گفت آن معشوق ِ گرم ِ " کامکار" **
"سجده را بی خویشتن بر من گزار! "
گفتمش : " تا من نباشم چون کنم
یادمان ِ دل ستانت بنده وار ؟"
گفت : " در سودای من ، خود را خری
سود پنداری که : « دل شد سوی یار»
چون بخوانی در نمازم ، هم تویی
مانده ای بر خوان ِ حاجاتت خمار
گر خوری" بر" زآرزویت ، واروی
بی وفا گردی و گول و شادخوار
ور بگیرانم گلویت بشکنی ،
ــ نا امیدی خشمناک و بی قرار ــ
می روی سر در گریبان ، در فغان
می کشی آه از جگر ، در اضطرار :
« این کنم ، یا آن کنم ، تا چون شود؟
کی بر آیم ز اضطراب ِ اختیار ؟»
((((( )))))
و آنگهم ، خواند او فسون کز حیرتش
هوش پرید از سر و دل شد شکار :
"عشقبازی ِ من و بازی ِ عشق،
آورد معشوق را در فتنه بار
عشقبازی از من و آن عشوه ساز
می نهد گلگونه اش را بر عِذار
عشقبازی از من و این عشق باز
می کند بازی ِ ما را آشکار ،
تا شود رسوای عشقش عالمی
پیشم آید عاشقی دیوانه وار
دورم و نزدیکتر از رگ به تو
تو همین" خود" را ببینی گرم ِ کار
آتش ِ شوق ِ نیازت وا مگیر
هین ! رها کن ، تا بتوفد پر شرار
خود بسوزد هیمه ی اندیشه ات
آفتابم سر کند از خاک ِ تار
بینشت رخشان شود از تاب ِ آن
تن مزن از نقد جان در این قمار ،
کآینه در آینه چون بنگرد ،
می رود تا بی نهایت بر قرار "
محمد بینش (م ـ زیبا روز)
*این غزل استقبالی ست از غزل مولانا که پیش تر تفسیری بر آن نوشته بودم
• با مطلع : داد جارویی بدستم آن نگار
• گفت " کز دریا بر انگیزان غبار
• و با سپاس از استاد بهمن شریف که زحمت خوانش شعر و آوردن تصاویری بدیع
• از نقش های خانم عظیمی را بر عهده گرفتند .علاقمندان می توانند اینجا را ببیند :
•