logo





«شعر تئوری حيات»

پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۷ - ۱۲ فوريه ۲۰۰۹

مجـيـد فلاح زاده

زيـبـا يـعـنی زنـدگــی،
هنر يعنی زندگی زيبا!
«چرنيشفسکی»

طرح مسئله

در زمستان سال ۱۹۹۱، در پايان نخستين جلسه از پنج جلسه ی سخنرانی «درباره ی حافظ»، با عنوان «شعر حافظ، نمايش جهانی حافظ»د ر نتيجه گيری در مورد سبک او گفتم:

«آری! ادراک زيبائی شناسانه ی حافظ و درنتيجه سبک وی، ناشی از رندی (معرکه گيری- بازی) در صحنه اي ست که همه چيز آن، به شيوه ی کميک- تراژيکی قابل تبديل به يکديگر است. به گفته ی ديگر، سبک حافظ ناشی از بازيگری در فانتزیلَندی است که «دانته ی» هم عصر حافظ آن را کمدی الهی و «بالزاک» مادر جامعه شناسی امروزين، آن را کمدی انسانی ناميده اند. آری سبک حافظ گروتِسک است: شبکه ای لايتناهی و تودرتو از روابط و ارتباطات همه چيز و همه کس باهم؛ با حسی، حافظه ای اسرارآميز و لاينحل در ميانه و در عمق شبکه، و با ورطه هائی بی انتها خـُفـته ميان ارتباطات. اسم اين شبکه حيات است! آری، حافظ را بايد حياتی، گروتسکوار (کميک- تراژيک) بازی کرد، رقصيد: ترکيبی از خطوط منحنی در رقص کلاسيک، خطوط مخطط و منقطع در رقص مدرن، و طرح رنگی از بازيگری (رندی) ملهم از تئاتر کارخانه ای، بيومکانيک (زيست مکانيکی)، يعنی بازی توتم- عروسک- روبات؛ تعجب ندارد! حافظ خود، قبلاً پيشنهاد بازی کارخانه ای خود را داده است:

فی الـجملـه اعـتماد مکن بر ثـبات دهر
که اين کارخانه ايست که تغيير می کند
٭٭٭
بـيـا کـه رونـق ايـن کـارخـانـه کم نـشـود
به زُهد همچو توئی يا به فسق همچو منی!»

بـاری، در آن زمان که اين را گفتم، نه چندان از «تئوری سوپراسترينگ» (Super-string Theory) - تئوری چندين و چند شبکه ای- درباره ی ساخـتار جـهان، هـسـتـی، حـيات، که برای نـخستين بار توسط «ونزيانو» (G.Veneziano) در ١٩٦٨ مطرح شد و سپس در محاق «تئوری نسبيت» (Theory of Relativity) و «تئوری فيزيک کوانتوم» (Quantum Theory)، قرارگرفت و فراموش شد تا در سال ١٩٨٤، به طور جدّی توسط «گرين» (M.Green) و «شوارتز» (J.Schwarz) دوباره مطرح شود، می دانستم، و نه طبيعتاً، از ارتباطی که سبک و شعر حافظ با «تئوری سوپراسترينگ» می توانست داشته باشد. آنچه که در آن هنگام قصد من بود، پيشنهادی (نظريه ای) درمورد جوهر تئاتر، يعنی رقص، در شعر حافظ بود، دربرابر نظر «نيچه»، يعنی «تولد تراژدی (يونانی) از موزيک».
و اکنون که مدت زمانی است در مورد «تئوری سوپراسترينگ»، به گونه ای پیگير خوانده و شنيده و جستجو کرده ام، بتدريج، به طرز شگفت آوری، دو ديدگاه فوق را، در تحليلی نهائی، بسيار مشابه همان ديدگاه «تئوری سوپراسترينگ»، می بينم، يعنی حيات، کيهان، هستی، و طبيعتاً انسان هم، در تجزيه و تحليل آخر، نه از «پروتون»، «نوترون»، «الکترون»، «انرژی»، بلکه از «نـُت- نما- حالت»هائی (Mode) که نتيجه ی ارتعاشات سيم- شبکه های تشکيل دهنده ی هستی اند، بوجود می آيند!
به سخن ديگر، انسان و هرچيز ديگر موجود همراه هستی، در آخرين تجزيه، از «نما- نت» (حالت، صدا، نشانه، عدد) به وجود آمده اند! به سخن ديگر، ما و هرچيز و موجود ديگر، پس از مرگ، به اصل خود که «نت- عدد» باشد، برمی گرديم. تا چه وقت، دوباره نواخته شويم، جمع شويم، ترکيب شده، شعر شده، خوانده شويم. تا شايد مُهره ای، درختی، موشی، انسانی، ماشينی، ترانه ای و ... شويم!
اما به هرحال، برای آن که زياده ذهنی جلو نرويم، پيش نتازيم، بگذاريد از سوی ديگری، از زاويه ی ديگر و مطمئن تری، يعنی عينی- تاريخی، به مسئله بنگريم! و بنابراين دوباره چنين شروع می کنيم:
و اکنون که مدت زمانی است، در مورد «تئوری سوپر استرينگ» به گونه ای پیگير خوانده، شنيده و جستجو کرده ام، به تدريج به طرز شگفت آوری سه ديدگاه فوق را نگاه يگانه ای برخواسته از سه بنياد فعاليت بشری، يعنی بنيادهای فلسفی، هنری و علمی، راجع به ساختار و تعبير حيات می بينم که شعر، بويژه «شعر حافظ» می تواند پايان آغاز آن نگاه يگانه، يا نقطه ی حرکت آن باشد، يعنی همان حس يا «حافظه ی اسرارآميز و لاينحل در ميانه و در عمق شبکه»!
و از اين قرار، مقصود از «شعر تئوری حيات»
و هم اينک، ورود، و پويش آن حس در رابطه با سه بنياد فوق! ... و سرانجام «نتيجه»!

٭٭٭
ورود

براساس طرح مسئله ی فوق، ما از هرکجا که اين پويش را شروع کنيم، برخلاف عنوان مسئله، يعنی «شعر تئوری حيات» که ممکن است ذهنيتی «ناب خواهانه» (Puristic) را منتقل کند، ما نه معتقد به «هنر ناب» (Pure Art) هستيم و نه به «علم ناب» (Pure Science)، و نه به «فلسفه ی ناب» (Pure Philsophy)، بلکه ما هر سه بنياد را ستون های معلق در حال پرواز، يا بال های پروازی می بينيم که انسان به ياری و متکی برآن ها، به جستجوی خود و جهان پيرامون خود برشده، بالا شده، تا نه تنها در فضای چهاربعدی شناخته شده ی خود، بلکه حتی در فضاهای ناشناخته ی چندين و چندبعدی (Hyper Space) ديگر، شايد دريابد از کجا آمده؟ به کجا می رود؟ چرا آمده و چرا می رود؟
او و جهان پيرامونش از چه ساخته شده و چرا ساخته شده اند؟ چطور می شد، می شود، خواهدشد که اين نظم برهم ريزد، يا برهم بريزاند؟ «سقف فلک گشايد و طرحی نو دراندازد؟» و ...!
لذا بدين خاطر که ما از هرکجا شروع کنيم، برهر يک از سه ستون که اتکاء کنيم، يا با هر يک از سه بال، اگر ميسر شد، پرواز کنيم، از حضور دو ديگر بال گريزی نداريم، دو ديگر يا اين يک ديگر «بندهی (آنانیاند) که آنی دارد»، پس از فلسفه شروع میکنيم با آن دو ديگر در دل اين يک ديگر!

٭٭٭
فلسفه

جهان، هستی، حيات میتواند تجسم عينی- مادی پيکری تراشيده و موزون باشد که درونش، بناگزير، زبر و ناهموار، و برونش، نما- حالتش (ايماژش) شکيل و صاف و درخشان است؛ چنان که «ارسطو» (واژگونه) از طبيعت (Physic) گويد: ماده، هيولا است و شکل موجود در آن فرشته که با تراش (کار بر روی آن) از ماده بدر میآيد! يا چنان که «مارکس» (به تعبيری هنری- راستگونه) میتوانست بگويد: کالا، مادهی خامی است که کار، تجربه، ارزش، کاراکتر، (نما- ايماژ) انسانی، بر آن اعمال شدهاست: قصری است، ديوار چينی است، برج ايفلی است، اتوبانی است، سفينهای است که با وساطت کار انسانی از مادهی خام سر برآوردهاست؛ و خلاصه، وسيلهی توليدی، ماشينی است که به ياری انسان از فلز بر آمدهاست!
اکنون، در اين جا، هرگاه اين برداشت فلسفی از حيات را که ريشه در علم و هنر هم دارد (چنان که حتی برخی از متفکران و دانشمندان غربی، در مورد نخستين پايگاه فضايی، ساخته ی کشور شوراها، بنام «مير» - به معنای جهان، صلح، اتحاد- می گفتند: «يک قطعه ی هنری» گسترش دهيم و عميق تر رويم، سرانجام، به آن فرمول جادويی می رسيم که بسيار هم مورد سوءاستفاده قرار گرفته است، يعنی«کار، انسان را آفريد!» يا آن گونه که «سعدی»مان بسيار پيشتر و زيباتر آن را فرموله کرده است:

نابرده رنج، گنج ميسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد!

به سخن ديگر، می توان اين نکته ی بديهی را باز هم تکرار کرد که علم و هنر و فلسفه و هر دستآورد ديگر انسانی، وجوهی از کار هستند، يا به قول «گورکی»: «هنر ريشه در صنعت و صنعت ريشه در کار دارد!»
و باز هم به سخن ديگر، و اين بار هرگاه دوباره واژگونه، همچون فيلسوف اولمان بنگريم، يعنی فرم را بر محتوی ارجحيت دهيم، می توانيم همچون «نيچه»، زيبا به افراط گراييم که: «انسان خود يک قطعه (کار) هنری است!» و يا اصولاً «هستی خود يک قطعه کار هنری است!» به سخن ديگر، حيات و طبيعتاً انسان، فرشته ای برآمده از هيولا، خيری از شر، فرمی از بی فرمی، نظمی از بی نظمی، توازنی از بی توازنی، نوايی از بینوايی، صوتی از بی صوتی، نشانه ای از هيچ، و سرانجام عددی برآمده از صفر است که اگر ادامه دهد، ناگزير است که بخواند:

بيـک و دو و ســه و چـهـار
بـچـــه هــا آمــد بـهـــــار
پنج و شش و هفت و هشت
آفـتاب آمد، سـرمـا رفـت
نـه و ده - يـازده و دوازده
هلا- حيات دوباره سرزد

آيا عمي قتر و بيشتر از اين، از صفر بايد رفت و تجزيه کرد تا باور نمود شعر هم می تواند آغاز حيات باشد؟! «تئوری حيات باشد؟!»

٭٭٭
هنر

جهان، هستی، حيات، گيتی می تواند همچون آن تجسم فلسفی، اين بار تجسم ذهنی- معنوی نظمی باشد که درونش سخت و ناهموار، و برونش، صوتش دلنشين و پر استحکام است؛ چنان که «رودکی» گويد:

هموار کرد خواهی گيتی را
گيتی است کی پذيرد همواری...

يا آن گونه که فردوسی، واقعگرايانه تر و هولناک می گويد:

ز مادر همه مرگ را زاده ايم
همـه بنـده ايم ارچه آزاده ايم...!

و دوباره اکنون، هرآن گاه قول « نيچه» را درمورد هنرمند بپذريم، بنابراين، اين جا نيز هنرمند - شاعرانمان (رودکی، فردوسی و ...) خود يک قطعه هنری اند! نمايی، شکلی، کاری، کاراکتری، توليدی، تولدی، ارزشی، شادیای، نظمی، توازنی، صدايی، نتی، عددی و خلاصه بصيرتی اند انباشته از ناهمواری، بینمايی، رنج، تباهی، مرگ، خاموشی، بی نوايی، بی نتی، بی نشانگی، بی عددی، هيچی و پوچی!
به سخنی ديگر، و برعکس و باژگونه، در اين حالت که هستی، حيات، گيتی، زندگی در ذات خود يک هيولا، يک شر، يک نيستی، يک شکست، يک نااميدی جوهری، يک تراژدی است که همچون «اسفنديار» و «اوديپ» و «هملت» و «ننه کوراژ» و ...، هرچه بيشتر بجويی، بيشتر در رنج و تباهی و مرگ فرو خواهی شد: پيروز شوی شکست خورده ای، متولد شوی مردهای، به قله رسيدی در فرودی، هم چون آن يونانيان در مصاف با ايرانيان، در مصاف با مهلک ترين قدرت آن عصر (ترس آن عصر) که پيروز شدند شکست خوردند، چرا که علم و هنر و فلسفه شان خشکيد، چرا که به آن نااميدی جوهری تازه بصيرت يافتند، فهمش کردند و بنابراين بی عمل شدند، آری، در اين حالت نااميدی جوهری، در اين بی عملی به قول «نيچه»: «هملتی»، اگر که هستی که ناگزير هستی، به هستی نه ورای و فرای پيروزی و شکست، بلکه در درون و بيشتر، در عين پيروزی و شکست معنی داده ای، چرا که با کارت تراشش دادهای، توليدش کرده ای، نظمش داده ای، قطعه ای هنری (شعارش، شعورش، شعرش) کرده ای، آغازش، راه حياتش کرده ای، «آرش»اش کرده ای:

دلم از مرگ بيزار است
که مرگ اهرمنخو آدمیخوار است
ولی آن دم که زاندوهان روان زندگی تار است
ولی آندم که نيکی و بدی را گاه پيکار است
فرو رفتن به کام مرگ شيرين است
همان، بايسته ی آزادگی اين است!

آری! چگونه بگويم، با چه زبانی بگويم که شعرش کرده ای... راه حياتش کرده ای... «تئوری حياتش کرده ای»...!
و اگر صلابت و تزلزل ناپذيری «آرش»ی را قبول نداری، آيا شمارش های لرزان نخستين گا مهای کودکانه را قبول داری که می خواند:

يک و دو سه و چهار
بـچـه هـا آمـد بهار...؟!

٭٭٭
علم

علم، علم فيزيک، همچون فلسفه و هنر، جهان، هستی، حيات، کيهان را حداقل تا امروز، تجسم تئوريک-فيزيکال نظمی می بينند که به تعبيری درونش زبر و ناهموار و برونش شفاف و مرمرين است.
اين دو نگرش علمی(فيزيکی) به دو جريان بزرگ فيزيک نظری (Theoretical Physic)، در قرن گذشته، قرن بيستم، بر می گردد که، نگرش قديمی تر، يعنی جهان، حيات مرمرين بر اساس تئوری نسبيت از «اينشتين» استوار است، و دومين نگرش، يعنی جهان، حيات زبرين- ناهموار بر پايه ی نخست، نظريات دانشمندان شوروی و سپس «تئوری فيزيک کوانتوم» که پيشقراولاناش «پلانک» (M.Planck) و «شرودينگر» (E.Schrödinger) بودند.
از اين دو تئوری، نخستين جهان را دارای آغاز و پايانی می داند و ساختار آن را بر پايه ی نظمی، فرمولی (فرشته-خدايی) می بيند قابل شناخت، هرچند که تا پايان عمر جهان هم، بدان نظم (ظاهراً فرمول تجمع چهار نيروی هستی، يعنی «نيروی جاذبه» (Gravitation)، «نيروی الکترو مغناطيس» (Electromagnetism)، «نيروی ذرهای هسته ای اتم» (Schwache Kernkraft)، «نيروی عظيم هسته ای جهان» (Starke Kernkraft) دست نيابيم، کشف اش نکنيم. (می گويند: «اينشتين» تا لحظه ی مرگش بر روی اين فرمول که از تکه پاره ها و برگ های يادداشت هايش بر روی ميز کارش، بر می آيد، کار می کرد.)
و دومين، دومين تئوری که جهان را بی آغاز و بی پايان می داند، ساختار هستی را بر مبنا و پايه ی امکانات، پيشآمدها (بی نظمی های) بیشماری که گاه قابل پيش بينی اند و اغلب غير قابل پيش بينی می بيند! و لذا، جهان، هستی، هستی ناهموار، جهان حوادث غيرمترقبه، بی نظمی های جوهری (هيولايی) است!
بنابراين، اين جا نيز در آغاز قرن بيست و يکم هم، می توان حداقل نظری، ساختار هستی را همان ديد که دو هزار و چندصدسال پيش «ارسطو» هيولا- ماده / فرشته- فرم فرموله اش کرده بود و يا بسيار پيش از او، انديشمندان شرقی خير و شر، بی نظمی و نظمش. به سخن ديگر، علم فيزيک، فيزيک نظری، که مادرش رياضيات، جده اش اعداد، بزرگ جده اش نما، نشانه، اصوات و بالاخره اُر (Ur) جده اش صفر، يعنی به تعبيری «فضای خالی» (Empty Space)، سکوت، سکون (نيروانا)، بی صوتی، بی نوايی، بی نـُتی است و به تعبير ديگرهيولا، اگر قرار باشد که از خود بدر آيد، از سکوت، از بی نوايی بدر آيد، بايد که فرشته بخواند، يعنی موزون، دلنشين، هموار، با شعار، باشعور و با شعر بخواند، از شروع بخواند، يعني: يک و دو سه و چهار / بـچـه هـا آمـد بـهـار، يعنی انسان آمدی تو، تو حيات، تو هارمونی، تو نظم، تو کار، تو موسيقی، تو نقاشی، تو پيکرتراشی، تو تئاتر، تو فيلم، تو ...، تو ابزار، تو ماشين، تو سفينه، تو مير، تو يک قطعه ی هنری، تو يک نااميدی جوهری، تو فضای خالی. و چه...
و چه پارادوکسی.

پارادوکس
در اساطير يونانی آمده است که در آتن باستان، از تأثر و وحشتی که از سوزاندن برخی از محکومين به اعدام، در تماشاگران گردآمده در ميدان شهر ايجاد می شد، در پی چاره برآمدند؛ در ادامه ی چاره جويی، مجسمه سازی (پيکرتراشی) پای پيش گذارد و مشکل را با ساختن پيکری برنزی تو خالی از گاوی با گلويی سازمانند (نی- فلوت مانند) چاره نمود.
بدين ترتيب، زماني که محکومی را در شکم گاو فرو مي بستند و به زير شکم آتش می افروختند، فريادهای دلخراش و استغاثه های پردرد و سوز ناشی از سوختن محکوم، از طريق و بواسطه ی گلو- نای سازی گاو، تبديل به زيباترين ملودی ها می گشت، و در نتيجه تماشاگران با رغبت و شوق وافر بدين موسيقی دلنشين و سحرآميز، گوش فرا داده و در لذت آن غرق گشته و از خود بی خود، به رقص و پايکوبی می پرداختند! هيولا را فرشته می پنداشتند.
اما جالب تر آن که، اتفاقی، پيشآمدی (از نوع پيشآمدهای تئوری کوانتومی)، يعنی اتفاقی غير قابل پيشبينی رخ مي دهد، و آن اين که روزی خود مجسمه ساز ( قطعه ی هنری)، محکوم به اعدام گرديده و در شکم همان گاو خود ساخته، او را مي سوزانند تا از نااميدی جوهری اش، از هيولايش (ذغال شدنش- سياه چاه فضايی شدنش، صفر شدنش) فرشته بخواند. از صفر، از فضای خالی و در فضای خالی بخواند: يک و دو و سه و چهار / بچه ها آمد بهار؛ تا تماشاگر برقصد. تا هيولا، فرشته وار برقصد! تا فرشته، هيولاوار برقصد! و در اين حال چه سوءتفاهمی!

از چرخ به هرگونه همی دار اميد
وز گـردش روزگار میلرز چو بيـد
گفتی که پس از سـياه رنگی نبود
پس موی سياه من چرا گشت سپيد


آيا بيشتر از اين بايد گفت که «شعر تئوری حيات» يعنی چه؟!!

٭٭٭

باری. ظاهراً، هرچند که ما در اينجا، به راه (نقطه خيز) مشترکمان ميان فلسفه و هنر و علم که تا کنون توضيح داده ايم، رسيده ايم و تا حدی به حل مسئله ی خود که «شعر تئوری حيات» باشد، پاسخ گفته ايم، اما هنوز پاسخی برای آن حس، آن حافظه ی اسرارآميز و لاينحل در ميانه و در عمق شبکه ی حيات حافظی که در طرح مسئله، در مورد «شعر حافظ، نمايش جهانی حافظ» باشد، نرسيده، دست نيافته ايم.
به هرحال، به گمان من، برای دستيابی، يا حداقل نظارهی آن حافظه ی اسرارآميز، بايد بر شد، بالا شد، به هوا شد؛ از روزمرگی، عوامانگی، خُرده بينندگی، خودمشغولی، و سرانجام از جهان سه بعدی و چهاربُعدی مان، رها شد، بايد از بالا نظاره کرد، حتی اگر آن بالا پايين باشد. بايد به جهان های چندين و چند بعدی: پنج بعدی، يازده بعدی، شانزده بعدی، بيست بعدی، بيست وشش بعدی و حتی n بعدی «گاس» (K.F. Gas) و «ریمن» (G.B. Riemann) رياضیدانان آلمانی، و سپس به «تئوری سوپراسترينگ» (جهان با ساختاری مشبک- سيمی/ هرشبکه يا هر سيم، همچون زمان و مکان و طول و عرض و ارتفاع يک بعد) روی آورد. به آن نظريه ای بايد انديشيد که ساختار جهان، ساختار کيهان را نه مرمر می بيند و نه چوب (نه تئوری نسبيت و نه تئوری کوانتوم)، نه شر مي بيند و نه خير، نه فرشته و نه هيولا، نه ماده و نه انرژی، نه پروتون و نه نوترون و نه الکترون، بلکه در تحليل و تجزيه ی نهايی، ساختار حيات-گيتی و صد البته سنگ و گياه و آب و آتش و حيوان و انسان و... را نما، حالت (Mode)، يعنی نُت (Note)، تحريرهای کليدی (Key Notes) مي بيند که از ارتعاشات شبکه ها (سيم ها)، ابعاد که ناشی (شايد) از شکل انحنائی هستی است، توليد مي شوند. و چه فانتزیلندی از تبادلات، روندها، ايماژها، تحريرهای ناشی از راه های ارتباطی ميان شبکه ها (تونل های کرمی، از جمله پل صراط!) جهان ها، بعدهای بس متعدد با يکديگر...انسان، حيوان، گياه، سنگ، آب، آتش، موجودات اثيری ديگر جهانی، موجودات امروزی، ديروزی، فردايی و سرانجام، چه بگويم، هر چيزی و هرکسی که دائماً پیگير تجزيه و تجزيه شده و در آخر به نمايی، نوايی، نتی، صدايی، عددی، صفری رسيده، يعنی در ورطه های بی انتها (سياهچاه های فضايی) فروشده، و دوباره ارتعاشات و بناگزير ترکيب و ترکيب و ترکيب، يعنی دوباره نما و حالت و نت و ايماژ و روح و آب و آتش و سنگ و گياه و حيوان و انسان و سايه و رويا و کـابوس و شيون ها و سرودهـای ميـليارد ميـليارد سالی گمگشته در فضا- ابـعاد (شـبکـه- سيم های) n تعدادی. و دوباره روز از نو و روزی از نو. تجزيه ها و ظهور نماها، نواها، نت ها، صداها، اعداد و سرانجام صفرها، يعنی ورطه های بی انتها (سياهچاه ها)، و دوباره و دوباره و دوباره. آه که چه روندی، چه کنسرتی! چه منظومه ای! چه نمايشی! چه رقص مرگی! چه رقص تولدی! چه تراژدی- کمدی: بیداد- دادی!
و اين کنسرت- بازی عظيم هستی- نيستی (دهری- حياتی) را که «فيثاغورث» موزيک ستارگانش، صدای رقص ستارگانش ناميد و ديگران چه و چه و چه تا انیما (Anima- نفس/ روان) تا رازباورهای «مولانا» و تا تعقلات «هگلی» و سرانجام تا خدای، خوشبختانه آخرين پيامبر (الله)، ما با توجه به راهی که تا کنون کوبيده و طی کرده ايم و اکنون برشده، بالا شده، از بالا نظاره گريم، چه مي توانيم به ناميمش به جز نظم، اما نظمی بيومکانيکی، بيگانه با نظمی مکانيکی که فيلسوفان قرون هفده و هجده بدان معتقد بودند.
آری! زيستی نظمی در زيستی نظم بی نظمی خود، زنده فرشته ای در زنده هيولايی خود. آری! آن حس، آن حافظه ی اسرارآميز و لاينحل را می گويم، آن زنده نظم در زنده نظم بی نظمی خود، آن بيونظم بيوحرکت هدفمند در خود، آن بيوکار: بيوارتعاشی در بيوسيم- تارهای (شبکه ها/n بُعدفضاهای) کيهانی؛ يا برعکس، بيوسيم- تارهای کيهانی به ارتعاش درآمده از بيوارتعاشی!
به سخن ديگر و مشخصتر و خلاصه تر: بيوارتعاشی (حالتی، تپشی، حساسيتی) در ورطه های وجودت، در سياهچاه های کيهانیات، يعنی زخم های در هيولا، n بُعدتارهای ناشناخته ی وجودت که وادارت می کند بخوانی تا فرشته شوی، شعوری شوی، شعر شوی، شروع شوی! جرقه ای در ظلمت خويش شوی، بصيرتی از درون بی بصيرتی (تباهی) خويش، از نااميدی جوهری خويش! و هر چه سخت تر زخمه خوری، تو بناگزير پُرطنين تر خواهی سرودن در آستانه ی خويش، از هيولا، از صفر خويش:

يـک و دو و ســه و چـهـار
بـچـــه هــا آمــد بـهـــــار
پنج و شش و هفت و هشت
آفـتاب آمد، سـرمـا رفـت
نـه و ده - يـازده و دوازده
هلا- حيات دوباره سرزد

همين قدر ساده و همين قدر عميق. آن حافظه ی اسرارآميز را می گويم.

٭٭٭

نتيجه

زمانی بود که به علت اختصار شناخت بشری،| فلسفه همه چيز بود: هم علم بود و هم هنر و هم خودش، هر سه باهم. و چنين بود که فيلسوفان، از جمله، و در مورد بحث ما، برتر از همه شان «فيثاغورث»، موسيقی (نت، نما، اعداد) را صدای ستارگان، صدای هستی می دانست. در طول زمان و طی پروسه هائی طولانی و پيچيده، بتدريج علم و هنر از دلِ فلسفه برآمده (زائيده شده) و جدا گرديدند و هر کدام صدها و بلکه هزاران شاخه ی شناخت بشری و کيهانی! و چنين شد که هنر موسيقی شد، اعداد پايه و مبنای رياضيات، و شناخت مقوله ای فلسفی و ...
و اکنون، دوباره، اينان بهم و دَرهَم می آيند. اما، اين اختلاط و حتی ترکيب، برخلاف دوران نخست، نه آن که نتيجه ی کمی و کمبود شاخه های شناخت بشری، بلکه نتيجه ی آگاهی عميق درباره ی ارتباطات درونی اشان، ارتباطات اُرگانيک ميان فلسفه و علم و هنر (و شاخه ها و شبکه های بس متعددشان) و راه های عملی تبديلشان به يکديگر است.
به سخن ديگر، آن ارتباط درونی و الهامی که فيلسوف- هنرمند- دانشمند عصر عتيق در فلسفه ميان شاخه های گوناگون شناخت بشری می ديد و در جستجوی توضيحشان بود، و لاجرم جملگی را يکی می گرفت، در فلسفه خلاصه می نمود، امروزه، مدت زمانی طولانی است که کشف، و حتی ايجاد گرديده و آگاهانه اعمال و به کار برده می شود.
امروزه، ورزش اسکی (ترکيبی از دانش بدن و دانش ابزار)، هنر رقص هم به شمار می رود؛ همان طور که يک شناگر را به عنوان يک بالرين، و يک انقلابی اجتماعی، يک «لنين» (W.I. Lenin) را به حيث يک فيلسوف قدر می نهند؛ و هم چنين است يک زيست شناس (مثلاً «داروين»C. Darwin و يک رياضیدان (مثلاً «برتراند راسل»B. Russel ) را ب هعنوان يک فيلسوف.
شعر فيزيکال- فضايی (شعربدنی- ابزاری) می سرايند؛ يک بازيگر تئاتر بايد که در کنار تبحرهای ديگر، از جمله رقص و خوانندگی، يک ورزشکار (مثلاً بوکسور) ورزيده هم، باشد. و يک بازيگر فوتبال، يک هنرمند برجسته تا اين ضرب المثل مصداق يابد که: «چينی ها بازی فوتبال را اختراع کردند،انگليسی ها قواعد آن را وضع نمودند و برزيلی ها آن را هنر ساختند.»
امروزه، يک سفينه ی فضايی را، چنان که اشاره رفت، يک قطعه (کار) هنری هم می بينند، همان گونه که يک ماشين را! و چنين است که می توان هر ماشين، هر «مرسدس بنز»، هر «پژو» و...را يک واژه ی شعری ديد که در اتوبا نها، که جای بندها و وزن های شعری به شمار مي روند، مي سرند و می سرايند! و لذا يک کارگررا يک شاعر بيومکانيک، و بيشتر، کارگران يک کارخانه ی ماشين سازی (ابزار سازی) و يک جامعه را، همچون جامعه ی آلمانی يا ژاپنی و يا ...شاعرانی ديد که شعر کلکتيو- بيومکانيکی می سرايند، با ماشين ها و اتوبان هایشان (رانندگان خوانندگان آن ها و مسافران شنوندگان) شعری فيزيکال را ابداع نموده اند و ديگر، لذا، کمتر نياز به شاعران کلام باز دارند که بی جهت، اگر نه همهشان، اکثرشان در کوه و صحرا و در و دشت، و يا در جنگل شهرها ولگردی مي کنند، و يا در خلوت خانه و اطاق هایشان خوابگردی.
و چنين است که شعر هم می تواند يک تئوری شود، يک تئوری علمی، يک نظريه ی فلسفی با عنوان «شعر تئوری حيات».
و آيا اين کندوکاو هرچند بسيار فشرده و مختصر، کافی نيست تا باور کنيم، حداقل به آستانه ی بهار رسيده ايم:

يـک و دو و ســه و چـهـار
بـچـــه هــا آمــد بـهـــــار
پنج و شش و هفت و هشت
آفـتاب آمد، سـرمـا رفـت
نـه و ده - يـازده و دوازده
هلا- حيات دوباره سرزد

٭٭٭

مجـيـد فلاح زاده
۱ نوامبر ٢۰۰۸

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد