آن را به «شيوهی خاص زندگی» تبديل کرد. پيشتر هم اشاره کردم که در اين فرايند، مشکل اصلی ايجاد وحدت و هماهنگی ميان «تن» و «روان» و «خرد» آدمی است؛ يعنی مجموعهای که «خود» آدمی و فرديت او را میسازند. بگذاريد برای بيان بهتر و سادهتر منظورم، «محبت و مهربانی با خود» را جايگزين «به خود عشق ورزيدن» کنم. مراقبت از تن و روان و مدارا با قوهی خرد خود و در اساس مهربانی با اين سه و ادا کردن سهم هر يک در تحول و تکامل «خود»، همان چيزی است که آن را هنر به «خود» عشق ورزيدن نام نهادهايم. آنکه در خانهی «خود» بتواند به تن و روان و خرد، به اين اضلاع و مؤلفههای گوناگون و گاه متضاد احترام بگذارد و مدارا کند و با آنها مهربان باشد و مطالباتشان را نادیده نگيرد و يکی را بر ديگری مسلط نکند، آنگاه در جامعه نيز که از «خود»های بسیار تشکیل میشود، میتواند به همين سان رفتار کند. آنکه با تن و روان خود با مهربانی و مدارا رفتار میکند و از قوهی خرد خود برای بهتر زيستن بهره میگيرد، در سلامت و تعادل طبيعی هر سه میکوشد؛ هم تن خود را از سموم و هم روان خود را از ناپاکیها دور نگه میدارد و هم خرد خود را با خودانگيختگی در تعادل نگه میدارد و آن را فرماندهی مطلق هستی و وجود خود نمیسازد.
پيداست که چنين تحولی، گذشته از آنکه در خلأ شکل نمیگيرد و عوامل بسياری چون محيط خانواده و جامعه در شکلگيری آن تأثيرگذارند، فرايندی است که به زمان نياز دارد. تازه پس از کسب هنرِ با «خود» مهربان بودن است که هنرِ مهرورزی با ديگری نيز معنا پيدا میکند. اکنون ديگر برای عشق ورزيدن به پدر، مادر، دوست، همسر و فرزند و زادگاه خود، و برای مهر ورزيدن به طبيعت و عشق به زندگی و اميد به آينده، در جستوجوی انسانهايی بیعيب و نقص و کامل و محيطی آرمانی و شرايطی آماده نيستيم، بلکه همانگونه که خود را با ناتوانیها و توانايیهای خود و با نقاط ضعف و قوّت خود شناختيم و پذيرفتيم و با تن و روان و خرد خود مهربان بوديم، آمادهايم که ديگران را نيز با ويژگیهای شخصيتی و روانیشان بشناسيم و بپذيريم و به آنان مهر بورزيم. عشق به زندگی را فقط در شرايطی امکانپذير نمیدانيم که همه چيز ايدهآل و آماده و مهيا باشد، بلکه تلاش برای از ميان برداشتن موانع و حل مسايل و برطرف کردن دشواریهای زندگی نيز برايمان به همان اندازه معنا پيدا میکند. عشق به زندگی پس از اين برای ما به معنای اميدواری و تلاش و جستوجو برای دنيايی بهتر است. در چنين حالتی، عشق ورزيدن در مرتبه اول نه به معنای وابستگی و تعلق خاطر به شخص يا شرايطی خاص، بلکه رفتاری است خودانگيخته که در آن تجربههای هيجانی و حسی و فکری آدمی نيز تأثيرگذارند. و درست همين رفتار و فعاليتهای خودانگيخته و ايجاد هماهنگی و وحدت ميان «تن» و «روان» و «خرد» و در يک کلام «خود بودن» است که فرديت شکل میگيرد و آدمی با درک و دريافت آن به خلاقيت و در نهايت به آزادی میرسد. حتی عشق به آفرينش يا مهر به آفريدگار نيز زمانی معنا میيابد که عشق به «خود» را تجربه کرده باشيم. از اينرو، اين سخن که «خودشناسی گام نخست در راه خداشناسی است» نيز در بستر چنين متنی معنا پيدا میکند.
بگذاريد تا نکتهای را پايانبخش اين يادداشت کنم که سالهاست در ذهنم جا خوش کرده است، نکتهای به نقل از کتاب «گريز از آزادی» اريش فروم و با ترجمهی رسا و روان دوست فرهيختهام عزتالله فولادوند: «آدمی میتواند آزاد باشد و به تنهايی دچار نشود، از نقد و سنجش بازننشيند و به دامان شک هم نيفتد. استقلال خويش را نگاه دارد و ضمناً جزء تجزيهناپذير بشريت هم باقی بماند. انسان میتواند بدين گونه آزادی برسد، به شرط آنکه نفس خويش را از قوه به فعل آورد و جهد کند تا خودش باشد».
هفتهنامه نگاه پنجشنبه
شماره ٣٠ – ٤ آبان ۱۳۹۱
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد