logo





ونسان

يکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷ - ۱۵ فوريه ۲۰۰۹

مهستی شاهرخی

shahrokhi.jpg
بعد از مدتها در پاریس برف باریده و زمین را سفید کرده است. همه جا پر از برف و گل و شل شده است. پس از یک روز دوندگی در زیر برف، دارم به سمت محل کارم می روم. ناراضی نیستم چون روزی پر حاصل و مفید را پشت سر گذاشته ام. نگاهم به کف خیابان و جلوی پایم است و مواظبم که سر نخورم تا از دماغم دربیاید.
یکی از بارهایی که گه گاه سرم را بالا می گیرم، موتورسواری با کاسکت می بینم. چشمان آبی فیروزه ای اش و برق نگاهش برایم آشناست، پاک یادم می رود که ممکن سر بخورم و ملاجم داغان شود، با شوقی کودکانه دستم را بالا می برم و برایش دست تکان می دهم و هی بای بای می کنم و لبخند می زنم و سلام می دهم!
چشمان فیروزه ای از پشت کاسکت موتورسواری اش برق می زند ولی بیش از برق یک جرقه نمی بینم چون موتور سوار گاز می دهد و بعد وارد پارکینگ می شود. خودش بود؟ خودش نبود؟ اگر ونسان نباشد چی؟ ونسان کیست؟ - ونسان برادر گمشده ام است!
***
یک روز ماه سپتامبر توی نمایشگاه هستم و از خوشحالی در پوست نمی گنجم چون از فردا تعطیلی ام آغاز می شود و تا پنج روز دیگر، همه ی لحظه ها و تمام دقایق و همگی ساعاتش مال خودم است. ایستاده ام و با لوپه حرف می زنیم که ونسان از دور به سمت ما می آید. لوپه کیست؟ - لوپه را که ببینی همان اشتباهی را مرتکب می شوی که کریستف کلمب مرتکب شد.
لوپه با پوست سبزه ای که به زردی می زند و گیسوان بلند سیاه بافته اش و پیراهن های بلند و دامن های گشادش، همیشه پوشیده در رنگ های نارنجی و بنفش و سرخابی و آبی لاجوردی و آن گوشوارهای بلندش را که می بینی فکر می کنی لوپه همین الان از هند آمده، ولی نه، لوپه و شوهرش از پرو آمده اند و سالهاست که ساکن پاریس شده اند.
ونسان کیست؟ - ونسان جوانیست بلندبالا با اندام ورزیده که همیشه تی شرت مشکی و شلوار مشکی با جیب هایی از رو مثل شلوار سربازان می پوشد و همیشه وقتی به سر کار می رسد کلاه موتور سواری دستش است. ونسان درستکار است و بی دردسر! یک پسر گل! یک پارچه آقا! تعجب نکنید اگر بگویم ونسان فرانسوی است و وای داشتم یادم می رفت، آن دو چشم مهربان فیروزه ای را!
ونسان به سمت ما می آید و به ما نگاه می کند. پس از سلام، بدون تفضیلات و وقت تلف کردن، خیلی شسته رفته، خیلی مختصر منظورش را بیان می کند: "دوستان، به کمک شما احتیاج دارم!" ما با تعجب نگاهش می کنیم.
چشمان فیروزه ای توضیح می دهد: "من نومیدانه دنبال کسی می گردم که این شنبه به جایم کار کند؟" و به ما نگاه می کند! من و لوپه به جای جواب، به هم نگاه می کنیم چون پیش از این که ونسان از راه برسد داشتیم به هم می گفتیم که چقدر خوشحالیم پنج روز تعطیلی داریم!
چشمان فیروزه ای ادامه می دهد: "اگر مهم نبود هرگز از شما چنین چیزی را نمی خواستم، ولی برایم مهم است!" البته ما منظورش را از همان جمله اول فهمیدیم ولی هیچ جوابی نداده ایم و فقط نگاهش می کنیم تا تلاش خود را برای بیان خواسته اش انجام بدهد.
سرانجام چشمان فیروزه ای سئوالش را مستقیم می پرسد: " می شود یکی از شما به چای من، روز شنبه را کار کند؟" من به ونسان نگاه می کنم و بعد به لوپه نگاه می کنم. لوپه فوری می گوید:"نه! من شنبه کار دارم." از حرف لوپه تعجب نمی کنم چون لوپه و شوهرش اخلاق غریبی دارند که ما ممکن است آن را به پای همه اهالی پرو بگذاریم، این دو نفر هیچ وقت به جای کسی کار نمی کنند! هیچ وقت هیچ نوع جا به جایی را قبول نمی کنند! در هیچ گونه تغییر و جا به جایی هم نه داوطلب می شوند و نه پیشقدم! حالا چرا؟ - نمی دانم. این طوری اند دیگر!
اما من چی؟ من چی فکر می کنم؟ - من واقعاً به چند روز استراحت احتیاج دارم تا تازه به کارهای خودم برسم و مدتیست که دلم را صابون زده ام برای این پنج روزی که از چند ساعت دیگر قرار است شروع شود و هیچ دلم نمی خواهد شقه شقه و حرامش کنم. از طرف دیگر، خیلی سختم است که به ونسان بگویم :"نه!"، آخرش می پرسم: "می تونم ازت بپرسم: "برای چی؟" یعنی دلیل گرفتاری روز شنبه ات چیه؟"
-"راستش را بخواهید تولد خواهرم است. شنبه می خواستم براش سورپریز ایجاد کنم. سخت است که بروم سورپریز ایجاد کنم بعدش بیایم سر کار و بعد برای شام و به وقت دسر برگردم به مهمانی!"
من انگار قند توی دلم آب بشود، انگار که تولد خودم باشد، انگار تکه ای از شیرینی تولد را چشیده باشم، مثل بچه ها ذوق می کنم و بعد صدای خودم را می شنوم که فوری می گوید: "اوکی! باشه! چون به قصد جشن و تولد و شادی خواهرت است، پس باشه!"
هنوز از بی گدار به آب زدن و زود جواب دادن صدای خودم متعجبم ولی صدای ونسان را می شنوم که با دو چشم مهربان فیروزه ای چند بار از من تشکر می کند و آنقدر مهربان، که چند بار تأکید می کند "هر وقت مشکلی داشتم و هر روزی بخواهم او به جایم کار خواهد کرد."
ونسان آنقدر نازنین است که می پرسد: "تولدت چه روزی است؟" و وقتی می شنود: "آخر همین ماه!" دو چشم فیروزه ای با رویی گشاده و مهربان با صمیمیتی وصف ناشدنی می گوید:"خوشحال می شوم آن روز را به جایت کار کنم تا این محبت ات را جبران کرده باشم." و من که ذهنم از شیرینی این لحظه ی ناب انسانی پر شده است هیچ تعارف نمی کنم بلکه آن را هم چون هدیه ای، یا تکه ای از شیرینی تولد پیشاپیش دریافت می کنم و با شادی می گویم: "باشه! مرسی! باشه!"
کاغذها و فرم های لازم را می آوریم و پر می کنیم و من توی دلم سخت خوشحالم. من دو بار خوشحالم، اول این که برادرم در روز تولدم برایم سورپریزی در نظر گرفته تا دلم را شاد کند و دوم این که در روز و شب تولدم کاملاً آزاد خواهم بود تا آن ساعات را مطابق میل خودم زندگی کنم و جشن بگیرم.
آیا این رفاقت و این دوستی و این الفت و این تفاهمی که بین من و ونسان در این لحظه پیش آمد بهتر از روابط قرادادی و نسبت های خانوادگی نیست؟ آیا ونسان، همان برادر گمشده ام نبود که همین الان با موتور رفت توی پارکینگ؟

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد