logo





حزب خزینه

جمعه ۲ اسفند ۱۳۸۷ - ۲۰ فوريه ۲۰۰۹

نادره افشاری

n-afshari.jpg
درست تو همان خیابانی که بعدها اسمش را گذاشتند «بلوار چهار بانده ی امام رضای غریب» تو شهر مشهد، پایتخت ضامن آهو، سر سه راهی نزدیک بازار، حمامی بود که خانجان دیگر اسمش را هم یادش نبود. نزدیک بودن حمام به بازار این خاصیت را داشت که اهالی مذکر بازاریان و تاجران محترم، صبح کله ی سحر، بقچه ی حمام به بغل میآمدند آنجا و تنی به آب «خزینه» میزدند و غسل ارتماسی میکردند. اه... چقدر من از این کلمه بدم میآید... یادم نیست کجا یادش گرفته ام... ارتماسی... ترتیبی... ارتماسی... ترتیبی...
بعدها که رضا شاه خزینه ها را با دگنگ بست، همان دورانی که کک به تنبان خیلیها افتاده بود، به ویژه به تنبان وزیر خارجه ی دولت فخیمه ی بریتانیای کبیر، آخوندکی فتوا داد که خیلی هم لازم نیست «غسل» ارتماسی باشد، اگر «ترتیبی» هم باشد، بد نیست و میشود از آن حال خوش پس از کیف «چیز» با عیالات و ضعیفه ها و کنیزها آمد بیرون؛ یعنی زیر دوش حمامهای رضاشاهی، همان طور که ورد میخوانید، اول سمت راست بدنتان را خیس کنید، بعد سمت چپتان را، بعد هم کل مرکز ثقلتان را به قول معلم فیزیک ما تو شیراز خدا بیامرز... به هر حال کل ماوقع را یک جورهایی گربه شور کنید. بدبختی این بود که «مومنین و مومنات» از این «بدعت» رضا شاهی خیلی شیکار بودند.
معلوم هم نشد که آخوندک مفتی، «مفتی» این شکر را میل فرمود، یا کلی دستخوش گرفت تا فتوا بدهد که لازم نیست «مومنین و مومنات» تو خزینه، تنی به آب بزنند و غسل ارتماسی بکنند... غسل ترتیبی هم ثواب دارد، هرچند که ثوابش نصف ثواب غسل خزینه ای است. مثلا به جای این که جفت پا بپرند تو خزینه و یک متر مکعب آب کثیف خزینه را به درک واصل کنند – گاه به دلیل اضافه وزن – بروند زیر دوشهای رضاشاهی و حین لعنتی که به روح این شاه قلدر میفرستند، خودشان را بشویند و اگر وزیر خارجه ی دولت فخیمه ی بریتانیای کبیر اجازه داد، کمتر میکرب تراخم و جذام و آبله و دیفتیری و این مرضها را پروار کنند. بعد خانجان میخندید و همانطور که میخندید، قضیه ی حزب خزینه را تعریف میکرد.
من دلم غنج میزد برای حرفهای خانجان؛ همچین قشنگ قضیه ی حزب خزینه را تعریف میکرد، که خیال میکردی راستی راستی یک حزب «مدرن» مثل حزب توده ی «سوپر مدرن» تو مشهد راه افتاده و دارد عضوگیری میکند، آن هم از «مومنینی» که با تراخم ستیزی رضا خان «قلدر» مخالفند و عدل دوست دارند کثافات را به تن و بدن نحسشان بمالند، تا پیش خدا و بنده های زمخت و نکره ی خدا، خسرالدنیا و والآخرت نباشند و عدل بپرند تو بهشت عدن و تو بغل حوریان بهشتی و غلمانهای تر و تمیز بچه مزلف.
نازی خانجان، چقدر قشنگ تعریف میکرد که رئیس حزبشان یکی از این آخوندهای «چشم آبی مید این انگلند» بود که مثل آب خوردن فارسی و عربی بلغور میکرد، ولی خود نامردش، برای این که «وسوسه ی خناسش» در مومنین دربگیرد، حوالتشان میداد به اجر چند صد برابر بهشتی و عشرتکده های دو قبضه ی آنجا، اگر چوب لای چرخ این «رضا خان قلدر» بگذارند و بساط بستن خزینه اش را دو قبضه تخته کنند.
حزب خزینه راه افتاد و تمام کار تشکیلاتی/نظامی «حزب» این بود که نیمه شبهای جمعه، یعنی همان زمان مخصوص اسلامی شب جمعه، «مومنین و مومنات» بروند در حمام «حقیقت» و در خزینه ای که سالها بود بسته شده بود، قاچاقی با آب کر سه وجب در سه وجب در سه وجب، غسل واجب «ارتماسی» دو قبضه کنند و... البته با کلی کثافات، طیب و طاهر بازگردند به گردونه ی کثافات دستورات نجس/پاکی شرع مقدس و دل اهالی نازنین شیعه ی مرتضی علی را شاد کنند!
چه دردسرتان بدهم، خانجان تعریف میکرد که اهالی «حزب خزینه» با کلی عملیات تعقیب و مراقبت از دست پاسبانهای شیره ای دم در حرم امام رضای غریب، بساط غسل ارتماسی واقعی را برای اهالی شیعه ی راستین مرتضی علی و اهالی اسلام راستین و اسلام ناب محمدی راه انداختند و از همه ی اعضای اصلی و علی البدل و کمیته ی مرکزی و دفتر سیاسی حزب خزینه، بعد از شرکت در پلونوم صد و دوازدهم «حزب» – آن دوره – دو قران حق عضویت، علاوه بر پول آب و دلاک و کیسه کش و زالو انداز و لنگ انداز و این جانوران دریافت کردند. طفلک رئیس حمامی «حقیقت» که نسبتی هم با اهالی شریعت داشت، سال به ته نرسیده، راهی «حجاز» شد که حکم «حج» بدجوری بر او واجب شده بود... نوش جانش...
اما نه این که این بابای رئیس حزب خزینه و صاحب حمامی «حقیقت» تو حمام، همه اش کارش با لنگ و قطیفه و آب داغ و دلاکی و کیسه کشی بود، طاقت گرمای خانمانسوز صحرای بی آب و علف حجاز را نیاورد و عدل همان زمانی که داشت رمی جمرات میکرد و سنگ به سوی شیطان رجیم میپراند و در دلش «رضا خان قلدر» را تف و لعنت میکرد، حالش بد شد. آخر به خیالش رضا خان، نان پاک و پاکیزه ی خزینه و سربینه و نمره اش را آجر کرده بود، و حقش بود دو پستان پلاسیده اش را به تنور بچسباند و شاه را لعن و نفرین کند. آخر طفلک بینوا مجبور شده بود با کلی تن لرزه، نان حلال خزینه اش را با تشکیل ِ «تشکل» مخفیانه ی حزب خزینه درآورد.
بینی و بین الله رئیس حزب همان جا از خوشحالی این که با دریافت حق عضویت اهالی حزب خزینه دیگر حاجی خواهد شد و سری توی سرها و سر و همسر درخواهد آورد، حالش بد شد و دراز به دراز رو به قبله، روی زمین ولو شد. بعد هم البته چیزهایی از جنس محتویات خزینه اش از معده اش به بیرون سرازیر...
دولت فخیمه ی سعودی هم نامردی نکرد و گردن بابا را به جرم نابخشودنی آلوده کردن آن مکان مقدس، با شمشیر تیز محمدی اش که همانجا آویزان و در گردش بود، قطع کرد.
البته پس از این ناپرهیزی، تا مدتها روابط دولت ایران با دولت شمشیرکش عربستان سعودی تعطیل بود و باید سالها میگذشت تا دولت فخیمه ی بریتانیای کبیر دخالت کند و دولتین ایران وعربستان را با هم آشتی دهد، تا دوباره بساط حاجی بازی این حاجی بازاریها راه بیافتد. شاید شما جایی این قصه را خوانده باشید، اما شنیدن این قصه از دهان نازنین خانجان خیلی خوشمزه تر است. هر چه خاک اوست، عمر من و شما باشد. او.کی.؟!

9 فوریه 2009 میلادی


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد