این کوچه همان، خانه همان ست؟
ای سایه سخن گو! به امانم
دانی که من از فکر وُ سخن
خسته وُ ماتم.
تردید رها کردم وُ دل، یک دله کردم
بر در زدم آن حلقه ی حائل
پژواکِ غریب اش به تنم لرزه درافکند
از خلوتِ آن خانه صدایی به تَحکُّم
برخاست که: اینجا چه کُنی؟
قُربِ که جویی وُ کِه باشی؟
گفتم که: منم گمشده اینجا
با گمشده آخر چه عتاب ست؟
ازین خانه وُ این کوچه ندانم؛
کِی رفتم وُ کِی آمده ام باز!...
برگشتم وُ با حالِ پریشان
دیدم که درون بودم وُ دَر پُشتِ سَرَم بود
فریاد کشیدم که: درین خانه کسی هست؟
از کوچه صدا آمد وُ خندید:
در خانه نیابی «آن»
در کوچه بیا جانان
خندید دگرباره چنان رعشه ی رعدی
که از هم گُسَلَد بُعدِ زمان را وُ مکان را
سرگشته از آن خانه برون گشتم وُ رفتم
در کوچه وُ با کوچه دویدم
دیدم که در آن کوچه پُر از حلقه ی دَر بود
هر حلقه صدایی وُ به گفتار:
چه خواهی تو ازین کوچه وُ دیوار؟
رُو، خانه ی بی حلقه بجو یار
بی سلسله شو، همهمه وُ قائله بگذار
گفتم: به خدا راست بگویم به تو این راز
دیشب که من وُ حافظ وُ خیام...
در جامِ دلِ باده شناور شده بودیم
آن جامِ دل آنجا به فراموش، سپُردم
آن باده ولی در رگِ من ولوله دارد
خندید به حالِ من وُ با قهقهه گفتا:
دیوانه برو، دیوِ درون کُش
این خانه وُ میخانه خراب ست
با وهم ترا، فهمِ چه کارست؟
بگذار ز سر، حیله وُ هم قال
پرواز کن اما، همه بی بال
برگرد وُ چو بی سایه شدی بازآ
باز آمدم وُ باز مرا سایه به دنبال...
2012 / 4 / 4
http://rezabishetab.blogfa.com