فردوسی شاهنامه را سرود؛ البته به سفارشِ یک جریانِ سیاسیِ ملیگرایِ همعصرِ خود که از مدعیانِ نظامِ سیاسیِ قدیم ایران بودند، و همچون شاهانِ پهلوی آرمانِ احیایِ عظمتِ باستانی ایران را چراغِ راهِ جاهطلبیِ خود ساخته بودند، همچنان که آشِ بلمشوربایِ خمینی هم از همین آتش قُل میخورد و مدام اعادۀ عظمتی از دست رفته را به مردم وعده میداد؛ به گونهای ناخوداگاه هر ایرانی خود را یک آخرین امپراتور میپندارد که با نوستالژیِ عظمت و بزرگیِ عهدی کهن زندگی میکند. همچنین که خامنهای با اصرار بر اقتداری متوهمانه، علاقهای شگفت دارد تا در نقشِ سلاطینِ کهن ایرانی امپراتوری تشکیل دهد و این طبیعی است که میخواهد با دست یازی به بازدارندهترین سلاحها و با سرکوبِ قدرتِ تفکرِ مردم ایران، و نیز با اتکا به نیرویِ نظامیان سفاهت و بلاهتِ سیاسی و به ویژه جاهطلبیِ مبتنی بر کهنالگویِ ایرانیِ خود را گسترش دهد.
اگر کسی هوشمندیِ باریکبینانهای داشته باشد از چیدمانِ سیاسی و نظامیِ نظامِ کنونی درخاورمیانه و جهان میتواند درونۀ این ماجرا را مشاهده کند. این میل چنان در ایرانیان قوی است که وقتی به ریاست یک نهادِ اداری و آموزشی هم که میرسند، امپراتوری تشکیل میدهند و این خصلت فراگیر ایرانیان همان عاملی است که زندگی آنان را همیشه به پس میراند و نوعی واپسگرایی را در آنان رشد میدهد. آنان بیش از آن که به فکر سامان دادن به امور اجتماعی و سیاسی و اقتصادی خود باشند، در رؤیای یک امپراتوریاند اگر چه در اندازۀ یک خانه و یا یک مؤسسه باشد. آنان دسپوتهای قدرتپرستی هستند که هر چیز عالی را برای فرو نشاندن این میل بیمارگون به افزاری بدل میکنند زیرا آنچه در چشمانداز آنان اهمیت دارد تجربهای از احساس شاه بودن است. در حقیقت تکتک آنان خود را شاهزادۀ پارسی میانگارند، شاهزادگانی که باید از هر فرصتی برای احیای امپراتوری از دست رفته استفاده کنند و تقابلهایِ اجتماعیِ ساده و پیچیدۀ آنان از همین جا سرچشمه میگیرد و در این زمینه نه پدر بر پسر رحم میآورد و نه پسر بر پدر؛ دعواهایِ ایرانیان هرگز تمامی نخواهد داشت و باید به حافظۀ تاریخی آنان لعنت فرستاد که جز نقشِ شاهی در آن داغ نشد تا آن حد که از اسلام نیز تشیعِ قدرتباره را برآوردند؛ تشیع مگر جز عقدۀ قدرت و دولتِ جهانگستر چیز دیگری است؟ یعنی عقدۀ امپراتوری؟ من یقین دارم هر حاکمی در ایران، از هر طریقی که به قدرت دست یابد، حتا با دموکراتترین روشِ ممکن، پس از مدتی به یک هیولایِ مستبد تبدیل خواهد شد چندان که همه را به وحشت خواهد انداخت اما چه کسانی این مترسک بر میافرازند و آن را باد میکنند و به آن جان میدهند؟ چندان که خود نیز از هیبت آن به وحشت میافتند و خطرِ استبداد از آن جایی میگسترد که مستبد هرچه بیشتر باد میکند، مغزش به همان اندازه کوچکتر میشود. چرا کوچک؟ چون هنگامی که مغز از مدار گفت و گو به مثابه تنها امکانِ گسترشِ آگاهی و توسعِ ذهن خارج شود و تنها در مقامِ آمر و گوینده ظاهر گردد، به تدریج آب میرود چندان که به دورانِ جاهلیت رجوع میکند و کنشی کودکانه در پیش میگیرد و این ویژگی دامانِ هر ایرانی مشهور و ناشناختهای را خواهد گرفت اگر کهنالگویِ ایرانی خود را به درستی نشناسد و بر آن چیره نگردد؛ چنین فرایندی را مستبدکان نیز در ایران در مقامِ آموزگار پشت سر میگذرانند زیرا در سرِ کلاس و در برابر مشتی کودک و جوان نارسیده ناگهان خود را یله مییابند، و همچنین مستبدکانِ دیگر یعنی پزشکان در برابر عدمِ آگاهیِ پزشکیِ بیماران به چنین مرضی گرفتار میآیند؛ بیماریای فراتر از هر مرضِ کشنده زیرا کُشندگیِ برخی بیماریها خود سبب امیدواری به رهایش است اما رهایش از دست قاضیان و وکیلان و کارمندانِ سفیهی که فرصتی هر چند کوچک را به دست آوردهاند تا قلمروِ امپراتوری خیالیِ خود را بگسترانند، با آن طبقۀ گسترده و در هم جوش و بسا بسیاریِ خود هیچ روزنۀ امیدی را باقی نمیگذارند...اینان به تدریج با خود نیز در مقامِ اربابِ رجوع برخورد خواهند کرد؛ بی سبب نیست که فرزانۀ چینی گفته بود: هیچکس نباید در مدت زمانِ طولانی در حرفۀ دولتی به کار بپردازد. اما ایرانیان اگر به کار دولتی هم وارد نشوند خود دولتی را تشکیل میدهند، آن هم نه دولتی متعارف برای رتق و فتقِ امور زندگی بلکه یک میکروامپراتوری برایِ فرونشاندنِ توهمِ آقازادگی و یا شاهزادگیِ خود؛ مایخولیایِ ادارۀ جهان مگر میتواند بدونِ پشتیبانیِ یک روحِ جمعی به ایدۀ سیاسی بدل شود؟ جامعۀ ایران بر خلافِ تصور تنها به دو دولتِ موازیِ رییسجمهور و رهبر محدود نمیشود، بلکه نظامِ اجتماعیِ ایران یک هزار تویِ دولت در دولت است که هرکس امپراتوریِ موهومِ خود را اداره میکند. آنان هرگز نخواهند توانست جهان را چنان بنگرند که که یک انسانِ آزاد مینگرد و درک میکند زیرا انسانِ آزاد هرگز گِردِ خطاهایِ اجدادی چرخ نمیزند و سرنوشت تکینِ خود را میجوید؛ و اما سردارِ سپاه رستم، سپاهیِ مشهورِ شاهنامه که ضلعِ کاملکنندۀ کهنالگویِ ایرانی است و سینهچاکان بسیاری هم در بینِ ایرانیان دارد؛ فردوسی پیش از هر چیز خود یادآور شده است که رستم یلی بود در سیستان، مناش کردمام آن رستم داستان- و این اشاره در حقیقت، برآمدگاهِ رجزخوانانۀ کلامِ حماسی و به ویژه وجه پروپاگاندایِ آن را نیز به درستی آشکار کرده است بدین معنا که حماسه پیش از هر چیزِ دیگر، امری قائم به سخنِ تبلیغی و ایدئولوژیک است و به گونهای روشنتر، برپایۀ غلوّ و بزرگنمایی گرد آمده است و نه بر پایۀ جست و جویِ حقیقت و پرسشگری؛ حماسه یلنامهای است گرد آمده از راههای افتخار، راههایی که قابلیتهای آدمی را میبلعند و آن را به نیرویِ ماشین جنگیِ جباران بدل میکنند. ادبیاتِ حماسی و پیش از آن، امر حماسی به مثابه آمر به کنشِ حماسی در پیِ تک ساحتی کردنِ آدمی و تولید جامعهای بدونِ منفذ است، جامعهای که هر روزنهای از امکان تغییر و دگرگونهاندیشی در آن مسدود میشود و طبیعی است که چنین نظامی خود را بر پایۀ شدیدترین خشونتها بنا میکند و برتری و آرمانِ نژادیِ خانوادۀ حاکم را دستآویزِ این فرو بستگیِ خونین خود میسازد.
جانِ جانان و لایقترین جان که همۀ جانها در برابر او پشیزی ارزش ندارند، جان حضرتِ پادشاه و خانوادۀ منحوسِ ایشان است، و جانِ لشکریان نیز به مثابهِ امری پیشینی و قاهرانه از آنِ رهبر...ببخشید از آنِ پادشاه است؛ پادشاهی که به امام و سپس به نایب امام و در عهدِ ما به ولیفقیه و رهبر دگردیسیِ لفّاظانه یافته است و ماهیتِ نظامِ بستۀ حماسی را در امت حزبالله و خزعبلاتی از این دست، تنگنظرانه باز یافت کرده است. انسان در مدارِ تاریخی و سیاسی چندان موجودِ قابلِ دفاعی نیست زیرا برونافتادگانِ این تاریخِ ساد و مازوخ به مراتب حیثیتِ زندگی و حرمتِ آن را بیشتر پاس داشتهاند، و به ویژه این که خود نیز چندان میلی به اینهمان بودن با خیلِ مزدوران و اقلیتِ متجاوزی نداشتهاند که از نظرِ ذهنی هستی یگانهای را برساختهاند؛ گمان نمیکنم در میانِ بنعلیِ تونسی و آن زنکِ پلیسی که سیلی بر گونۀ آن مردجوانی که از تاریخ برون افتاده بود، نواخت، فاصلۀ چندانی از نظر روانی بتوان تصور کرد؛ تنها تفاوت در میزانِ دریافتی و قدرتِ اعمالِ خشونت بر مردم است زیرا کنشِ آنان هر دو از یک خاستگاه بر میشود: میلِ به حکومت کردن بر دیگران و حالا هر یک به قدرِ هوش و توش و توانِ خود؛ و به ویژه هر یک به میزانِ طاعتاش از نیروی مطلقانگاری که از درون بر او ولایت یافته است. انسانی که فراتر از چنین مناسباتِ سخیفی گام میزند، هرگز بردۀ میلِ فرماندهی و یا فرمان بریِ خود نخواهد شد و بر ارادۀ خود چیره خواهد آمد. انسان به مثابه حیوانی ویژه، در مرزهایِ گرسنگی و تشنگیِ آنیِ خود نخواهد پایید و تا آستانۀ آن گرسنگیِ بزرگی که ادعایاش را جاودانگی ناماش نهادهاند، پیش خواهد رفت اگر بر خود چیرگی نیابد و مقصود از این چیرگی سرکوب نیرویِ بینهایتِ فرارفتِ انسانی نیست بلکه منظور این است که آدمی این توانِ فرارفت را به افزار خودکامگی فرو نکاهد. این مرضِ مشهورِ انسانی در ادبیات حماسی به ناموری، نامور است، پدیدهای که یلگانِ حکومتی هر گز حاضر نیستند آن را با هیچکس قسمت کنند.
ریختارِ حیاتیِ انسان در مقامِ جانوری که رهیدنِ از سرنوشتِ محتوم را برای او امکانپذیر کرده است، بنیادیترین مسألهای است که آدمی را به سویِ خود فرا میخواند؛ در اساس انسان در جایگاهِ عالم صغیر که عالم کبیر را بازنمایی میکند، همچون خودِ زندگی و یا همان عالم کبیر، پدیدهای تکساحتی نیست که تنها در یک موقعیتِ روحی و روانی سکنا گزیده باشد و سرکوبِ هر یک از ساحاتِ انسانی لمحهای از تواناییِ انسانی او را از رمق میاندازد و تجربۀ زیستیِ آن را ظالمانه نفی میکند. انسانها را دسته بندی کردن در بستههایِ فلسفی یک ناشیگریِ فلسفی در جهانی است که خودِ فلسفه را در مقامِ دانش به آرامی پس زده است زیرا در همدستیِ با سلاطین و روحانیون و نظامهایِ فاشیستی و کمونیستی نه تنها کم نگذاشته بلکه در بسیاری از بیانصافیها و خشونتهای تاریخی ایدهپردازانه در مقام مشاورانِ ارشدِ جائران و ابلهانی که میخواستند جهان را به عضویتِ یک حزب و به هیأتِ یک ترکیبِ نژادی در آورند، پرکار بوده است. انسان برای آن که خود را از صورتبندیها و دگمهای فلسفی برهاند، به تدریج فلسفه را به امکانی برای نقادیِ ساختهای قدرت و نیز به فضایِ آزاد ادبیات نزدیک کرد تا بتواند بر خلاف فلسفه که دانشی جزمگرا و به دنبال حقیقتی یگانه بود، حقایقِ دیگر را نیز در خود امکان بروز و حضور دهد. بسیاری فیلسوفان و دانشمندان که از درکِ چنین گفت زرتشت در مقام ادبیات قاصر بودند، آن را کتابی بی ارزش از چشماندازِ فلسفی برشماردند اما آنان درست میگفتند زیرا نیچه در این کتاب شاهراه عبور از جزمیات فلسفی را هموار کرد و در حقیقت با این کتاب فاتحۀ فلسفه را در مقام ولیفقیه جامعۀ انسانی خواند؛ دانشی که ادعا میکرد همۀ دانشها در نزد اوست! پس از او بود که هنر و ادبیات به زمینۀ اصلیِ زندگیِ خلاقه و زندگیِ فکری انسان مبدل شد و در حقیقت روحِ ادبیِ فرانسوی بر روحِ فلسفیِ آلمانی فائق آمد و فلسفه را به گسترۀ ادبیات نزدیک کرد یعنی به دانشی که فراخنای فکری و خیالیاش میتوانست همۀ حقایق را در خود جا دهد و به مثابه یک نظامِ مدعیِ دگم و ایدهالیستی یک ساحت از ساحاتِ زیستی انسان را به ساحت برتر تفسیر نکند و تفسیر خود را نیز در مقامِ حقیقت قالب نزند. هنوز از خاطر نبردهایم که فیلسوفان چهگونه با تبختر شاعران و هنرمندان را از مدینۀ خود بیرون میراندند و همچنان که در خاطر داریم که چهگونه شاهان و حاکمان هنرمندان را نه تنها جزیی از تاریخ به حساب نمیآوردند بلکه آنان را پس از تلکۀ کلامی و موسیقیایی برای صرف شام نزدِ آشپزان میفرستادند البته نه برای صرفِ یک غذایِ ویژه بلکه چون آنان را در شمارِ خود نمیآوردند. دریافتنِ این نکته که آدمی ساحات گونهگونی را تجربه میکند که یکی از آن ساحات ممکن است، ساحتِ حماسی باشد، چندان دشخوار نیست و این خود به چگونگیِ بودنِ آدمی معطوف است، به این که مقتضیاتِ زندگی کدامیک از این ساحات را فرا میخواند؛ این که از انسان بخواهیم در یک مدل و یک ساحت زندگیِ خود را محبوس کند و تنها یک رفتار و کنشِ اجتماعی را به مثابه کنش برتر از خود بروز دهد، اندکی تا بیش از آن یادآورِ زندگی در کرۀ شمالی و یا در جمهوری اسلامی ایران و یا زندگی در نظامهای ایدهالیستی و توتالیترِ دیگر جهان است که ناگزیر برای دور کردن آدمیان از تکینگیِ رفتاریِ خود به چوب و چماق و اعدام توسل جستهاند و هر روشِ و آیینِ متفاوتی را با درندگی و دریدگی پاسخ میدهند. چهگونه ممکن است که انسان تن به رفتارهای از پیش تعیین شده بدهد و از بختِ فردیِ خود که آزادیِ ذاتیِ او را تأمین میکند، صرف نظر کند؟ این که از انسان بخواهند این یا آن باشد، نخست آزادی بنیادی او را از نظر انداختهاند و سپس، محتویاتِ مسألهدارِ خود را هویدا کردهاند، مسألهدار از این چشمانداز که جبار بودن خود را لو دادهاند. این یا آن مسألهای است از بن شخصی و دقیقتر از آن، از بنیاد قلبی است و بر همین پایه، افلاطون بیشترین حق را داشت که از ورود بلاغتِ ادبی و شعر به ساحتِ امورِ سیاسی پیشگیری میکرد. او دریافته بود که شکل بخشیدن به زندگی از درون و مخاطره جستن در روح، با شکل دادنِ به زندگی از برون بسیار متفاوت است؛ تا آنجایی که قوۀ فاهمۀ من درمییابد رازِ هومر ستیزیاش را نیز باید در همین راستا تفسیر و باز شناسایی کرد زیرا افلاطون به یقین انسانِ توسعهیافتهتری از هومر بود که جهان را از تنگنایِ جهانِ پهلوانی و خدایان المپ تفسیر و گزارش نمیکرد، هرچند خود در کار بازتولیدِ شاهِ جدید یعنی همان فیلسوفشاه زمینۀ امپراتوریِ فیلسوفان را فراهم کرد. از خود باید پرسید که چرا بیش از همه، گونۀ حماسیِ ادبیات مورد التفات و سفارشِ پادشاهان و دولتمردان بوده است و همچون افزاری در توجیه مشروعیت ایشان به کار گرفته شده است؟...خود را فریب ندهیم و فردیتِ قرن بیست و یکمی خود را به شاهنامه و رستم فرا نیفکنیم! ادبیات حماسی در اساس تنها یک کنشِ انسانی را به رسمیت میشناسد و در همان راستا تواناییِ انسانی را کشف و به مصادرۀ طبقۀ حاکم در میآورد؛ البته طبقۀ حاکمی که حاکمیت خود را از دستشده مییابد، بیشاز طبقهای که اقتدارش بی کم و کاست است، محتاج چنین رجزخوانیهایِ متفاخر به گذشتۀ طلایی است. هرچند تلاش شده است تا مسمّایِ شاهنامه را تفسیر به اغراضِ خود کنند اما شاهنامه نامۀ شاهان و گماشتگانِ جنگجویی است که باید از ایشان به مثابه متخصصان و فنآورانِ خشونت یاد کرد. آنان همچون رستمِ دستان موظف بودند برای تضمینِ بقایِ شخصِ حاکم و خانوادهاش چنان بر نیروی انسانی و عاطفی خود چیره آیند که حیلهگریِ عقل مجال بروز خود را از دست ندهد. در حقیقت عقلِ قویترین انسانها چونان افزاری باید به تصرفِ پادشاه درمیآمد، همچنان که ادبیات حماسی خود در جایگاهِ تولیدکنندۀ پهلوانانی چنین دروغین، هدفی جز این نداشت تا فردیتِ آدمی را به افزاری برای مراقبت از نظام حکومتیای تقلیل دهد که همۀ امور باید در راستای حفظ و یا احیایِ آن به کار گمارده شوند. برای درکِ تنگنظریِ بنیادی و پسماندگیِ ذهنی در فضایِ آنچه به سخنِ حماسی تعبیر میشود، بسنده همین که انسان در آن ساحت، جز وضعیتی انتزاعی نیست و به اصطلاحِ سنجشِ ادبی، جز در هیأتِ یک سنخ و تیپ در نظر آورده نمیشود و هر فرد انسانی کارگزاری نوعی است که برای خود، حتا در مقام پادشاه هرگز وجود ندارد. در جهانِ امروز و در تجربۀ امروزین انسان نه تنها انسانِ حماسی و قهرمان پر هیاهوی گذشته نقشی ندارد بلکه پدیدهای به نام انسان تراژیک هم مسمّای خود را از دست داده است زیرا انسان تراژیک بلادرنگ انسانی است که تراژیک بودناش به وضعیتِ نظامِ حماسی گره خورده است. درهمشکستنِ انسانِ حماسی در برابرِ تلّون و نیرویِ درهم پیچِ زندگی، و نیز جهالتی که او را به مرزهایِ الوهیتنمایی میکشاند، زمینۀ سقوطاش را فراهم میآورد و از او شخصیتی تراژیک میسازد یعنی شخصیتی که جهازِ هاضمه و به ویژه جهازِ تناسلیِ خود را از یاد برده است و اگر نبود چنین آلاتی که آدمی را از خود آویختهاند، به تعبیرِ نیچه در فراسوی نیک و بد، شاید ادعایِ خدایی انسان چندان هم پُر بی راه نمیبود اما بسنده است مثانۀ «آقا» پر شود، و یا آبِ پشتِ «آقا» فوران کند! ... امرِ حماسی همچون غروری است که پیش از سقوط، انسان را به کامِ خود درمیکشاند و چشم از چالاش در میآورد، و سرانجام به فضاحتی شرمآور او را در چالۀ شغاد میافکند؛ همان غروری که با آن هیمنه در برابر اسفندیار جوان میگفت: که گفتات برو دست رستم ببند، نبندد مرا دست چرخ بلند! در چاه افتادن رستم، در حقیقت آغاز جهان تراژیک اوست، آغاز آن جهانی که میباید اندیشیدن را بیاغازد و خود را چونان انسانی که عمر خود را در همنشینی و ارادت به پادشاهان تباه کرده است، از نو باز شناسد. انسان تراژیک، همان انسان حماسیای است که به دلیل عدم درکِ دنیای نو همچون ادیپ ناگزیر گردید تا دیدگان خود را کور کند و همچون مدهآ دست به اموری برآورد که هیچ انسان اندیشندهای به آن دست نخواهد یازید زیرا انسانِ اندیشنده حریمِ فرزند و معشوق را به مثابه دیگری درک کرده است اما انسان حماسی به سبب قدرت بادآوردهای که در جایگاه حاکم و پادشاه به مثابه امری موروثی به دست آورده است و یا به سبب حیلتهای فراوان و خونهایِ ناروایی که آشکارا و پنهانی بر زمین ریخته است، به انقیاد دولت و نظام بستهای در میآید که همه چیز را قربانی حفظِ وضعِ آرمانیِ خود میکند و بیشاز آن، خود را فاتحی مینامد که یک دم از ارادۀ معطوف به دسیسه و گسترشِ تجاوز به حریم دیگران، کوتاه نباید بیایید زیرا امپراتوری او در گروِ چنین اعمالی پدید آمده و هم اینچنین مردم را از مدار مردمی به دایرۀ رعایای حضرتِ خویش تقلیل داده است. بدیهی است که در چنین وضعی تراژدی معنای خود را باز مییابد و در اساس گرهخورده به بدنۀ امر حماسی به مثابه فرجامین سرنوشتِ مدعییِ امر حماسی رخ خواهد نمود که البته دیر یا زودش قاهرانه منوط است به این که تا چه حدّ بخواهد قلمروِ امپراتوریِ خود را بگستراند و در نقشِ خدایگانی خود را بلامنازع نشان دهد.
بر این پایه، امر تراژیک با اندکی تأخیر زادۀ امر مدعیانۀ حماسی است؛ من بسیار واضح رستمِ چاهِ شغاد را به لحاظ تاریخی به رستمِ فرخزادی گره میزنم که نایبالسلطنۀ امپراتوریِ آخوندیِ ساسانی بود و در آغاز جنگ قادسیه با همۀ دبدبه و کبکبهاش در چاه شغاد اعراب چنان افتاد که از تراژدی آن، کلِ تاریخِ ایران به تاریخی سراسر تراژیک مبدل گشت. بله! جامعۀ ایرانی جامعۀ تراژیکی است که رخدادِ فروپاشی سیاسی و فرهنگیِ خود را نتوانست چنان به اندیشه در آورد که از چاهِ شغادِ برادر به درآید و راهی نو در پیش گیرد و همچنان در یاد و خاطرۀ روزهایِ حماسیاش فرو رفت، روزهایی که نبود مگر دورانی که مردمِ فلات ایران به رعیتِ اربابانی مهاجم و سرکوبگر از مناطقِ شمالی فروکاسته شده بودند؛ و سرانجام برادران مطرود و به تنگ آمدۀ همین امپراتوری با همدستیِ اعراب آنان را در چاه قادسیه چنان فرو بردند که دگر برون نیامد. من ترجیح میدهم به سیاقِ نیچه آدمهایی که نه در ساحت تراژیک ناله سر میدهند و نه در ساحتِ حماسه عربده میکشند را آزادهجان بنامام زیرا نه در چارچوبِ تبلیغاتیِ ادبیاتِ حماسی میگنجند و نه در قالب تنگِ ادبیاتِ تراژیک؛ آنان یک خصیصۀ روشن دارند و آن هم این است که صدایِ حضورِ «دیگری» را در بیابانِ قلبِ خود بر شنودهاند و در قدّ و و قامتِ انسانیِ خود از مطرودان و مردم در مقابلِ کسانی دفاع میکند که خود را خدا و یا شیرِ خدا میدانند؛ در این زمینه پرومته مثال برین است بدین معنا که او بر خلافِ شخصیتهای تراژیک از یک وضعیت مدعیانه و خدایگانی به زیر کشانده نشده است بلکه بر طریق تأمل و خودخواسته داعیۀ خدایی را ترک گفته و به جهان انسانی هبوط کرده است و مهمتر از این، پرومته در برابر خدایان و به ویژه زئوس جانبدار مردم شده است و حکمتِ ممنوعه را از چنگالِ ولی فقیهِ بیتِ اُلمپ ربوده و به مردم باز پس گردانده است و بنیادیترین نشانۀ هر انسانی که کرانهمندی انسانیاش را میشناسد و حریم دیگری را در مقام ناکرانمند نادیده نمیگیرد، جز این نمیتواند باشد، دیگریای که تنها در مواجه دو کرانمندیِ انسانی افق نامنتهایاش را آشکار میکند. همچنان که نخستین نشانۀ شخصیتی در هیبتِ رستم تنها زمانی ظاهر میشود که حریمِ خانوادۀ شاهی یا همان حریم بیت در خطر افتاده باشد؛ من نمیدانم از کدام چشمانداز باستانپرستان مردم ایران را به پادشاهان و پایندگانِ ایشان تقلیل میدهند؟...و برخی نیز خواهند گفت که رستم در برابر پادشاهی همچون کیکاووس نیز ایستاده است اما مسأله این است که این اتفاق هرگز منشِ محافظهکار و حیلهورزِ وی را نجات نمیدهد زیرا او به گونهای دستآموز شده است که همچون نیرویی بازدارنده به کار رود و ترفندها و زیرکیهای او از این محدوده فراتر نمیروند و واکنشاش در برابر کیکاووس نیز در همین مدار میگنجد. او غریبه و ناآشنا را نمیتواند تاب بیاورد و از گفت و گو جز با هر آن چه که در ذهناش صلب و سفت شده قاصر و ناتوان و پرخاشگرایانه است...و بر همین پایه، برخی رفتارهایِ کیکاووس در لمحاتی که برایاش آشناییزدوده میشوند، او را برمیآشوبد!
بسیار روشن است که رستم یک سهرابکُشِ نابهکار و در حقیقت یک فرزندخوار بزرگ است. این دستآموزِ نظامِ پادشاهی که نظامِ کنونی ایران ترجمانِ شیعیِ آن است، چنان است که حتا در برابر سوداوه اگر قد علم میکند نه به خاطر سیاوش که به خاطر به خطر افتادنِ حریم کبریاییِ پادشاه است. در اینجا ناگزیرم لختی تأمل کنم و از حیثیتِ نادیده انگاشتۀ سوداوه دفاع نمایم؛ هرکس از راه میرسد، تیپایی، سنگی و توهینی به این زنِ عاشق میپراند، گویا در قاموس این ملت، و فرزندانش و بزرگاناش چیزی نابخشودنیتر از عشق وجود ندارد. زنی که در حرامسرایِ شاه میزید، و عاشقِ پسرخواندۀ خود میشود و از او طلب عشق میکند...به راستی گناه او چیست؟ این همه جنجال و خطابۀ دفاعی برایِ سیاوش که از فرط معصومیت به بلاهت میگراید، برایِ چیست؟ سوداوه نه زنی فاسد است و نه زنی شقی بلکه زنی است از نیرویِ عشق آکنده؛ سر را در جیب خود فرو نکنید و از کنار سهمگینیِ رخدادِ عشقِ این زن نگذرید. به راستی کدام دادگاهی حق دارد چنین سادهانگارانه سودابه را محکوم کند چنان که شما میکنید؟ چنان که رستم میکند و چنان که سیاوش و پدرش؟ آیا انسانی که توانسته باشد از قلمروِ تنگ نظامِ حماسی فرا رفته باشد و دنیایِ عشق را دریابد در پیرامونِ این زن یافت نمیشود که دستکم بگوید کدامتان تا کنون عاشق نشده است نخستین سنگ را پرتاب کند؟ عشق پاسخ نیافته، عشق تحقیر شده و گلهایِ پژمردۀ اندرونِ زنی چونان سوداوه را کدام کس توانسته در نظر آورد و غوغایِ درونِ او را دریابد؟ عشق به مثابه رخدادی فراسویِ سنجشگریِ عقل و اخلاق؛ همان اخلاقی که خود محصولِ درماندگیِ عقل در مقابل بی عقلیِ بنیادینِ زندگی است؛ سیاوش، سیاوش، سیاوش، آه، مظهر بلاهت و معصومیتی که از زندگی جز وفایِ پدر هیچ نمیداند، مظهر انسانی که زیرِ دستِ رستم بزرگ شده است و نمیتواند زندگی را جز در ابعادِ جنگ و افتخار در یابد و بشناسد و با آن رودرو شود زیرا رستم او را همچون خود به موجودی گریزان از اندیشه و وفادار به نظام شاهنشاهی، و به زبانی رساتر سرسپردۀ پدر پرورده است.
گویا علاقهای و یا شاید هراسی وجود دارد تا بنیانِ شیعیگرایِ شاهنامه را نادیده بگیرند و ترجیح میدهند ردّ کسانی که جعلِ نهجالبلاغه و تبارسازی از طریقِ شاهنامه را طراحی و پی گرفتند را گم کنند. آنانی که در عهد صفوی پهلوانی رستم را به حملۀ حیدری بازمینوشتند گمان نمیبردند که روزی گروهی این درزمانیِ ایدئولوژیک را بخواهند نادیده بگیرند زیرا دمبِ ایدئولوژیِ ملیگراییِ ایرانی بلافاصله به دمبِ ایدئولوژیِ مذهبِ تشیع گره خورده است و رقابتی هم اگر هست بین دوگروهِ معمم و کراواتمأب است. بهراستی کار رستم در شاهنامه چیست جز کشتن نوآوران و نو خواهان؟... شگفت است که هیچکس در این باره قصد اندیشدن ندارد! دلقکِ سیاسیِ در شُرُفِ موتِ لیبی درست نمادِ آن ارزشهای به اصطلاح حماسیای است که در جهانِ رجز خوانِ عرب همچنان در سرکوب مردم و ترغیب آنان به زندگیِ جاهلانه و متفاخرانه سخت کوشا است. به نظرم اوریپید گرانمایه نخستین کسی باشد که خود را از عربدهکشی در وضعِ حماسی برایِ خدایان و پادشاهان و از دلسوزاندن به حال خویش در وضعِ تراژیک رها کرد و به حمایت از مردمی پرداخت که پیشتر در شمار نمیآمدند. او درست در برابر ارزشهایِ تنگنظرانۀ جهانِ حماسی که در جهانِ تراژیک در سوکِ سقوط و زوال خود نشسته بود، جهان تازه و فراموششدهای را کشف کرد: جهانِ کودکان، زنان، کهنسالان و بردگان. او توانست پوچیِ ارزشهای نامورانه و جاهطلبانه را که در پسِ ارزشهایِ آرمانخواهی و ناموسخواهی و نفسانکاری خود را نهان میکنند، رسوا سازد.
به راستی در این زندگی چه کسی حق دارد خود را برتر از دیگری برافرازد؟... مگر جز این است که آن ریسندهای که میریسد و آن مادری که در دهان فرزند شیر جاری میسازد در حفظ و مراقبت از زندگی سهیماند؟ ...توهمی بزرگ وجود دارد که کسانی را که آلت قتاله در دست میگیرند قهرمان و شخصیت حماسی در شمار آورند. وانگهی قهرمانی وجود ندارد، قهرمانان بلادرنگ انیمیشنهای ساختگی هستند که در جهان امروز شرکتهایی همچون والت دیزنی بهترین گونههای آن را تولید میکنند و در لفافۀ آنها آرمانهای امپراتوریِ نوینِ سرمایهداری را در خون و رگِ مردمان تزریق میکنند. گمان نمیکنم تفاوتِ بنیادی در میانِ سوپرمن و رستم یافت شود؛ هیچ انسان شرافتمندی حاضر نخواهد شد تا نقش قهرمان را بازی کند و انسانی که در برابر جور و ستمگری خاموش نمیماند عمل قهرمانی انجام نمیدهد بلکه به مقتضیاتِ انسانی خود پاسخ میدهد و از این که در پوستۀ قهرمانی بخزد شرم دارد؛ و این مقتضیاتِ انسانی همان دلیریای است که از بُنِ به کار بستنِ فهمِ انسانی بدون هدایت دیگری بر میآید، چرا که هدایتِ دیگری جز حکومت کردن و سرکوب دیگری نیست. دلیری در به کار بستنِ فهمِ خویش برای ادراکِ دیگری، چه بسا در مقابلِ دلیری به مثابه افزاریساختنِ عقل برایِ امحایِ زندگیِ دیگری است و شاهکارِ رستم و دلیریِ او همین است که به هر طریقِ ممکن طرف مقابل را بفریبد و از پای در بیاورد. چه کسانی رفتار انسانهایِ آزاد را میدزدند و آنان را به ساحتِ نمادینِ اجتماعی میکشانند و در راستایِ آرمانهایِ سیاسی خود از آنان قاب عکسهایی تولید میکنند که همچون آوار بر سرِ مردم فرود میآیند؟...
رستم به مثابه قهرمان بر پایۀ آرمانی ایدئولوژیک بهوسیلۀ فردوسی و به خواست همان کسانی که پیشتر به دقیقی سپارش داده بودند، چشم به جهان حماسه گشود؛ شاید هیچکس جز خود فردوسی بنیانِ تبلیغیِ شاهنامه و قهرمان محوریاش رستم را در این قطعه که دربارۀ دقیقی است، به درستی بیان نکرده است: جوانی بیامد گشادهزبان، سخن گفتن خوب و طبع روان، به مدح افسر تاجداران بُدی، ستایندۀ شهریاران بُدی؛ این کتابِ حماسی که تصویری آرمانی از خدمت به امرا و حاکمان را ترسیم میکند به راستی زمینۀ کدام فرایندِ آگاهیِ سیاسی و اجتماعی را فراهم آورد؟...
امروزه در ایران وقتی دولت جمهوری اسلامی قصد میکند تا بخشِ ملیگرایِ جامعه را در پی مطامعِ اقتصادی و سیاسی خود بفریبد روی به ایرانیت و شاهنامه میآورد و هنگامی که میخواهد مذهبیون را بفریبد روی به چاه جمکران! کدام قهرمان؟ کدام رستم؟ کدام حماسه؟... دستهبندی کردنِ آدمیان در کدام فرمول و قالبِ سیاسی و فلسفی بلاهت نبوده است که ما به این رویّه ادامه دهیم؟ و کدام تصویرِ بادبادکانه از انسان که چیزی جز کژدیسیِ احساسِ درونماندگارِ تکینگیِ هر فردِ انسانی، و حتا فراتر از آن، جز تکینگیِ هر فردِ جانوری نیست، توانسته است به قامت فرهنگی و استطاعتِ فکری و عاطفیِ آدمی بیفزاید، و به تصوّری ایدئولوژیک از ماخولیایِ «آخرین پیچِ تاریخ» نینجامد؟...آخرین پیچی که تعبیر آن به «آخرین پیچ» تنها به این سببِ کینگشایانه است تا هر کنشِ رجّالانه را به هیأتِ نور درآورد و در مقام غلتکِ خونریزِ حقیقت هر جنبندهای را به توهمِ مانع از دمِ تیغِ کینِ خود برگذراند: فرافکندنِ سرراستِ تصویرِ آخرین گردنۀ گردنفرازیِ خود برای تصاحبِ مطلقِ قدرت در مقامِ سیاست، و نیز در مقام فلسفه، و پرتابِ زخمها و زهرهایِ روحیِ خود به هستیِ برگشوده در مقام دیگری و او را با خود یکی انگاشتن، این است آن شیّادیِ بزرگی که در فرهنگ ایرانی پایان ناپذیر است زیرا جاودانه اینهمان میشود. فارِسِ ایمانِ کییرکه گور، ابرانسانِ نیچه، انسانِ کاملِ ابنعربیِ، انسانِ وحشیِ روسو، رستمِ دستانِ فردوسی و امامِ نهان در جمکران و حتا امامانِ دیگرِ شیعه تابلوهایِ زیباشناختیای هستند که اگر در یک لمحه از قلمرو بازیِ فکری و روحیِ آدمی برون افتند و در مقام حقیقت برنشانده شوند، چنان فاجعهای از پی خواهند آورد که به هیچ طریق جبرانِ آن نتوان کرد و جز شرمساری بر گُردۀ انسانِ آینده نخواهد گذارد! انسانِ خیالین، و رنگینکمانی از ابرانسان در نمایشگاهی از رنگها و کلمات، و به ویژه بر پردۀ سینما دلانگیز است اما اگر همان انسان خیالین که اشارتی است به ارزشهایِ والاتر، در هیأت یک واقعیت بر ما خروج کند، و خود را مدعی شود نفرتانگیز تنها لمحهای از آن است؛ چنان که بلاهت محض است که نقشِ هنرپیشهای را به رویِ صحنه با واقعیت او جابهجا بگیرند. آدمی نباید هرگز از خاطر ببرد که آن چه بر پرده میبیند تنها بیست و چهار عکس در ثانیه است زیرا تنها از این طریق میتواند طبیعتِ ایدئولوژیکِ «آپاراتوس» را مهار کند، همچنان که بدونِ همین آپاراتوس هم نمیتواند فیلمِ شریف زوربایِ یونانی را بنگرد... باید در اعماقِ خود نیز بیدار بود! به راستی کدام انسانی میتواند به چنین شقوق خیالینی تقسیم شود؟ حماسی، تراژیک و برده؟...
در این جهان هر کس به فراخورِ تواناییِ خود زندگی میکند و همان کاری را انجام میدهد که اقتضایِ توانشِ اوست و در حقیقت هر جانوری به مسؤولیتی که زندگی بر دوشاش نهاده پاسخ میدهد؛ و جز این، اگر قرار بر این بود تا خویِ موردِ اشتیاقِ برخی کسان جهان را فرا بگیرد، آن گاه چه پیش میآمد؟...فانتزیِ فرماندههان و سرورانی که هر یک همچون شاهِ شازدهکوچولو باید بر ستارگان و سنگها و کلوخها فرمان میراندند! همچنان که از خاطر نباید برد همان کسی که سرور و فرمانده در نگر آورده شده است، چه بسا در چشماندازی نهان از نگرنده، در هیأت یک بنده ظاهر میشود، بندهای که بر رویِ صحنه در جلدِ سروری فرمان میدهد؛ در این باره فیلم بل دو ژور از بونوئل یک سند هنری معتبر است. چندان که امروزه فاش شده است اخلاق فرماندههانی همچون بنلادن، از اخلاقی که به خاطرِ آن خون میریخته، بسا دیگرگون بوده است...یعنی در خلوتاش جز آن کارِ دگر که بردگانِ بینوا میکنند، برای خود کوکاکولا نیز باز میکرده است! نیچه در کتابِ تبارشناسیِ اخلاق چنان که در مقالۀ وقوع یک شبح آوردهام، همین اشتباهِ فاحش را در تقسیمِ کنشِ اخلاقی به دستۀ بندگان و سروران مرتکب شده است؛ او که در پیِ غلبهیافتن بر دوالیسمِ فلسفی و جَستن به فراسویِ خیر و شرّ اخلاقی بود، در یکنفس آن را نفی و در یکنفسِ دیگر آن را در هیأتِ غیرِ مسیحیاش باز تولید میکرد. انسان کلیتی مکانیکی نیست که به این سادگی او را در قوالبِ ساختگیای قرار داد که بنیانِ ایدئولوژیک دارند زیرا انسان یک فرایند و یک شَوَند است، و نه یک نظامِ ارگانیکِ فرو بستهای که از خود نتواند فراتر رود...و اگر بسیاری از آدمیان از خود فراتر نمیروند سببِ نقضِ این قابلیتِ انسانیِ آنان نمیشود و این فرا رفتن به تعبیر نیچه همان است که پرسید: چگونه آدمی همانی میشود که هست؟ و واگفتِ این جمله این است که آدمی نمیتواند همانی بشود که نیست! یعنی نمیتواند تنها حماسی باشد و تنها تراژیک و یا تنها برده! آدمی نیروی سفت و صُلبی نیست که در چالۀ یک وضع به تله افتاده باشد بلکه بنا بر مواضع، نیروهایاش رها میشوند و از او یک فرمانده و یا یک شخصیتِ تراژیک و یا برده میسازند.
باید مراقب جزمهای فکری بود، زیرا جزمیّت تنها مسألهای مذهبی نیست بلکه در هر لمحهایِ از لمحاتِ انسانی ممکن است سر برآورد. روزگاری مذهب نماد تعصب و تنگ نظری بود، اما امروز تنگ نظریها و کینجوییها در هیأتهایِ علمی، بینظریِ قانونی و سکولار آسوده فرصت جولان مییابند و منافعِ اجتماعیِ خود را تأمین میکنند. انسان برآیندی از امکانهای زیستیِ گونهگون و متضاد است که ممکن است هرلحظه او را دچارِ تنشهایِ حسی و عاطفی و حتا فکری کند اما حقیقت این است که ظرافتِ اخلاقی و قدرتِ آفرینشگرِ انسان از همین شکنندگیِ عاطفی و زخمپذیریِ روحیاش برمیآید و نه از عربدهجویی و گرز چرخانیِ حماسیاش! انسانی که بر فراز و پستِ زندگی در نیامده باشد، از زیستن چه خواهد فهمید؟ زندگی را از چشماندازِ ایستایِ فاتحان و فیروزمندان نگریستن همان قدر بلاهت است که زندگی را از چشماندازِ فروبستۀ مفلوکان و بیچارگان در نگر آوردن؛ ما را به حکیمانی دیگرگونه نیاز است، به حکیمانی که از حکیم بودن خود شرمسار باشند زیرا وانگهی حکیمی وجود ندارد....حکیم گردآمدنِ دانایی در یک فرد تکین است که به واسطۀ تحمیقِ عمومی و جهالت جمعی تولید شده است و در حقیقت فراوردۀ نوعی دزدی است زیرا حکمت متعلق زندگی و سپس متعلق همۀ بشریت است و به زبانِ بنیادیتر حکمت به هیچ کس تعلق ندارد بلکه متعلق به هرکس و به هیچکس است؛ این که فرزند فلان پادشاه و فلان رییس حکومتی ایران در کمبریج با امکاناتِ به یغمارفتۀ مردم عالِم بشود و فرزندان مردم از چنین امکانی محروم شوند یک دزدی بی شرمانه است. حکیم و پادشاه در نظام حماسی به همین سبب یکی هستند زیرا تنها پادشاه است که میتواند حکیم باشد و یا کسی که رگاناش به خونِ پادشاهی آلوده است. لابد داستانِ کفشگر و خسرو انوشیروان در شاهنامه را در خاطر دارید؟ اگر چنین داستانی را هم نمیشناسید کافی است به بقایای چنین نگرشی که در هیأت جمهوری اسلامی بر ما ظاهر شده است، دقت کنید: در این نظام حق تحصیل در مدارجِ تأثیر گذار تنها به اعوان و انصار حکومتی تعلق دارد و البته حق تدریس هم به همین منوال؛ گزینش، سهمیه و ستاره و این قبیل خزعبلاتِ آخوندی به این معنا است حکیم بودن از آن طبقۀ حاکم است و دیگرِ مردم به حدی از دانش میتوانند دست بیازند که نخست حکیمانه نباشد و سپس این که کارورزانه باشد تا بتوانند در خدمت به ایشان ورزیده و کارآمد شوند. مگر ولیفقیه جز داعیۀ حکیم بودن چیست؟ هرگونه دانش جز دانش ایشان مفسدانه است و باطل و باید دور ریخته شود. بی سبب نیست که گروه ادبیات و فلسفه در تسخیر خانودۀ سببی و نسبی ولیفقیه است! حکیم و پادشاه در طریقۀ شیعی یکجا به امام و سپس در هیأت ولیفقیه ترجمه شده است همچنان که پهلوان را به شهید و بسیجی برگرداندهاند و اگر روزی دوباره بخواهند مردم را بفریبند این اصطلاحات ابلهانه را به شکل نخستین خود در کار میآورند و اگر در عهدِ پیشین چنان وانمودند که سلمانفارسی شخصیت متنفذی بود که اسلام را به محمد دیکته کرد، این بار تلاش خواهند کرد تا سلمان را سلمان پارسی بنگارند و بگویند که در حقیقت محمد نام مستعارِ سلمانِ ایرانی بود و پیامبر و اسلاماش از بیخ و بن امری متعلق ایرانیان؛ و همچون ترکان عثمانی که برای اثبات ترک بودن محمد موزهای از البسه و افزارِ محمدِ ترک بر ساختند، ایشان نیز به زودی چنین خواهند کرد!
بازگردیم سر رستم، رستم نماد بلاهت و حماقتی ژرف است، کاریکاتوری از یک انسانِ زورآوری است که به جای اندیشیدن در کارِ جهان، سرگرمِ محافظت از ساختاری است که بستهترین نوع ساختار در تاریخ محسوب میشود؛ فرافکندن منویاتِ شخصی و آمال و آرزوهای خود به این تیپِ انسانی که هیبت و اعمالِ آن، بیشتر به کارِ طراحیِ بازیهای رایانهای میآید و گویا فردوسی پیشاپیش قصد تولید چنین برنامهای را داشته است و از این نگر او یک انسان تبعیدیِ مدرن در جهان کهن محسوب میشود و ما میتوانیم از وی در مقامِ نخستین انسان مدرن نیز یاد کنیم اما گذشته از این شوخیهایِ بیمزه که پژوهشگرانِ باستانگرا با تبختر و تبحر به در جوفِ کتابهای چند منی خود سرازیر میکنند، رستم جز یک سردارِ سپاه و یک بسیجی ذوب شده برای پادشاهانِ ایران دیگر چه بوده است؟ کسی که پسر خود را به قتل میرساند مبادا که پادشاه و رهبرِ ایران از ایشان رنجیده خاطر شود؛ کسی که در جایگاهِ یک شخص از اساس وجود ندارد بلکه در مقامِ نیرویِ مزدور از نزدِ زندگیِ خود در سیستان فراخوانده میشود تا به فرمان گردن نهد. در ماجرایِ اسفندیارِ بیچاره گویی پدر و پادشاه و نیز رستم خدمتگزارِ پادشاه تبانی کردهاند تا این جوانِ ایرانی را از بنیاد براندازند؛ باید الگوهایِ نهانشده و مزوّری را کشف کرد که کمتر دُم به تلۀ نقادی دادهاند و همچنان به وسیلۀ ایدهآلیستهایِ سرهنویسی که سرانجام سر از کارِ سرهسازی درخواهند آورد، تبلیغ میشوند؛ الگوهایی که شناختِ نقادانۀ آنان سببِ فروکشیدنِ تبِ درونماندگاری خواهد شد که قرنها در کارِ سخیفِ فرزندکشی، جوانکشی و زنکشی در هیأتِ پدرانِ طبیعی و سیاسی و مذهبی از هیچ جنایتِ تبآلودی فرو گذار نکردهاند.
مردِ شاعر و هوشمندِ ایرانی رضا براهنی چنان که در خاطر دارم در کتابِ تاریخ مذکرِ خود تفسیر به سزایی از این موضوع داده است که من تلاش خواهم کرد تا آن چه را که در خاطر دارم به زبانِ تفسیریِ خود گزارش کنم: پدر در ادبیاتِ حماسی، در جایگاه یک تز قدرتمند به سویِ آنتیتز یا همان پسرِ خود میشتابد اما نه برایِ آن که امکانِ نفیِ پدر را برایِ او فراهم کند بلکه برعکس، برایِ آن که به وسیلۀ او به سویِ رفعِ کاستیهایِ نقشِ خود در فرایندِ کامیابی، افزاری فراهم آورد. تز یا همان پدر بر ضدِّ آنتیتز یا همان پسرِ نگونبخت دسیسه میچیند و پیش از آن که پسر به مثابه نیرویِ نوآور و نوخواه بتواند توش و توانِ لازم برایِ رویارویی با پدر را فراچنگ آورد، به وسیلۀ اقتدارِ فزونخواه و مستبدانۀ پدر در هم شکسته میشود و در حقیقت پسر توانِ بارور کنندۀ خود را از دست میدهد. فرجام چنین میشود که هرگز دگرگونی و تحولِ تاریخیِ پویایی رخ نمیدهد بلکه نگرگاهِ نخستین و یا همان نظامِ فرزندکش خود را باز تولید میکند و در این فرایند دیالکتیکیِ از خود نهفرازنده پسر در زیرِ بارِ سنگینِ فرامینِ پدر خرد و متلاشی میشود. پدر زمانی مشروعیتِ طبیعیِ خود را باز خواهد یافت که به مثابه نیرویی بارور کننده عمل کند و نه در هیأت نیرویی بازدارنده و اختهگر؛ پدرانگیِ پدر کرامت خود را از دست نخواهد داد اگر بداند که در چه زمینه و در چه زمانهای زمامِ امور را به فرزند در مقامِ نیرویِ نوخواسته واگذارد و این مستلزمِ این است که پدر خود را به مثابه یک نیرویِ آمادگر برای فرازندگیِ فرزند در کار آورد و نه در جهتِ معکوس چنان که در ایران رخ میدهد و خرفتانِ پیرِ کوتاهقد و کوتاهعقل مغز و جسمِ جوانان را یکجا میبلعند. به راستی که تاریخِ مذکر، تاریخِ زمختی است و نیز ادبیاتاش زان زمختتر... آن چه که از ادبیات حماسیِ شاهنامه و از ادبیات هومری برون میتراود نوعی برین سازی از ابراز وجود است، ابراز وجودی بر پایۀ اخلاقِ پهلوانی که ناگزیر است با گرزِ آتشین بر پایِ خود بایستد و برآمدگاهِ خود را از نوکِ شمشیری دریابد که حاکمان بر دستاش نهادهاند.
اخلاقِ پهلوانیِ ادبیاتِ حماسی که سپس به اخلاقِ قهرمانی در عهد رمانتیکها مبدل گردید، ایدهالیسمِ مطلقی است که در پیِ اشاعه و چیرگیِ ذهنیاتی است که جز خانواده و قوم و تبارش را در نظر نمیتواند درآورد. چگونه میتوان ادبیاتِ مولوی را که ششجهتِ این عالم را در مینوردد و غزلِ حافظ را که هر زمختیای را به زانو در میآورد، با ادبیاتِ کوتهبینی مقایسه کرد که افقِ اندیشهاش تا حدِ خشنودیِ ولایتِ عظمایِ شاهنشاه فراتر نمیرود و ملیّتپرستی غایتِ به روز شدۀ آن است؟...انسانِ توسعه یافته از چشماندازِ روحی و فکری دورترین ساکنِ این هستی را در همسایگیِ خود درمییابد و با او نه به داس و درفش و دشنه که با زبانی سخن میگوید که از تقیداتِ زبانِ مادریاش فراتر میجهد؛ زیرا میزان درکارآوردنِ خشونت و قوۀ قهریه در هر سطحی از زندگی سیاسی و فردی بلادرنگ منوط است به میزان جهالت و فرمانبریِ کورکورانه از دسایسِ کورِ حیات که زیرکانه از زیرِ کاهِ مرزپرستی و شخصپرستی راه خود را باز میگشاید. زیستن در وضعیتِ انسانی چندان آسان نیست زیرا از یک سو باید غرایزی هشیار داشت و هُرمِ آنان را همچون آتشِ زندگی گداخت و از سویِ دیگر، اگر مهار غرایز از دست برود آدمی به جبار و یا خادمۀ جباران استحاله خواهد یافت اما راست این است آن که به کلی غرایز خود را نادیده میگیرد، و یا به کلی تن به غرایز خود میدهد، به یک قَلتبان مبدل میشود.
احساسِ شازدگیِ پایانناپذیرِ ایرانیان، تنها مانعی برایِ خلاقیتِ اجتماعیِ آنان نیست بلکه این توهم سبب شده است تا در کل تاریخِ طولانیِ خود مشغولِ سرکوبِ مردمانی شوند که جز خودشان نیستند و ایران بدون آنان از بُن وجود ندارد: کردها، لرها، بلوچها، عربها، فارسها، ترکها هیچ تفاوتی در بین نیست؛ میگویند امپریالیسم نخست مردمِ خود را میبلعد و سپس رو به طعمههایِ خارجی میآورد...اگر امپریالیسم منشِ امپراتوری باشد لابد باید در زمانی که قدرتِ گریز از مرزهایِ خود را ندارد، به وضعِ نخستین بازگردد و به دریدن و بلعیدنِ مردم تحتِ حاکمیت خود بپردازد همان چیزی که دولت کنونی ایران همچون دولتهایِ سلفِ خود به آن میپردازد و از همان آغازِ کار احساسِ برتریِ خود را با تحقیرِ مردم خود میانبارد و همچنین که این خویِ همۀ ایرانیان یا همان شازدگانِ پارسی است که شیرِ خانه و موشِ برون از خانهاند، و درست دیوکردارند: به آنی که حریمشان است بی حرمتی میکنند و به آنی که بیحرمتشان میسازد هرچند ریاکارانه اما اخلاص میورزند.
در اساس جامعۀ ایرانی بازماندۀ یک امپراتوریِ ورشکسته است که خُلقِ بدِ آن را به ارث برده است، و کششِ عاشقانه و تنفرِ حسودانهاش به آمریکا نیز از همینجا برمیآید زیرا آمریکا نقش امپراتوری را بیش از آن که ادعا کند، به جامۀ عمل درمیآورد. من گمان دارم که شاهنامه با درج و یادآوردِ این خیمِ ناکامروا در مردم ایران نوعی عقدۀ سروریِ مطلقانگار را در آنان پدید آورده است. زندگی در ایران به گونهای ناخوداگاه چنان طراحی شده است که گویا کنشِ کورِ استبدادی همان سرنوشتِ مقدر است و بر خلاف تصوراتِ روشنفکرانۀ ژورنالیستی، خویِ استبدادی در ایران نه از بالا بلکه از پایینترین پایگانِ اجتماعی به بالاترین رده تحمیل میشود و دموکراتترین منش را نیز در خاکِ این فرهنگ به جباریتی ناخواسته میگرایاند. منشِ غیرِ استبدادی که زندگیِ اطرافیان، و نیز سرنوشتِ دیگران را در نظر میآورد، هرگز کارش در میانِ مردمِ ایرانی پیش نمیرود، و زمانی به خود میآید که ناگزیر به یک رجالۀ نوالهخور بدل شده است و یا به یک کسی که تنهاتر از او در جهان یافت نمیشود؛ یک شکست خوردۀ کامل و مطرود که مصدق تنها نمونۀ شناخته شدۀ سیاسیِ آن است.
من شاهنامه را در مقامِ مکتوبی همچون شعر حافظ و خیام و مولوی در نظر نمیآورم که از نوعی رخدادهایِ فردی و روحی برآمده باشد، بلکه آن را گردآوری قصص و روایتهایی از عهدِ امپراتوریهای ایران در مییابم که قرار بوده است در احیایِ موقعیتی از دست رفته در کار آید و تقبل هزینۀ کلانِ این گردآوری چندان هم یک اقدامِ فرهنگ دوستانه نبوده است زیرا حامیانِ آشکار و نهانِ فردوسی که در آخر کار نیز تنهایش گذاردند، این گردآوری را چونان افزاری ایدئولوژیک میخواستند. در فرهنگِ ایران اعتبارِ سیاسی و اجتماعیِ افراد همچنان ترادادی به دست میآید و نه از کنشِ تکین و تشخصِ یافتگیِ فردی اما مسألۀ ما این نیست بلکه بنیادیترین مسأله و مرض آن است که از زمینههایِ سنت و تاریخ و ادبیات خود حتا متظاهرانه بهره میبرد و این درست خواستِ بلادرنگِ این فرهنگِ شگفت آور است و اگر من بر این پای میفشرم که ایرانیان عقدۀ حکومت دارند به همین خاطر است که آنان هر چیزی را افزار دستیازی و تداوم قدرت میدانند و در حقیقت زندگی خود را با پرداختن به اموری درمیبازند که از درون زندگیِ آدمی را میسوزاند و تهی میسازد؛ چنین به نگر میآید که ایشان در ثغور و حدودِ مناسباتِ نظام شاهنشاهیِ مبتنی بر ایدۀ امپراتوری در چالۀ روانی افتادهاند، و این وضعیت به شدت هنوز هم بر آنان چیره است و به همین خاطر خود را از سلالۀ سیدی سبزینه، و یا شاهزادهای سپیدار برمیشمرند که جز همان توهمِ امامزادگی و شاهزادگیِ ایرانیان دیگر هیچ نیست؛ همچنان که سید همان آقازادهای است که نام فارسیاش میشود شاهزاده که در زبان روزمره آن را شازده میگویند، یعنی جزوی از نوادگانِ بی شمارِ شاهِ عجمی که سپس در کالبد واژگان عربی بازیافت شده است؛ چرا که نه؟ وقتی کلِ جامعه حرمسرایِ یک آقایِ یله باشد خب این طبیعی است که این همه آدم یکجا احساس آقازادگی و شازدگی کنند.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد