logo





شام با کارولین

فصلی از یک کتاب

سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۲۴ ژوييه ۲۰۱۲

محمود صفریان

ملوسى گربه اى را داشت که موش خواهندگى را، ملايم و بى آزار به بازى گرفته باشد. و اندامى که اصولن بايستى بخاطر امکانات متنوع غذائى رستوران نوع ديگرى باشد، متناسب، دلخواه، و خوشتراش بود. نمى دانم با آن چشمان زيبا مرا چه رنگى! مى ديد؟ مشکوک بودم، به بازى گرفته شده ام، يا تصادفن، بليطم شماره هايش جوردرآمده است؟
" از مشترى هاى دائمى اينجا هستى مى دانم. "
- از کجا مى دانى؟
" منهم هستم، تا حالا مرا نديده اى؟ "
- توجه نکرده ام!
" تو بيشتر اوقات با کسى هستى، گاه مرد است و گاه با زنى که کمى از خودت جوان تر است "
و درحاليکه چهره ام را گشت مى زد، لبخندى را تا زير چشمان زيبايش کشاند و ادامه داد:
" رد پاى خوشگلىى رو به اتمامى به خوبى در چهره اش پيدا است، و مى رساند که از جاذبه سکسى بهره کافى داشته است. همسرت است؟ البته گاهى نيز تنها مىآئى، مثل امروزکه فرصتى شد براى من."
همه اين ها را يک نفس و بدون تپق رديف کرد. با آمادگى آمده بود. البته اين فرصت را به من داد که تمام چهره، لبها، دندان ها، آرايش مو و حتا قسمتى از سينه هايش را که بى قيد و آزاد از چاک پيراهنش پيدا بود خوب براندازکنم. و بوى عطرى را که گويا درست قبل از اينکه بى اجازه بنشيند روى صندلى جلوى من، به جاهائى از اندامش زده بود، فرو دهم و دريابم که بوى پذيرا وخوشايندى است.
درست مى گفت، گواينکه زياد به اين رستوران نمىآمدم، ولى بيشتر همراه داشتم..چون گاه در مصرف آبجو، کمى زياده روى مىکنم، وقتى همراه دارم، خيالم راحت است که رانندگى نخواهم کرد.
اين جا، نورش زياد است، دوست ندارم. البته يکى دو گوشه دنج با حال دارد که متاسفانه بيشتر وقتها خالى نيست. اما امشب شانس آوردم. هم آنجائى را که مىخواستم، پيدا کردم، هم ...چه خو شگلى!... ازکجا پيدایش شد؟ از اين همه آدم چرا من؟ نه جوانم و نه سروشکلم حرفى براى گفتن دارد. ولى خير برگردان که نبايد باشم.
يکبارديگرصورتش را با دقت کاويدم، و از بيم اينکه از دست نرود با ملايمت و حالت طنز گفتم:
- کى به تو اجازه داد، که بيائى سر ميز من؟
از چشمانش فهميدم که دستم را خوانده است. بنظر من پخمه ترين زن هم، خيلى راحت دستِ ارغه ترين مرد را مىخواند. مردها تصورشان اين است که بازى را اداره مىکنند. ولى واقعيت اين نيست. زنها مىخواهند، تا مردها اينطور فکر کنند. آنجا که نخواهند، هيچ مردى به بازى گرفته نمى شود. بر اين شناخت، حالت برخاستن گرفت، و با لبخندى که از جنس تير خلاص بود ، گفت
" اگر نا راحتى مى روم؟ "
جوابش را ندادم و در حاليکه صورت غذائى را که برايم آورده بودند نگاه مىکردم، گفتم :
- با آبجوى سرد ميانه اى دارى؟
اوهم جوابم را نداد، و وانمود کرد که، چون دارد صندليش را جا به جا مىکند نشنيده است. منهم ديگر تعارف نکردم، و با عوض کردن موضوع گفتم:
- اسمت چيست ؟ .... تو هنوز خودت را معرفى نکرده اى.
با دلربائى قشنگى گفت:
" اولن تو فرصت ندادى، ازآن گذشته، با يک خانم، که ازچشمانت مى خوانم ازش بدت نيامده، و خب، خوشگل هم هست، اينطور زبر و زمخت حرف نمى زنند.
با کمى مکث! ضمن درازکردن دستش، گفت:
" اسمم، کارولين است، و دختر صاحب اينجا هستم. "
دستش را به نرمى فشردم، ولی خودم را معرفى نکردم، و گفتم :
- گو اينکه زياد اينجا نمى آيم، ولى تو را تا امشب نديده بودم. به پدرت کمک مى کنى؟
" هم بله هم نه. گاهى کاغذ هايش را جمع و جور مىکنم. جورى تنظيم شان مى کنم که راحت بتواند از آنها سر دربياورد. مى گويد:
( کار حسابدار ها به درد مامورين دارائى مى خورد)
و گاه پشت بارمى ايستم، اما نه بعنوان مسئول بار. خرج و دخل را زير نظر مىگيرم. و مشترى ها را، مثل يک تماشا گر. آمد و رفت وحرکات بعضى از آنها جالب و سرگرم کننده است. يکى ازآنهائى که خوب توى ذهنم مانده است تو هستى."
رنگ چشمانش آميزه زيبائى از خاکسترى و آبى بود، و شوخى دلنوازى آنها را به گردش در مى آورد. صدايش آهنگ گيرائى داشت، و کلمات سوار بر آن به آرامى گوش را مى نواخت و مجذوب مىکرد. پر انرژى و سرحال بنظرمى رسيد. نشان نمى داد که رنجشى از زندگى داشته باشد. " يا شايد فقط نشان نمى داد "
ملوسى گربه اى را داشت که موش خواهندگى را، ملايم و بى آزار به بازى گرفته باشد. و اندامى که اصولن بايستى بخاطر امکانات متنوع غذائى رستوران نوع ديگرى باشد، متناسب، دلخواه، و خوشتراش بود. نمى دانم با آن چشمان زيبا مرا چه رنگى! مى ديد؟ مشکوک بودم، به بازى گرفته شده ام، يا تصادفن، بليطم شماره هايش جوردرآمده است؟
- از اين همه آدم چرا من؟
نگاهش را مات و بى حالت به صورتم دوخت و با تعجب گفت:
" چرا تو؟ نمى دانم منظورت چيست؟ مگر کارى کرده ام؟ "
داشتم دست پاچه مى شدم که توانستم خودم را جمع و جورکنم.
- آمده اى خلوتم را بهم زده اى، ولى از سئوالى به اين رو راستى تعجب ميکنى؟ هدفت از آمدن به اينجا و مثل کسى که مدتهاست مرا مى شناسد سرصحبت را بازکردن، سئوال ندارد؟
خنده اش آرامم کرد.
" دارى با من حرف مى زنى يا سخنرانى ميکنى؟ اين عادت همه آنهائى است که عينک به چشم مى زنند، در هر فرصتى کتاب مى خوانند و پاره کاغذهائى را سياه مى کنند. اين آدم ها همه چيز را يکجور ديگر مى بينند، و بهر موضوعى با ديدى رمانتيک نگاه مىکنند. من اين چند ماهه که مشترى هاى زيادى را زير نظر داشتم، تو تنها کسى بودى که توى اين سروصدا کتاب مى خواندى، و گاه چيزهائى هم مى نوشتى، بخصوص که مى ديدم از راست به چپ قلم را ميرانى. گوشه هائی را که مى نشستى، نوع غذائى را که سفارش ميدادى، کتاب جيبى که هميشه همراه داشتى، همه اش برايم جالب بود. گاه آنقدر به کارهاى تو توجه مى کردم، که يکى دو بار پدرم مانع شد، و گفت:
( مشترى آزرده مى شود ).
خيلى دلم مى خواست، فرصتى پيش بيايد تا با تو صحبت کنم، و امشب جورشد . قبل از اينکه حرفى بزنى، خواهش ميکنم اجازه بدهى که امشب مهمان من باشى، و حتا اجازه بدهى نوع غذا را هم من سفارش بدهم. مى دانم که نوشيدنى را آبجو مى خورى، آبجو بشکه خوشمزه اى داريم، در ليوان هاى يخ زده، از آن ليوانهاى بزرگ و دسته دار، ليوانهاى: پطرکبيرى! "
و ساکت شد.
- تو به ازا چند کلمه من، مدتها حرف مى زنى، بعد به من مىگوئى، چرا سخنرانى ميکنم؟
دستش را روى دستم که روى ميز بود گذاشت و گفت:
" باشه؟ "
منتظر فشار بودم، که نداد، و آرام گفت:
" بگو مگو چرا ؟ "
قبول کردم.
از وراى شيشه مه گرفته، بيرون محو ديده مى شد. با دستمالى شفافش کردم. دانه هاى ريزى از آسمان مى ريخت. برفى سبک بود يا مانده باران آنروز بعد ازظهر، نمى دانم. حال خوشى داشتم. رويم را که برگرداندم، گارسونى شيک و مرتب، مودب کنارش ايستاده بود، و داشت دستوراتش را ياد داشت مىکرد. کارش که تمام شد نگاه رضايتش را نثارم کرد.
" انگليسى را خوب حرف ميزنى، هرچند با کمى لهجه، ولى شيرين و صحيح. کجا ياد گرفته اى؟ "
داشت مسير ديگرى به صحبت مى داد. هنوز کمى حالت نا باورى داشتم. با کنجکاوى، و کمى جدى پرسيدم :
- نگفتى چند ساله اى؟ مجردى؟. گويا اين جا فقط بعضى وقت ها آنهم شب ها مى آئى، کار روزانه ات چيست؟ "
اخم و چهره جدى او را ديدم. با لحنى که آرامش قبلى را نداشت گفت:
" بنظرنمى آيد که حرفه ات بازجوئى باشد. دوست تازه آشنايم، نشسته ايم شامى با هم بخوريم همين، دوستانه و ملايم با هم صحبت کنيم و بيشتر از اين زمان کوتاهِ با هم بودن لذت ببريم. اين همه زبرى براى چيست؟ به احتمال همين امشب و همين شام، آخرين با هم بودن ماست. فرصت بدهى همانطورکه اسمم را گفتم ، سايرکنجکاوى هايت را نيز آرام مىکنم، ضمن اينکه من هنوز، حتا اسم تو را نمى دانم." و با لبخند حرفهايش را پايان داد. از خودم بدم آمد. تصميم گرفتم از همه توان ِآرامش ام يارى بگيرم، درخودم فرو رفتم.
اين حالت مردها، بخصوص نوع ايرانى آن، براى خودش حکايتى است. زمينه اى که مى بينند هوا برشان مى دارد، و شروع مىکنند به تحکم، که بى شک ريشه درمردسالارى جامعه دارد، و متاسفانه به وجودمان الصاق شده است. و بيشتر اوقات کاردستمان مى دهد. کسى نبود به من بگويد، مرد حسابى، تو که در رويا هم نمى ديدى، که درخلوت يک رستوران نا آشنا ناگهان يک زيبا چهره ى خوش اندام ِبگو بخندى عين يک شاخه گل بيايد سراغت و حتا به شام هم دعوتت کند ، اين قمپز چه بود که پاک او را که به راه بود چنين آزردى؟
" دلخور نشو. همانطورکه گفتم: اسمم، کارولين است، کارولين اسميت، اصلم ايرلندى است. سى ساله و بيوه ام، از شوهرم جدا نشده ام، يک روزصبح، پريد و ديگر نتوانست برگردد. درحقيقت هنوز اوج نگرفته، پر و بالش سوخت "
اشک غليظى، چشمان آشوبگرش را پوشاند، دستمالى را روى هردوى آنها گذاشت و ملايم فشارداد. و تا گارسون آبجوئى جلو من و " Bloody mary " خوشرنگى جلو او نگذاشت با ريزش اشک در جدال بود. تصميم گرفتم به پاس محبتش، پيشانيش را ببوسم و شام نخورده خودم را ازوضعى که برسرم آوار شده بود برهانم. ولى دلم نيامد. خودم را مقصرمىدانستم، نمى دانم چرا مثل کسى که قصد ازدواج دارد، با آن حالت چکشى هم سنش را پرسيدم وهم وضعيت تاهلش را جويا شدم، آنهم من که معمولن حرف يوميه ام را هم به زور مى زنم. واقعا گاهى اوقات....لعنت بر شيطان. حال خوشم که برخاسته ازشبى که داشت خاطره انگيز مى شد، دگرگون شده بود. وضع خوبى نداشتم. بىتاب روى صندلى تکان مىخوردم و نمى دانستم چه کارکنم وچه بگويم. اما نگاه مهربان وچهره زيباى او به يارى ام آمد. دستمالى را برداشت و با صدائى آرام پوزش خواست. و بى مقدمه ليوانش را جلوى رويم گرفت وگفت:
" به سلامتى تو که دعوت مرا، و حالا هم حالت درهم ريخته ام را قبول و تحمل کردى ".
و کمتر از نصف ليوان را سرکشيد. کم کم، روبراه مى شدم، و نفسى را که حالا راحت بالامى آمد، بى فشار رها کردم.
من معمولن با ليوان آبجو بازى مى کنم، اهل سنگين زدن نيستم، ولى او، با حرکت بعدى تقريبن همه ليوان را که بدون شک از آبجوى من قوى تر بود، فرو داد. احساس کردم دارد خودش را مى سازد، و آماده مى شود تا وارد اصل ماجرا بشويم. هنوز نمى دانستم چرا من؟ متوجه شده بودم که داستان علاقه و عشق! دريک نگاه نيست، آنچه که معمولن در چنين مواقعى پيش مى آيد.
" همپائى نمى کنى؟....ليوانت تکان نخورده، آبجو سردش خوب است "
صورتش گل انداخته بود. ولى بخوبى هر دويمان ّرا اداره مى کرد وتوجه لازم را داشت. دنبال مطلب مى گشتم، نمى دانستم چه بگويم و چگونه، که باز ناراحت نشود. گارسون شام را آورد. و ليوان پر مرا با خود برد. نگاه پرسان مرا که ديد، گفت:
" گرم شده بود ، گفتم سردش را بياورد "
تشکر کردم، ضمن اينکه ديدم ديگر براى خودش سفارش نداده است، و فهميدم که حرفه اى نيست.
- گفتى، امشب که جدا شديم، ديگر تو را نخواهم ديد، و ديگر ديدارى با هم نخواهيم داشت. چرا؟
خنديد، ولى قاطع گفت:
" چرا؟، تو براى تکرار آن دليلى دارى؟ "
- راستش، من براى همين دفعه هم دليلى نمى بينم، و همين بى دليلى، شايد، بهترين دليل تکرارآن باشد.
" نه تنها انگليسى را خوب حرف مى زنى، بلکه، خوب هم مکالمه مىکنى "
- ولى نه آنقدرخوب که بفهمم چه ميگوئى!
اين دفعه نوبت من بود، که ليوان آبجو را تا بيش از نيمه، يک نفس بروم. سردى و بعد گرما يش روبراهم کرد. ليوان را که روى ميز گذاشتم، ديدم که با تمام حواس نگاهم مىکند.
" توکماکان مى توانى هر وقت بخواهى به اينجا بيائى، ولى من ديگر هرگز پايم را در اين رستوران نخواهم گذاشت. و به احتمال، از اين شهرخواهم رفت. " گيج شده بودم. راحت، گه گاه در اين گوشه دنج خودم را مى ساختم. چه بى انصافانه آن را از دست دادم. و همين را به او که نمى دانستم چرا مغبون و ساکت نشسته است گفتم، و بى توجه به او ليوانم را خالى کردم.
" بگويم ليوان ديگرى بياورد؟ "
- نه! متشکرم. متشکرم براى همه چيز، شام، آبجوى سرد، مصاحبت، و...
" و چى ؟ "
- و آن چهره شيرين و چشمهاى زيبا، که شبِ تنهائى مرا رونق داده است.
" نويسنده اى؟ معمولن آنها، ازکسى که خوششان بيايد، او را به عرش مى برند. "
- تو که اين را ميدانى، يعنى متوجه شده اى، چرا فرار ميکنى، حتا شهرى را که درآن هستم ترک ميکنى، چرا؟
جوابم را نداد. احساس کردم دارد ازآنجا فاصله مى گيرد. سرش را پائين گرفته بود، و داشت به ذهن و فکرش تمرکز مى داد. صدايش را در آن همه، همهمه، به سختى مى شنيدم.
"....با او در يکى از پروازهاى مشترکى که داشتيم آشنا شدم. يک صبح گرم جولاى، تابستان چهار سال پيش، از لندن مى رفتيم به خاوردور.
پنج سالى بود که درخط هوائى بريتانيا، اول بعنوان ميهماندار و بعد سر پرست پرواز، کار مى کردم "
بدون پرسش از من، سفارش قهوه داد. مثل اينکه تصميم گرفته بود ديگر با من نباشد. ازآنجا رفته بود، براى خودش حرف مى زد، داشت خاطراتى را زيرو رومىکرد. به حال خودم رهايم کرده بود. آزاد بودم هر طور مىخواهم فکر کنم. بنظر ميرسيد، همه برنامه هاى امشب نيز براى ياد آورى مسائلى بود که داشت مرورمى کرد. اما چرا براى من، يا اگر براى خودش چرا در حضور من، و چرا با اين همه زمينه چينى؟ هنوز قهوه اى آورده نشده بود، که باز شروع کرد
" کمى دير از خواب برخاستم، شب را خوب نخوابيده بودم. تا خودم را آراستم، صبحانه نخورده راهی فرودگاه شدم. آنروز با ميهمانداران جديدى همکاريم را شروع مى کردم. قبلا به آنها معرفى شده بودم، ولى در هر پروازى آنچه که محيط را مى سازد، اخلاق و رفتار" کاپيتان " است. اوست که همه کاره پرواز است. به فرودگاه که رسيدم حدود پانزده دقيقه دير شده بود . قرار و رسم بر اين است که گروه پرواز، حدود دوساعت زود تردرهواپيما باشند، تا هم امورفنى را مسئولين مربوطه، وهم امور رسيدگى به مسافرين را گروه ميهمانداران برسى کامل بکنند. با بچه هاى ميهماندارخوش و بش کردم و يکسر رفتم سراغ کابين خلبان. وارد که شدم، با آنکه اصولن بايستى درجاى مخصوص خودش نشسته باشد، نمى دانم چرا ايستاده بود. سرش را که برگرداند، باچهره ى مردانه، خندان و مهربانى روبروشدم که سنگينى بارتاخير را ازگرده ام برداشت، بجاى پاسخ به سلامم، گفت:
" چه صبح زيبائى. در اين پرواز تو سرپرست بچه هائى؟ صداى گرمش، گوشهايم را نوازش داد. بر خورد صميمانه اش، که کمتر در کاپيتان ها ديده ميشد، بخصوص وقتى پا به سن باشند " ، خوشحالم کرد. با احترام و کمى لرزان به او جواب دادم :
" قدرى تاخير داشتم ، آمده ام پوزش بخواهم، و ضمنن با کاپيتان اين پرواز طولانى از نزديک آشنا شوم. چشم ازمن بر نمى داشت، مهندس پرواز هم ضمن ور رفتن با دکمه هائى، دزديده براندازم مىکرد، و من زير نگاه هاى آنها داشتم دستپاچه مى شدم. در حاليکه مى نشست، رويش را از من گرداند و باطنز گفت:
" کاپيتان جان اسميت هستم "
به دنبال او بقيه، گروه فنى پرواز نيز خودشان را معرفى کردند. خودم را پيدا کرده بودم، دستم را روشانه اش گذاشتم و خيلى خودمانى گفتم:
خوب شد بالاخره برادر گمشده ام را پيدا کردم. منهم کارولين اسميت هستم، سرش را برگرداند و با نگاه خاصى گفت:
" ولى من هرگز خواهرى به اين خوشکلى نداشته ام "
مهندس پرواز که مرد جا افتاده خوش چهره اى بود، آرام و شمرده گفت:
" ولى مى توانى گرل فرندى به اين زيبائى داشته باشى "
و بر خلاف انتظارم، مستقيم به صورتم نگاه کرد و گفت:
" درست نمىگويم؟ "
صحبت را بر گرداندم و گفتم:
" اولين پذيرائي ام را از زمامداران! اين کابين، با چى شروع کنم؟ "
و به دنبالش آنچه را که براى صبحانه، "فِرست کلاس" تدارک ديده شده بود رديف کردم . پس از کمى سکوت، بجاى پاسخ به من، گفت:
" لطفن، اعلام کنيد که آماده پروازيم. و دستورات قالبى هميشگى را براى مسافران بخوانيد! با کمى آشفتگى از کابين بيرون آمدم.
از همين جا شروع شد "
قبل از اينکه ادامه بد هد، گفتم:
- قهوه ات سرد شد.
خواستم ازآن حال و هوائى که داشت آشفته اش مىکرد، کمى فاصله بگيرد، هرچند شنيدن آنچه که تعريف مىکرد برايم جالب بود. و متوجه شده بودم که شام امشب براى زمينه سازى اين گريز است، که بدون شک پاره اى از زندگى اوست، ولى من هنوز به دنبال آن بودم که چرا با من؟ آنهم با زمينه چينى قبلى. تصادفى بود، يا با برنامه ؟ نمى دانستم ، ولى نه صلاح بود و نه انصاف که خدا حافظىکنم، ضمن اينکه علاقمند شده بودم ببينم جريان چيست. قهوه اش را به دست گرفت، آرام شده بود.
" خسته ات کردم؟ "
به راه تغيير جوّ رفتم
- چرا بايد بودن با خانم خوشکل و با محبتى خسته کننده باشد؟ شايد براى تو باشد. بخصوص که نبايد آنى باشم که تو مى خواهى.
ته مانده قهوه اش را چند بار چرخاند، و قبل از ته نشين مجدد آن، با نگهدارى فنجان بين لبها تا قطره آخرش را سرکشيد.
" دنباله اش را ادامه نمى دهم، هم تو را خسته مى کند، هم خودم تا گلو در اندوه فرو مى روم "
مى توانستم به ادامه تشويقش کنم، تا قصه زندگيش را از زبان خودش بشنوم، اما با اشاراتى که قبلن کرده بود کم و بيش حدس مى زدم که ماجرا چيست و به کجا کشیده شده است. و چرا حالا اینجاست. ضمن اينکه راست می گفت، کم کم داشتم خسته مى شدم.
"... بعد از آن واقعه، ديگر با هواپيما پرواز نکردم، و مدتها به بها نه مريضى و انواع ديگرگرفتاريها از کارم فاصله گرفتم. کمى که آرام شدم و خودم را پيدا کردم، آمدم اينجا در اين شهر، تا مدتى را با پدرم باشم، با اين اميد که ذهنم را مشغول کنم. چقدر به مادرى نياز داشتم، تا به من آرامش بدهد، تا مشکلات را برايم کوچک کند. تا دست مهربانش را به سرم بکشد، که نبود، سالها قبل رفته بود. و در اين شبهاى تنهائى، در اين رستوران بود که براى اولين بار تو را ديدم. چه شباهتى! مدتها به تو و حرکاتت خيره مى شدم. ولى هر بار تا مى آمدم رويايم را جمع وجور کنم و به آن شکل بدهم، مى رفتى، تو زود نمى رفتى، من بيشتر احتياج داشتم. شبهائى که تنها نبودى، بخصوص با آن خانم که مى آمدى، بى دليل دل تنگ مى شدم. به دنبال فرصت مى گشتم تا ساعاتى را با تو تنها باشم، تا از نزيک ببينمت، تا بياد او با تو حرف بزنم. و امشب جورشد. "
هرچند قرار نبود ادامه بدهد، ولى آنچه را که به من مربوط مى شد توضيح داد و من جوابم را گرفتم. معلوم بود نمى خواهد همه را گام به گام بازگوکند، تا همين جايش هم کلافه اش کرده بود. لزومى هم نبود، من با اشاره اى که قبلن کرده بود، برايم مشکل نبود. ولى پس ازآن ديدار اوليه در پرواز لندن به سنگاپوردرکابين خلبان، چه مسيرى طى شده است، نه مى دانستم و نه مى خواستم بدانم. ازدواج کرده بودند، يا دو دوست باقى مانده بودند را نيزنمى دانستم. ولى مى دانستم که دريکى ديگر ازپرواز هاى صبح، بدون حضوراو، دريک سانحه تاسف آور، به علت خطاى مهندس زمينى پرواز، رفته و او را تنها گذاشته است . چه رخداد سنگينى. مثل راه رفتن در سر بالائى نفسم بند آمده بود. خستگى به عضلاتم فشارمىآورد. بايد کارى مى کردم، بايد يک جورى تمامش ميکردم ، يک جور خوبى.
- از اينکه او را برايت تداعى کرده ام. نمى دانم چه بگويم؟ متاسف باشم يا خوشحال. ولى مى دانم که تو بغايت زيبائى، و جوان، و مى دانم که آنچه بر تو گذشته بخصوص شور و شوقت را درهم کوبيده است. ولى تو بايد در راه آشتى گام بردارى، تو مى توانى، عشق را بر زين شواليه ديگرى بنشانى، و زندگى را چون گلىخوش رنگ به رويانى. خيلى دلم مى خواهد يک شام ديگر با تو باشم . نه در اينجا در جائى ديگر، و مهمان من. اسمش را ميگذارم شب کارولين، با توحرف دارم. دلم نمى خواهد دوستى که امشب آغاز شده است همين امشب هم تمام شود، وتو را غرق در گذشته اى که همه لحظاتت را درخود دارد رها کنم. خواهش مىکنم قبول کن. با تمام دقت توى صورتم نشسته بود. عجله اى براى رفتن نشان نمىداد. شب از نيمه گذشته بود، رستوران داشت مى رفت که جمع و جورکند، سرو صدا کاملن فروکش کرده بود. ته مانده قهوه ام درحدى سرد شده بود، که تلاشم براى قورت دادن آن، کارى از پيش نبرد. حالت انتظار را درچشمانم ريختم، دستهايش را که روى ميز بود گرفتم و او را به تنگناى پاسخ کشاندم.
" تو واقعن نويسنده اى؟ چون کلمات را خوب کنارهم مىگذارى، و خوب مى توانى با احساس آدم بازىکنى. من نه تنها از توجه وتعريف تو متشکرم، بلکه از آشنائى با تو خوشحالم. من هم دلم نمى خواهد که دوستيمان يک شبه باشد. من هم دلم مى خواهد ضمن حفظ خاطره " جان " با زندگى آشتى کنم. ولى اگر قرار باشد بر پايه زيبائى من ( آنطور که تو مى گوئى ) شواليه اى به سراغم بيايد، نه عشق که يک هوس خواهد بود، و من چنين نمى خواهم. و پس از مکثى کوتاه بدون فرصت به من که آماده جواب بودم، ادامه داد:
" من دو روزديگر براى حدود يک ماه به مسافرت مى روم، از پیشنهادت با علاقه استقبال مى کنم ولى بماند براى وقتى که برگشتم "
از جايم برخاستم، ضمن تشکر مجدد ازنشستى که با هم داشتيم، دستهايش را فشردم، سفرخوبى را برايش آرزو کردم، و رفتم. گيج و مغبون.
تاروزها، ذهنم از حضور او تکيده نمى شد. واقعن بازى هاى زندگى، گاه تا چه عمقى، ناجوانمردانه است.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد