شهرزادنیوز: جامعه سنتی جامعهای متراکم از خشونت است. خشونت در چنین جوامعی لایه به لایه، آشکار و پنهان حاکمیت دارد؛ حکومت علیه مردم و گروههای مردم علیه همدیگر آن را در چرخهای بیپایان، تولید و بازتولید می کنند. نتیجهی این نابسامانی نهفته در فرهنگ حاکم، بذری است که حاصلی جز کینه ندارد.
در گام به سوی دنیای نو، در رسیدن و همآهنگی با آن، قربانیان بسیاری در صفحات تاریخ اجتماعی مدفون هستند. اگر چشم بر شک و آگاهی بگشائیم، قربانیان زنده را نیز هماکنون می توان در هر گوشهای از آن بازیافت و شناخت. قربانیان جنسی در شمار آسیبدیدگانی از این گروه هستند که کمتر از آنان سخن بر زبان رانده می شود.
در جامعه مصر که ساختاری سنتی دارد، اسلام را قدرتی فراوان و مطلق است. مسلمانان این کشور هم در کلیتِ خویش، رواداری نمی دانند و نقد دین بر نمی تابند. فضای عمومی کشور نیز در دست همآنان است که در تمامیتطلبیهای خویش حدِ آزادی تعیین می کنند و فضای عمومی را از آنِ خود می دانند و از همه می خواهند تا مطیع احکام آنان باشند.
زندگی در این جامعه به زیر چتر سنت، سراسر تظاهر است، نماز و روزه و تقوا و به طور کلی عبادت پردهای است که در پس آن می توان فریب و نیرنگ و ریا را بازشناخت. در ترس از خدا و یا شریعت، زنان به اجباری ناخواسته، تن به زندانِ حجاب می کشند تا مبادا چشم "نامحرم" بیازارند و دین او بر باد دهند. در چنین فضایی است که فردیت انسان امکان حضور نمی یابد و ناشکوفا می پژمرد.
مذهب و سنت را سر سازگاری با فردیت شخص نیست. "تقدس" سراسر کشور را در بر گرفته که با آیینهای ویژه به اجرا در می آید تا شیوه زندگی را مشخص نماید. در تقدسها هیچ توجیه عقلانی دیده نمی شود، زیرا آنجا که عقل به کار آید، جایی برای تقدس وجود نخواهد داشت. دین در این میان دستآویزی است که باید بدانوسیله حکومت در قدرت خویش پابرجا بماند.
می دانیم که دین از بین نخواهد رفت ولی جاودانه نیز نخواهد ماند، چنانکه دین کنونی آن نیست که پیشتر بود. دین اکنون خلاف سابق، مهار مطلق زندگی مردم را ندارد. روشنگری با انتقاد از دین آغاز گشت و آزادی حاصل، نقد دین را نیز شامل می شود.
در چنین شرایطی است که حامد عبدالصمد، اسلامشناس و تحصیلکرده علوم سیاسی که کنون به کار تدریس در دانشگاه مونیخ مشغول است، چهل سال پیش در روستایی نزدیک قاهره متولد می شود. پدر روحانی و امام مسجد است و آرزو دارد، پسر در این عرصه جانشین او گردد. در این روند است که حامد حافظِ بیش از نیمی از قرآن می شود. در چهارسالگی، هنوز خود را نشناخته، از سوی کودکی چهاردهساله مورد تجاوز جنسی قرار می گیرد. به او تجاوز می شود، در حالی که نان در دست دارد و در هراس، آیههای قرآن بر زبان می راند، به عدالت خدا می اندیشد که پدر همیشه از آن می گفت. خدا اما در این لحظات مرگزا او را تنها گذاشت. چند سال بعد در یک بازی کودکانه، همبازیهای او همین رفتار را با او تکرار می کنند، چیزی که چون بختکی سالهای سال بر زندگیاش چنگ می اندازد. در همان کودکی دوست می داشت، خشونت رواگشته بر خویش را با خشونتی دیگر پاسخ گوید. طاغی و نافرمان می شود، به همهچیز، حتا خدا شک می کند. با اینهمه خدا، قرآن و نماز تکیهگاه او هستند در دشواریهای زندگی.
سرزمینی که در آن هیچ فرصتی برای عشق ورزیدن وجود ندارد و هر تکه از بدن زن عامل تحریک مردان است و رشد جنسی در خیالات انسان ممکن می گردد، تجاوز و سوءاستفاده جنسی رفتاری رایج است که هم در درون خانواده و هم در اجتماع فراوان دیده می شود. عقدههای جنسی بر چنین بستری رشد می کنند و بر زندگی انسان تأثیری مخرب بهجا می گذارند. در چنین جوامعی بین قربانی و جانی فاصلهای کوتاه قرار دارد. قربانی در موقعیتی دیگر، جنایتی را که بر وی اعمال شده، بر دیگران روا می دارد و چنین است که حامد نیز "در خود زجر دادن پرندگان را کشف" می کند: "با کندن سر، پرنده بلافاصله می مُرد و بازی سریع تمام می شد." او در آگاهی از رفتار خویش به گریه می افتد: "نتیجه دردها و رنجهای آن سالها این شد که من قربانی بخشی از کیستی [هویت] فرد جانی را به جزئی از خود تبدیل کنم." و چنین است که فردِ سرکوب شده امکان می یابد سرکوبگر باشد.
حامد در تنهاییهای خویش، در نظر به ستمی که بر او رواگشته، ستمهایی دیگر کشف می کند، خشونتی را می بیند که سراسر جامعه را در بر گرفته، خدایی را می یابد که ستمگر است، دولتی را مشاهده می کند که زورگو است، در سیمای پدرش خشونت را در تلفیقی از امید و ترس می بیند. در خشونت حاکم است که خواهرش ختنه می شود و پدر، مادر را به باد کتک می گیرد. او همین خشونت را بعدها در گسترهای دیگر از جامعه کشف می کند. در دانشگاه قاهره زبانهای خارجی تحصیل می کند. در این سالها نه در دوستی با "اخوانالمسلمین" و نه در همکاری با "مارکسیست"ها، راه خویش نمی یابد. پس از تحصیل، در فرار از این موقعیت، و در "وداع با پدر" و سنت او، در 23سالگی به بهانه ادامه تحصیل راهی آلمان می شود.
زندگی در آلمان تضادها را در حامد عمیقتر می کند. او نیز همچون جهان اسلام، خود را در برابر دنیای غرب تحقیرشده احساس می کند. در تقابل با "ارزشهای غربی" به گذشته پُرافتخار نیاکان و "اسلام ناب" تأکید دارد و آرزومندِ بازگشتِ آن است. این خود اما مشکلآفرین است. در تشدید تضادهای درونی، پریشانی روان پیش می آید و با هزاران شک و شبهه در ذهن، در آسایشگاه روانی بستری می شود. پس از چند ماه با تنی مجروح و روانی زخمین به جامعه باز می گردد.
در کشاکش درون و بیرون، سرانجام تصمیم می گیرد، تحصیل به پایان برساند و حساب خویش با گذشته تسویه کند. بی هیچ سانسوری، هرآنچه بر وی گذشته را مکتوب می کند. در "اتوبیوگرافی" خود که عنوان "وداع من با آسمان، تولدی دوباره" دارد، مشکل خویش را به جامعه بسط می دهد. در جستجوی یافتن پاسخی به این پرسش است که؛ چرا و چگونه خشونت در جامعه مصر اینسان عمیق است؟ چرا گذشتهی تاریک او باید آیندهاش را تباه گرداند؟ و چرا مسلمانان به خشونت دست می یازند. او به خوبی می داند که "نسخه"های اسلام هیچ بیماری را در این جامعه که عمری را در تباهی زیسته است، شفا نمی دهد و از شدت خشونت نمی کاهد. نمی تواند مرهم بر درد نسلی باشد که نه آموزش لازم دیده و نه آگاه به مسائل اجتماعی است.
آنچه این اثر را نسبت به دیگر آثار اتوبیوگرافی برجسته می کند، آشکارگویی و دوری از خودسانسوری است. او کوچکترین زوایای هستی خویش بیپروا باز می گوید و همین علتی می گردد تا جامعه سنتی مصر آن را "غیراخلاقی" بنامد. ما نیز به عنوان خوانندگان ایرانی، از خواندنِ آن، اگر مُهر "غیراخلاقی" بر آن نکوبیم، خوشمان خواهد آمد، نه اینکه سرگذشت انسانی آسیبدیده را می خوانیم، بلکه چیزهایی در آن می یابیم که منطبق بر جامعه و شخص ماست، چیزی که خود شهامت بر زبان راندن آن نداریم. از ستیز او با "عادت"های زندگی روزمره لذت می بریم، شهامت او را در "اعترافات" می ستائیم، بی آنکه خود چنین شهامتی داشته باشیم، تحسینگر او می شویم در عصیان علیه گذشته، به این امید که همراه او گردیم در "تولدی دوباره".
عبدالصمد به سیاست دولتهای غربی معترض است که همیشه خارجیان را خشونتطلب و خودخواه معرفی می کند. به نظر او، بنیادگرایانِ مسلمانی همچون بنلادن از آیههای قرآن سوءاستفاده می کنند تا از آن یک ایدئولوژی بسازند و پشتِ آن سنگر بگیرند.
"وداع با آسمان" اما بدون عنصر "شک" و "تردید"، برای همگان امکانناپذیر است. جنبش رنسانس در غرب به همین شکل آسمان را به خدا واگذاشت و زندگی انسانها را بر زمین سامانی دگر بخشید. عبدالصمد با شک در دینِ خود، رفتار مردم، زندگی خویش و...در دردی جانکاه که روندی جانسوز داشت، حساب زندگی خویش از گذشته جدا می کند، بندهای گذشته در آگاهی می گسلد: "با دینی وداع کردم که دگراندیشان و دگردینان را می آزارد و هواداران خود را آنچنان منزوی می کند که به حوادث جهانی به جز ابراز خشم و توسل به تئوری توطئه هیچ پاسخ دیگری ندارند. دینی که مانع ابتکار است و انسانها را یا بیعمل و یا انفجاری تربیت می کند."
عبدالصمد به درستی در می یابد که قرآن رفرمناپذیر است و در چنین شرایطی باید رفرم را از خود آغاز کرد و رفرمی درونی را سازمان داد. مسلمانان باید بتوانند همچون غربیها انتقادپذیر باشند و شکِ علمی را عمومی گردانند.
پس از انتشار این اثر در مصر، گروههایی از بنیادگرایان نویسنده آن را تکفیر گفتند، اما استقبال و تأثیر آن نیز به اندازهای بود که نظر بسیاری از خوانندگان را به خود جلب کرد. پدر وی پس از خواند کتاب، می گوید: "به نظرم خیلی خوب است. هیچکس را نمی شناسم که اینقدر صادقانه و باشهامت با خویش برخورد کرده باشد."
"وداع من با آسمان، تولدی دوباره" کتابی است خواندنی. موضوعات مطرح شده در آن مشکلات ملموس جامعه ماست. به حتم از خواندن آن لذت خواهیم برد.
این اثر را ب. بینیاز به فارسی برگردانده و انتشارات خاوران در فرانسه و فروغ در آلمان به اشتراک منتشر کردهاند. بینیاز پیشتر نیز کتاب "زوال جهان اسلام" را از حامد عبدالصمد به فارسی برگردانده بود.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد