برگهایی که در بی نهایت
فرو می ریزند
یادگار ِ ضربه های سخت و پیشین تبرند
هر از چند گاهی
بر گُرده ی تناور سبز فام ِ درخت
با ردایی زُمخت
اندوهی به غایت عمیق
و تکیه دهندگانی
که انبوه نفسهایشان
چشمان خورشید را
تا سراسر دشت ِ لاله گون
می گسترد
برگهایی
که در بی نهایت
فرو می ریزند
التماس به خواب آلوده ی ضربانهای بی پاسخ
در کهکشان متلاطم ِ یک روح
به غایت سپید
و شاید بی رنگ
که قفایش را
چه صادقانه به رخ می کشید
در عریانی زود بهنگام دشت
آنجا که پلکهای سپیدش را
با اجباری خود آگاه
می بست
بر تمام ریزشها
و صدای شکستن برگها
روزگاری از جنس فولاد
از جنس صبر و غرور
و اکنون
آخرین دَم ِ رسوخ کرده ی آن شیشه گر قهّار
روزگار.
چه اشتباه بی بدیلی
انحنای بُرنده ی تمام شکستها
بر بی نقص ترین جای جای زیبایی
بر عصاره ی خورشید
بر لاله های آتشین ِ دشت
و...
فرو بستن مداوم پلکها
پلکهای کهکشان سپید
شاید بی رنگ
به نشان ِ
ترسیدن از شنود ِ ضربه های سهمگین تبر
و حتا دیدن !
آنگاه که تمام ِ لحظه های سبزگون ِ درخت
مملو از نیشخند ِ قرابتی گَس
تنها از زمین به آسمان
و نه هیچ گاه
بالعکس
گاه
تنها
جرعه ای باران
دشت
سراب ِ خوش باوری بیابان بود
پنجم خرداد ماه 1391
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد