سی و سه سال از روزهایی که مردم ایران با هزاران آمال و آرزو برای سرنگونی رژیم پادشاهی پا به خیابانهای تهران و شهرها و روستاهای دیگر ایران نهادند، میگذرد. گذار از رژیم پادشاهی به جمهوری که مدل حکومت مردم بر مردم است و دموکراسی برنهاد آن میباشد، اگرچه با حضور و شرکت میلیونی مردم روی داد، اما هدفهایی که برای آن جانفشانیها صورت گرفته بود، تا امروز هم جامهی عمل به خود نپوشانده و رؤیاها هنوز در خیال میگذرند تا در عمل.
روزهای پیش از بهمن پنجاه و هفت را اگر امروز با دیدی وسیعتر از خواستهای حزبی و سازمانی به بررسی بنشینیم، آه بر نهادمان خواهد نشست که چهها میشد انجام داد که متأسفانه تب انقلاب، نداشتن تئوری، برنامهی مدون و هدف معین، مانع آن بوده است. صدای حاشا چنان بلند بود که انکار هرآنچه غیراز خواستهای تندروانه که انقلابی هم موسوماش کرده بودند، را موجب میشد. این انکار هنوز هم بر همان پاشنه میچرخد؛ هنوز هم نیروهایی که ادعای مخالفت با رژیم جمهوری اسلامی را دارند، نه یکدیگر را تحمل میکنند و نه توانستهاند بر مبنای آنچه در روزهای گرماگرم انقلاب به آن باور نداشتیم(دموکراسی)، دست یابند. هنوز دموکراسی را نیاموختهایم که فقط ادعای رعایت آن را میکنیم. دموکراسی اگر در روزهای پُر شور انقلاب به دست فراموشی سپرده شده بود، اکنون که بیش از سه دهه از آن روزها میگذرد و بخشی از نیروهای مخالف در کشورهایی زیست میکنند که دموکراسی در معنای غربیاش در آنها جاری و ساری است، نه یاد گرفتهایم و نه انگار نیت آموختن آن را داریم. قصد توهین به هیچ کس یا نهادی را ندارم که به همین خاطر هم از فعل دوم شخص جمع استفاده میکنم تا خودم را تافتهی جدا بافته ندانم. نگاهی به سمینارها، جشنوارهها، رسانههای دیداری، گفتاری و نوشتاری ایرانیان برونمرز اگر بیندازیم، سنجهای به دست میآید برای محک زدن آموزش یافتهگان یا آموزش نیافتهگان دموکراسی. توهین، افترا، واژههایی که در ادبیات سیاسی سالهای پیش از بهمن پنجاه و هفت به کار گرفته میشدند، بیاحترامی در قالب نقد نظر دیگری و ... مشخصهی ویژهای است که با آن برخورد میکنیم. هنوز همه «من» هستند و انگار «منیت» تمامی هم ندارد. هنوز در برخی از نهاد یا سازمانهای سیاسی مخالف، گردونهی آنچه «من» میگویم درست است و لاغیر در گردش است. هنوز به این اندیشه ننشستهایم که هدف که برپایی دموکراسی در ایران بود را چرا فراموش کردیم و با «منیت» شرایطی به وجود آوردیم که آدمخواران اسلامی هم بتوانند همهگان را از دم تیغ بگذرانند و یا بتارانند به آنجا که [...] نی انداخت. اگر هدف را از همان روز اول و حتا پیش از بهمن پنجاه و هفت، دستیابی به دموکراسی گذاشته بودیم و با حفظ هویت سازمانی یا حزبیمان با هم حرکت میکردیم، حتما برای دموکراسی نه تنها تعریفی معین داشتیم که از بازبینی آنچه آیتالله خمینی بر زبان میراند، عاجز نبودیم. آن روزها انگار که ما تبدیل شده بودیم به امتی که حضرتشان میخواستند و از هواداران جوانمان هم میخواستیم که به این تقدیر ناحق تن در دهند. دموکراسی فراموش شده بود که اجازه ندادیم زندهیاد بختیار حتا حرفها و برنامههایاش را به گوشمان برساند که شعار «مرگ» را سر دادیم. مرگی که بر اساس موازین دموکراسی بر هیچ کس روا نیست را بر او روا داشتیم و بعد از بهمن هم در هلهله و شادی مرگ کسانی که بدون هیچ گونه حقوقی به جوخههای اعدام سپرده میشدند، دست کمی از اسلامیهای آدمخوار نداشتیم. چنین نیست؟ نگاهی کنید به رسانههای سازمانها و احزاب سیاسی همان روزها تا باور کنید که دموکراسی از یادمان رفته بود و گویا هنوز هم باورمان نشده که بر خود و بر ایران جفا راندیم. راه دور نرویم، مگر هنوز شعار «مرگ» بر این یا آن را در تظاهرات دفاع از مردم ایران یا هر نوع اعتراض دیگری سر نمیدهند؟ (سالهاست که هرگز شعار مرگ را حتا در حق سرکردگان جمهوری آدمخوار اسلامی ایران هم سر ندادهام) شعارها آیا پنجرهی دیدگاه عمومی فرد یا نهادی نیست که بانی آن است؟ در این معنا میشود گفت که هنوز هم دموکراسی را گم کردهایم یا دوست داریم که گم بشود تا نه بر اساس موازین دموکراسی و همهگانی که بر اساس منافع فردی یا گروهیمان شعارها را تنظیم کنیم، هواداران را مجهز و جامعه را هم چه بخواهد و چه نخواهد، وادار به پذیرش هر آنچه من یا سازمانام میگوید، میکردیم. گُمشدگی دموکراسی از آن روی اهمیت دارد که تا نرسیدن به موازین دموکراسی و پذیرش بندبند آن، اتحاد عمل با حفظ هویت فردی یا سازمانی امکان ندارد. اگر با موازین دموکراسی و برای دستیابی به دموکراسی دست به کنش میزنیم، باید بدانیم با کدام هدف وارد اتحاد عمل میشویم (البته تا امروز چنین اتقاقی نیفتاده و هنوز در بر پاشنهی "منیت" میچرخد و چندگانگی شکل مبارزه با دشمن مشترک).
برای دستیابی به دموکراسی، باید هدف را تعیین کنیم. بر اساس هدفهای تعیین شده که ناگزیر باید مجموعه شرایط درونی و بیرونی از یک سو و وضعیت طبقات اجتماعی از سوی دیگر را در خود داشته باشد، امکان نشستن با دیگرانی که مثل ما فکر نمیکنند اما دشمنی مشترک دارند، ممکن میشود. نشستن دور میزی برای صحبت بر سر آنچه بین همه نیروها برای مبارزه با استبداد دینی مشترک هست، تمرین دموکراسی است و تحمل دیگری که مثل من فکر نمیکند. این مهم در صورتی ممکن میشود که دست از کیش شخصیت برداشته باشیم و مانند بعضی از گروهها، ولایی نیز عمل نکنیم. باید به دیگران گوش دهیم، نقدشان کنیم، تحملشان کنیم و در صفی مشترک برای هدفی واحد که هویت فردی یا گروهیمان را هم نادیده نگیرد، دوشادوش آنها حرکت کنیم. باید دست از رادیکالیسم راست یا چپ برداریم و برای دستیابی به دموکراسی آنگونه که جمع پذیرفته است اقدام کنیم. شعارهای افراطی دادن و ضد دین بودن که جنگی است ناخواسته با باورهای مردم، ما را از آنها دور میکند. منظورم این نیست که سطح توقعمان را پایین بیاوریم و یا درک و اندیشهمان را. منظورم این است که باید با جامعهشناختی دقیق به میان مردم رفت و تلاش کرد که جمع کوچک خارج از کشور را به میدانی بزرگ و پرجمعیت تبدیل کرد. مرادم "همه با هم" آیتالله خمینی نیست که در پس پرده به ریش همه میخندید و برنامهی حذف دیگران را طرح ریزی میکرد. میتوان با هم بود و قطار دموکراسی و آزادی را به سوی هدف تعیین شده به حرکت درآورد بی آن که ذرهای از هویت فردی یا گروهیمان زیر سئوال برود.
به باور من اگر چنین نشود، نه سه دهه که اگر سه سده هم بگذرد، باز هم باید دیگرانی بیایند و همین نوشتهها را با انشایی دیگر بر روی کاغذ بیاورند تا شاید دیوار قهر نیروهای مخالف جمهوری اسلامی از راست تا چپ ترک بردارد و روزنهای به نور و آشتی باز شود و مبارزهای مشترک برای فروپاشی دیکتاتوری و بیعدالتی آغاز.
به پیشا امروز که نگاه میکنیم، به تاریخ که چراغی است برای پسا امروزمان، شاهد آن هستیم که «ولتر» میآید با هزاران امید و چرخی را به گردش در میآورد که نیمه راه با حضور «روسو» مواجه میشود که دین دار هست. اما این دینداری هیچ مباینتی با آزادی انسانها ندارد.
در میان ما ایرانیان و به ویژه در سه دههی اخیر کسانی که به باور «ولتر» رسیده بودند کم نیستند که زندهیاد محمد مختاری و محمدجعفر پوینده از آن جمله بودند که بر سر این باور نیز جان دادند. اکنون آیا کس یا نهادی هست که بتواند در ایران نقش «روسو» را در دوران بعداز «ولتر» بازی کند؟
مردی كه در تنگدستی زاده شد و مادرش را به ھنگام تولد از دست داد و پدرش كمی بعد او را ترك گفت و خود به بیماری دردناك و خفت باری دچار شد و مدت دوازده سال در شھرھای بیگانه و در كشاكش عقاید متضاد سرگردان گشت و اجتماع و تمدن او را انكار كرد و او خود« ولتر» و «دیدرو» و دایره المعارف و عصر خرد را منكر شد و به عنوان یك شورشی خطرناك از جایی به جای دیگر رانده گشت و مظنون به ارتكاب جنایت و عدم سلامت فكری شد و در ماهھای آخر عمر خود شاھد رسیدن بزرگترین دشمناش به مرحلهی خدایی بود - چنین مردی - چه شد كه پس از مرگ خود بر ولتر پیروزی یافت و مذھب را رونق و رواجی دوباره داد و سیمای آموزش و پرورش را دگرگون كرد و سطح اخلاقیات را در فرانسه بالا برد و الھامبخش جنبش رمانتیك و انقلاب فرانسه شد و در فلسفهی «كانت» و «شوپنھاور»، در نمایشنامهھای« شیلر»، در داستانھای «گوته»، در اشعار« وردزورث» و «بایرن» و «شلی»، در سوسیالیسم «ماركس» و اخلاقیات «تولستوی» اثر گذاشت و به طور كلی بیش از ھر نویسنده یا متفكر قرن ھجدھمی - قرنی كه در آن نویسندگان بیش از زمانھای گذشته دارای نفوذ بودند - بر روی نسلھای آینده اثر گذاشت. در اینجا، بیش از ھر جای دیگر، ما با این مسئله روبهرو ھستیم: نقش نبوغ در تاریخ، و نقش یك فرد در برابر توده مردم و كشور چیست؟ آن روز اروپا آماده پذیرش اصول و معتقداتی بود كه احساس را بر فكر مقدم دارد، و از قید و بندھای ناشی از عادات و رسوم، آداب و اطوار، قراردادھا، و قوانین، احساس خستگی میكرد. این جنجالھایی كه دربارهی از بند رستگی افكار به راه افتاده بودند جھان را خالی از معنی، و روح را عاری از نیروی تخیل و امید كردهاند؛ كه بار دیگر معتقدانی داشته باشند. ساكنان پاریس از پاریس، از شلوغی و شتاب، و از محدودیت و رقابت دیوانهوار زندگی شھری خسته و بیزار شده بودند و اینك مطلوب خویش را در آرامش بیشتر و گذران آرامتر بیرون شھر جستجو میكردند، جایی كه در آن زندگي ساده و بیتكلفی میتوانست به جسم انسان سلامت و به فكر او آرامش بخشد، انسان میتوانست بار دیگر زنان صاف و ساده را ملاقات كند، و ھمه روستاییان ھر ھفته تمام اختلافات خود را كنار میگذاشتند و در كلیسای بخش خود به گرد یكدیگر جمع میشدند. آیا این«پیشرفت» غرورآمیز و این «از بند رستگی افكار» در ازای آنچه نابود كرده بودند، چیزی بر جای نھاده بودند؟ آیا تصویری الھامبخشتر از جھان و سرنوشت بشر به انسان ارائه كرده بودند؟ آیا وضع مستمندان را بھبود بخشیده و محرومیتھا یا دردھا را تسلي داده بودند؟ روسو این پرسشها را مطرح كرد و به این تردیدھا شكل و احساس بخشید، و پس از آن كه صدای او خاموش شد، ھمه اروپا به او گوش فراداد.
در آن زمان كه ولتر بر صحنه نمایش و در فرھنگستان به صورت بتی درآمده بود ( ١٧٧٨ )، و در آن ھنگام كه روسو مورد تحقیر و توھین ھمگان در تاریكی اطاقی در پاریس، خود را از نظرھا پنھان كرده بود، عصر روسو آغاز میشد.
آیا امروز کشور ما و نیروهایی که در اندیشه سامان دادن به پلشتیهای رژیم اسلامیاند هرگز به این صورت در اندیشهی رهایی بودهاند؟ آیا نباید از تاریخ درس گرفت و نگذاشت که رونق و پیشرفت بعد از «روسو» شنیده شود؟ آیا نمیشود از اندیشهی «روسو» و «ولتر» به طور توأمان برای رهایی از بند و قید استبداد، استفاده کرد و «منیت» را که چون کرمی از درون ما را نابود میکند، از صحنهی سیاسی و مبارزاتی ایران دور کرد؟ آیا نمیشود با صلح و آرامش و بدون خشونت، بدون بی احترامی به باور دینی میلیونها ایرانی، بدون در نظر گرفتن منافع فرد یا گروهی معین، بدون چشمداشت و ... در برابر استبداد و برای منافع مردم ایران و منفعت ملی، در کارزاری همهجانبه شرکت کرد و اجازه داد تا مردم در فردای آزادی با شرکت در انتخاباتی آزاد و پس از گوش فرادادن به برنامهی همهی گروههای جبههای که در برابر دیکتاتوری به ایستادگی پرداخته بودند، نمایندگان فکری و حتا عقیدتی خود را راهی مجلس مؤسسان کنند تا قانون اساسی دیگری که مبتنی باشد بر اعلامیه جهانی حقوق بشر را رقم بزنند؟
به باور من، این همه ممکن هست اگر باور به دموکراسی، درونی فرد فرد ایرانیان بشود و تنها به صورت شعار نباشد و استبداد درونمان را سرکوب کنیم. این مهم امکانپذیر هست اگر بر گُم شدگی دموکراسی چشم نپوشانیم و با همهی وجود برای اجرای آن حتا اگر لازم باشد نسل بعدی در مورد درستی اندیشهمان داوری کند، مایه بگذاریم. به امید باور قلبیمان به مبانی حقوق بشر و دموکراسی با همهی کاستیهایاش.
http://www.shahrvand.com/?p=23943