من از التهاب این همه بغض
بی تاب و تنها و بی کسم
چرا که فرمان هیچ فرشته ایی را گردن ننهاده ام
تو شکسته هم چون جنون دریا
پهلو نشسته در سراپرده ی ظلمتی
چرا که گردن بر فرمان خدایی سپرده ایی که نوید باورش
چوبه ی داریست به باور رحمت و کرامتش
من از التهاب این همه مرگ و مردار بی طاقتم
و سخن همه از پرده های کشیده و درهای بسته نیست جانا
سخن از شهرست
با دودمانی از خنجر و دشنه و شمشیر
سخن از خانه ایست خاکستری از خواب ها و گریه ها
تنها نشسته ، خموش
امیدم همه در رکاب این راهی ست
تا دست را در اندیشه ی کشتن فرود نیاورم
و تهمینانه بر خیزم و طلایه دار بیرقِ عشق باشم و زندگی
که مرا و تو را از زیر این رواق یکسان گذر می هد.
من از شوق این همه زندگی
تعبیر همان خواب قدیمی ام که شب چُرده، غریب و مجهول از کوچه می گذرد
و تو در انتهای این کوچه
مرا عاشقانه تر از همیشه طلب می کنی
بی تاب
تنها
بی کس.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد